خطاب
اينك بهار بردر قلب تو مي زند
اما تو آن طرف
بيرون قلب خويشتن
استاده اي هنوز
صبحي كه روي
شانه ي زيتون
در حالت هبوط است
فردا
از نخل هاي سوخته
بالا خواهد رفت
اما
يك شاخه گل براي
تو كافي ست
تا فاصله شود
بين تو و هزار ستاره
بين تو و حضور سپيده
بين تو هياهوي شهري
كه هر سحر
در سربي صفيري
بيدار مي شود