خنجر و جام كجاست زورق جامي
كجاست زورق جامي بر او
بياويزيم
چو مرغ بوتيمار
به موجهاي فروخفته در دل شب
تار
سرشك ها ريزيم
كجاست زورق جامي به او
بياويزيم
به ياد لاشه ي جنگندگان در مرداب
به تيغ سوك ببريم ، گيسوان
سه تار
به ابرهاي سياهي كه بر سراسر آب
كه ماه را به خم خيمه ها فرو
بردند
به گريه آويزيم
اميد نيست به ساحل
اميد نيست به خاك
كجاست زورق جامي بر او
بياويزيم ؟
شوكران ريزيم
گلوي تشنه خود را هزار پاره
كنيم
كجاست خنجر تيزي
كه در پلشتي گنداب خواب
نميريم
و سينه ي خود را
به ضرب خنجر بي رحم تكه تكه كنيم
كه شايد آه ... ميان ما
هنوز قلب درخشان عاشقي
باشد
ز عمق سينه در آرد ، به دست خود گيرد
چراغ راه كند
در اين شب بي رحم
به ابر طعنه زند ماه بام ما
گردد
و يادگار درخشان نام ما گردد
به لوح اين مرداب
كجاست خنجر و جامي
به ما دهد نامي