يشم بر مرمر
خودكار بيك من
وقتي ميان بالش انگشت
آرام مي گرفت
انگار خون ز صاحب خود وام
مي گرفت
هي مي نوشت
هي مي نوشت
هي
گويي كلاف دار خودش را
هي مي سرشت
هي مي سرشت
هي
در پهن دشت صفحه كاغذ
گردن كشي ميانه ي ميدان بود
از سلطه در گريز
و با سرير سلطنت سنگ در ستيز
و با سليطه هاي سياست
چنگي خشن به خفت گريبان بود
خودكار بيك من چو سمندي
در زير گرد ران سر انگشتهاي من
مي تاخت
مي شتافت
هي شعر مي سرود ، هي شعر
هيهات
راه ميان بري
از شام تيره بر صبح گاه تابان بود
كوته كنم فسانه به يك پاره ي
سخن
آيينه دار عصمت انسان بود
ياري
بسياري مي سرود
از بود از نبود
از پودهاي تار ، از تارهاي پود
آنقدر او سرود
كه در مغز ، يعني كه در رگش
خوني به جا نبود
از من يعني ز صاحبش زودتر
تمام شد
و اين بنا نبود
ققنوس وار
وقتي كه بر زبر شعله هاي شعر
مي گستراند بال
چونان لهيب بر پرده حرير
قلمكار
گر مي كشيد
گر مي كشيد
باشد كه ابر ديده ي من مويد
شايد ز رنج كوهكن روي پرده ها
افسانه هاي دگر گويد
امروز
ز خودكار بيك من
جز لوله اي تهي به جاي نمانده است
و با آن
هي ميكشم
خطي ز دود يشم بر مرمر
روان
روزان من شبان
روزان من شبان