فرزندان فاطمه (ع) - زندگانی حضرت زهرا (س) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زندگانی حضرت زهرا (س) - نسخه متنی

سید جعفر شهیدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فرزندان فاطمه (ع)

«ذرية بعضها من بعض » (آل عمران:34) چنانكه مى دانيم و هر آشنا بتاريخ اسلام مى داند،دختر پيغمبر را از على عليه السلام فرزندانى است.دو پسر بنامهاى حسن و حسين عليهما السلام.و دو دختر بنام زينب و ام كلثوم. هيچيك از نويسندگان سيره و مؤلفان تاريخ در وجود اين چهار فرزند ترديدى ندارد.حسن (ع) در نيمه ماه رمضان سال سوم هجرى و حسين (ع) در شعبان سال چهارم متولد شده است.

تذكره نويسان شيعه و گروهى از علماى سنت و جماعت فرزند نرينه ديگرى را براى دختر پيغمبر بنام محسن نوشته اند.مصعب زبيرى نويسنده كتاب نسب قريش كه در دويست و سى و شش هجرى مرده از محسن نامى نبرده است.اما بلاذرى متوفاى سال دويست و هفتاد و نه نويسد:فاطمه براى على (ع) حسن و حسين و محسن را زاد.محسن در خردى در گذشت (1) و نيز نويسد چون محسن متولد شد پيغمبر از فاطمه پرسيد او را چه ناميده ايد گفت حرب فرمود نام او محسن است. (2) على بن احمد بن سعيد اندلسى (384-456) مؤلف كتاب جمهرة انساب العرب نيز نويسد:محسن در خردسالى مرد (3) .

شيخ مفيد فرزندان على عليه السلام را از فاطمه چنين مى شمارد:حسن و حسين و زينب كبرى و زينب صغرى كه كنيه او ام كلثوم است (4) و در پايان اين باب مى افزايد:و از شيعيان گفته اند كه فاطمه پس از پيغمبر پسرى را سقط كرد،هنگامى كه او را در شكم داشت محسن ناميد (5) .طبرى نوشته است «گويند فاطمه را از على پسرى ديگر بنام محسن بود كه در خردى در گذشت.»در روايات شيعى و نيز بعض كتب اهل سنت و جماعت آمده است كه اين فرزند بر اثر آسيبى كه در روزهاى پر گير و دار پس از رحلت پيغمبر (ص) بر دختر او وارد آمد سقط گرديد. (6)
درباره زندگانى هر يك از آن چهار فرزند كتابها و مقاله ها بزبانهاى گوناگون نوشته شده است. خوانندگان محترم اين سلسله كتاب،شرح حال مبسوط و مفصل دو فرزند بزرگوار او امام حسن و حسين بن على عليهم السلام را خواهند خواند.

زينب (ع)

باحتمال قوى تولد زينب (ع) در ششمين سال از هجرت پيغمبر بوده است.اگر اين احتمال درست باشد،وى از آنروز كه پيرامون خود را نگريسته و با محيط زندگانى آشنا شده با مصيبت و فاجعه رو برو بوده است.مرگ پيغمبر (ص) در پنجسالگى او و حادثه هاى رقت انگيزى كه در آن روز،درون و برون خانه وى رخ داد.سپس بيمارى مادرش،ناله ها و اشك هاى وى در مصيبت پدر و شكوفه هائى كه از ستم ها و رنج ها داشت،و سرانجام مرگ وى و دلخراش تر از آن،هاله اى از ترس و پنهان كارى كه گروه كوچك مصيبت زده را فرا گرفت.

گويا طفلان هم رخصت نداشتند بانگ شيون را بلند كنند،مبادا همسايگان بشنوند و خبر بگوش اين و آن برسد و بر جنازه زهرا (ع) حاضر شوند و سفارش دختر پيغمبر عملى نگردد.تقدير الهى تربيت مادر و دختر را همانند خواسته بود.او نيز بايد دوره هاى سخت آزمايش را يكى پس از ديگرى بگذراند و براى تحمل روزهاى دشوارتر و مصيبت بارتر آماده شود.چون به سن رشد رسيد، عبد الله پسر جعفر بن ابى طالب وى را بزنى گرفت.عبد الله از تولد يافتگان حبشه است.و كسى است كه پيغمبر (ص) درباره او دعاى خير فرموده است (7) همه نويسندگان سيره او را به بزرگوارى و عزت نفس و مخصوصا بخشش فراوان ستوده اند.زينب از عبد الله صاحب فرزندانى شد.مصعب زبيرى فرزندان او را سه پسر و يكدختر نوشته است:پسران:جعفر و عون اكبر كه فرزندانى از آنان نماند و على كه اعقاب عبد الله از اين پسراند.و دخترى بنام ام كلثوم كه معاويه مى خواست او را براى پسر خود يزيد بزنى بگيرد.عبد الله كار ام كلثوم را به حسين (ع) وا گذاشت و او وى را به قاسم بن محمد بن جعفر بن ابى طالب به زنى داد (8) نيز طبرسى در اعلام الورى فرزندان عبد الله را همين چهار تن نوشته است (9) اما مشهور است كه پسران او على،محمد،عون و عباس بودند.

