تله
رعد است و برق
باران سر شكيب ندارد
چون تازيانه اي كمر راه
در هم شكسته است
شب پير و خسته است
وقتي كه مي روي
قفلي به در مبند
شايد اطاق كوچك من
امشب پناهگاهي گردد
ياران گمشده باز آيند
و باز شعله در اجاق بخندد
شعري و خنده اي و گپي
اميد تازه ، روي كومه به پا شد