سوك
شب گاه
در كاج پير پريشان
مي خواند با ناي نيم
بسمل
آوازهاي سرخ
در پرده هاي شب
چون شعله هاي شور
در زخمه ي سه تار
گر مي كشيد حرير روح
در هاله هاي تب
شب گاه
پاي برهنه بر لبه ي تيغ
رقصيد
تا موسم سحر
گفتم
اي يار
آرامتر برقص ، در زير چتر
خون
ناگه چنان كشيد صيحه كه يخ
زد رگ زمان
با خنجري ميانه كتفان
و حجله اي
ميان كوچه متروك در سماع
آواز اشك بر سر منشورهاي آن
شب گاه
رعد شيون چنان كشيد
كه درفصول جاري تاريخ
خيمه بست