زينب با آنكه زن عبد الله بود و در خانه او بسر مى برد و از وى فرزندانى داشت،همچون مادر خويش پرستارى پدر را از ياد نمى برد.چون على عليه السلام براى نشاندن فتنه طلحه و زبير عازم عراق شد زينب و شوهرش عبد الله نيز به كوفه رفتند و در آن شهر اقامت كردند و زينب در عراق شاهد پيش آمدهاى شگفت بود.درگيرى پدرش با سپاهى كه در بصره فراهم شد و خونخواهى عثمان از جانب كسى كه تا پيش از كشته شدن او،ويرا به يهودى مدينه (نعثل) همانند مى كرد.

نبرد صفين و نيرنگ دنياطلبانى كه بظاهر در اطاعت على بودند و در نهان از معاويه فرمان مى بردند،و سپس قيام خشك مقدسان و قاريان قرآن و سرانجام فاجعه روز نوزدهم رمضان و شهادت پدرش در محراب مسجد كوفه و پس از آن بيعت مردم كوفه با برادرش حسن (ع) و نافرمانى كردن او را و بر سر او ريختن و خيمه اش را بغارت بردن و ران او را با كلنگ شكافتن و ناچار شدن او از بستن پيمان آشتى با معاويه و زخم زبانها كه از دشمنان دوست نما پس از اين آشتى شنيد. (10) زينب در اين تاريخ ساليانى بيش از سى را پشت سر گذاشته بود.بگفته مادرش «روزگار چه بو العجب در پس پرده دارد و چه بازيچه يكى از پس ديگرى بروى مى آرد»بازيچه ها يكى از پس ديگرى پديد مى شد.توانى چون فولاد و سنگينى چون كوه بايد كه اين غم ها را تحمل كند و او نمونه بردبارى بود.

سرانجام خانواده على از كوفه به مدينه بازگشتند.ديرى نكشيد كه زينب برادر بزرگش را ديد، در بستر مرگ از سوز زهر بخود مى پيچيد.و روز ديگر شاهد منظره اى دلخراش تر بود.آنان كه لبخند محبت آميز محمد (ص) را بر روى دخترش تحمل نكردند،هنوز كينه زهرا را از دل نزدوده بودند.مى خواستند انتقام مادر را از فرزند بگيرند،تا آنجا كه نگذاشتند فرزندزاده در كنار جدش بخاك سپرده شود.

دهسال سخت ديگر سپرى شد.سالهائى كه دست نشاندگان حكومت دمشق شيعيان على را در شهرهاى عراق و حجاز دنبال مى كردند.دشنام مى دادند،مى زدند،بزندان مى افكندند مى كشتند.تا آنكه روزى خبرى رسيد كه براى عراق از ديگر ايالت ها شادى بخش تر بود. معاويه مرد!در كوفه انجمن ها بر پا مى شود.خطيبان بر پا مى ايستند تا آنجا كه مى توانند رگ هاى گردن را پر مى كنند تا سخنانشان بيشتر در دلها بنشيند:«بايد نگذاريم يزيد بر مسلمانان امارت كند بايد حق بخداوندش برگردد.تا نوه پيغمبر را داريم به نوه ابو سفيان چه نيازى است؟».

نامه هاى پى در پى از كوفه به مدينه مى رود:«فرزند پيغمبر هر چه زودتر نزد ما بيا!اگر نيايى نزد خدا مسئولى »حسين (ع) از مكه روانه عراق مى شود.روز برون شدن او عبد الله شوى زينب به تلاش مى افتد.از يكسو مى بيند پسر عمو و برادر زنش در اين شهر امنيت ندارد و از سوى ديگر مى ترسد عراقيان با او همان كنند كه با پدر و برادرش كردند.

