قصه الغربه
الغربيه
نيلوفري شدم بر آبهاي غربت
باليدم
ناليدم
گفتم
با انقراض سلسله ي
سرما
اين باغ موميايي
بيدار مي شود
وانگاه آن
چكاوك آواره
حزن درخت ها را
در چشمه سار سحر
سرودش
خواهد شست
وينك
درمانده ام كه امشب
در زير برف پر
حرف
نعش سروده هاي
شبانگاهي اش را
آيا كجا به خاك
سپردند ؟