نزد حاكم شهر عمرو بن سعيد مى رود.از او براى حسين امان نامه اى مى گيرد كه متن آن چنين است.«شنيده ام عازم عراق هستى.از خدا مى خواهم از تفرقه افكنى بپرهيزى چه من بيم دارم در اين راه كشته شوى.من عبد الله بن جعفر،و يحيى بن سعيد برادرم را نزد تو مى فرستم تا بتو بگويند در امان من هستى و از صله و نيكوئى و مساعدت من بهره مند خواهى بود»عبد الله و برادر حاكم مكه اين امان نامه را به امام مى رسانند.

پيداست كه پاسخ چنين امان نامه اى از جانب امام چه خواهد بود:

«كسى كه مردم را بطاعت خدا و رسول بخواند و نيكوكارى را پيشه گيرد،هرگز تفرقه افكن نيست و مخالفت خدا و پيغمبر را نكرده است.بهترين امان امان خداست.كسى كه در اين جهان از خدا نترسد در روز رستاخيز از او در امان نخواهد بود.از خدا مى خواهم در اين جهان از او بترسم تا در آن جهان از امن او بهره مند شوم » (11) .

كاروان كه زينب با آن همراه است،از مكه بيرون مى رود.عبد الله چون دانست امام آماده رفتن به عراق است و از اين سفر چشم نمى پوشد فرزندان خود عون و محمد را همراه او كرد.

دمشق از ماهها پيش جنب و جوش عراق را زير نظر داشت.يا بهتر بگوئيم،موقع شناسان عراق-دسته اى از آنان كه امام را به شهر خود خواندند-او را از طوفانى كه در پيش است آگاه ساخته بودند.يزيد پيش بينى هاى لازم را كرده بود.حاكمى بى اصل و نسب،سختگير و بى تقوى را بكوفه فرستاد.عبيد الله،فرستاده امام مسلم بن عقيل و مهماندار او هانى پسر عروه را كشت و چشم مردم شهر را ترساند.سربازان مسلح وى راههاى حجاز به عراق را زير نظر داشتند،چنانكه امام اندكى پس از حركت از منزل شراف با حر پسر يزيد رياحى فرستاده حاكم كوفه روبرو شد و حر با رسيدن دستور تازه او را در سرزمينى كه كربلا نام دارد فرود آورد.

از آنروزهاى پر هراس كه هنوز لااقل براى دسته اى راه اميد بسته نشده بود و از آخرين ساعت هاى روز نهم محرم تا پسين روز ديگر،كم و بيش آگاهيد.نيز در كتاب زندگانى امام حسين (ع) كه جزء اين سلسله كتابهاست،تفصيل بيشترى خواهيد ديد.در آن گير و دار زينب (ع) ،چه وظيفه اى داشته و شخصيت خود را چگونه نشان داده،چيزى نيست كه بر شما پنهان باشد.اما ماموريت اختصاصى او از پسين روز دهم محرم سال شصت و يك هجرى آغاز شد.

ساعت هاى آخر روز دهم محرم سپرى گرديد.ديوانه هائى كه دوستى مال و جاه يا حس كينه و انتقام ديده درون و برونشان را كور كرده بود،بخود آمدند.چه كردند؟كارى بزرگ!كارى زشت! كه تاريخ عرب همانند آنرا بخاطر نداشت.مهمان كشى كه براى اين قوم ننگى بدتر از آن نيست آن هم با چنان بى رحمى!چه بدست آوردند؟هيچ!نه،چرا هيچ؟از اين مهمان كشى دست آوردى بزرگ داشتند.چه بود؟خوارى و زبونى كوفه برابر شام،نه براى نخستين بلكه براى چندمين بار.چه كنند و بكجا بروند؟همه راهها بروى آنان بسته بود،جز يك راه.راه ننگ! كه اين كاروان ناچار بايد آنرا تا پايان به پيمايد.راهى كه از غاضريه آغاز مى شد و به قصر حاكم كوفه و سپس به كاخ سبز دمشق پايان مى يافت.كاروان عراقى بايد پيشانى مذلت را برابر مردى كه تبارى روشن نداشت بر زمين بسايد،سپس همچنان سرافكنده و بينى بر خاك پيش رود تا در آستانه پسر هند بايستد و بگويد«سر مرا بجز اين در حواله گاهى نيست »ديروز داغ غلامى پدرت را پذيرفتيم و امروز حلقه بگوش توايم «لطف آنچه تو انديشى حكم آنچه تو فرمائى »اين سوغات كاروان عراق بود.اما مانده كاروان حجاز نيز با دست خالى نمى رفت دستى پر داشت.دستى گشاده به فراخى سراسر عراق و حجاز نه،به پهناى شبه جزيره عربستان و دنياى اسلام پر از متاعى گرانبها.متاع شرف،افتخار،آزادگى و كرامت انسانى:متاع شهادت اما خريدار اين كالا نه كوفه بود و نه دمشق،آنجا از مرد و مردمى نشانى ديده نمى شد.و خريدار كالاى شهادت مردانند كه بگفته پير ميهنه «چوب به عياران چرب كنند بنامردان چرب نكنند» (12) آنان كه درون آن دو كاخ مى زيستند و كسانى كه گرد كاخ نشينان را فرا گرفته بودند از نامردان بودند نه از عياران.

اين كالاى گران بها را گروهى زن و فرزند خردسال بدرقه مى كرد دستها بر گردن بسته و زنجير بر پا نهاده.با كاروان سالارى كه بحق شير زن كربلا (13) لقب گرفته است.
چنانكه خواهيم خواند كاروان سالار متاع قافله را در هر دو كاخ (كوفه و دمشق) بمعرض نمايش گذاشت نه براى آنكه آنروز خريدارى يابد،چه مى دانست مشتريان او آنان نيستند. بازارى ساخت تا پس از پنج سال گرم شود.نخست در شهر كوفه سپس در مدينه،شام، خوزستان،خراسان و سرانجام كافر كوب هاى خراسانيان سزاى نامردان را در كنارشان نهاد. نامردان بر سر دار نمى روند مردار زير پا پايمال مى شوند.آنروز بود كه بحكم خليفه عباسى بر لاشه هاى نيم جان امويان گستردنى افكندند و خوان ها چيدند و خليفه تازه بخوردن نشست (14) .

كاروان و كاروان سالار به بازار كوفه در آمدند.حاكم كوفه مى خواست با نمايش اين صحنه، خوارى دختر على و خاندان هاشم را برخ مردم شهر بكشد،تا بدينوسيله قدرت خود را بدانها بيشتر بنماياند كه:

اينان فرزندان و كسان حاكم پيشين شهر شمايند!امروز بحكم من پيش چشم شما اسير و دست و گردن بسته در كوچه هاى شهر شما رانده مى شوند و تازيانه مى خورند! اين خواست حاكم بود،اما خدا چيز ديگرى مى خواست.مردم شهر پير و جوان در كوچه ها انبوه شدند مثلى معروف است «تب تند عرق تند خواهد آورد»مردمى كه زود بخشم مى آيند زود هم پشيمان مى شوند.و مردم دره فرات از حد اعلاى اين خصوصيت برخوردارند.با شنيدن سخنى مى خروشند و دشمن مى شوند و با سخنى ديگر از برادر مهربان تر مى گردند! كوفه زينب را خوب مى شناخت.زنانى كه در آن روز سى سال و بيشتر داشتند،حشمت او را در ديده مسلمانان و عزت وى را در چشم پدر ديده بودند.

در آمدن زينب و اسيران به بازار كوفه و حالت رقت انگيز آنان خاطرات گذشته را زنده كرد. زنان شيون سر دادند و مردان را بگريه افكندند و گريه زنان و مردان كودكان را به نوحه در آورد و يكبار ناله و فغان از هر سو برخاست.اكنون بايست اين هيجان به نقطه اوج برسد تا ديده مردم شهر گشوده شود تا بدانند چه كردند و چرا كردند.

در جمع اسيران چه كسى مى توانست اين وظيفه را تعهد كند.دختر على بود،كدام يك از دو دختر او؟زينب يا ام كلثوم.ديرينه ترين سند كه خطبه را ضبط كرده،گوينده آنرا ام كلثوم نوشته است.نگارنده هم در يكى از كتاب هاى خود (15) بحكم امانت همان نام را نوشتم.اما چنانكه در اين كتاب نوشته ام،ام كلثوم در اين تاريخ زنده نبوده است.اين تخليط از آنجا پيدا شده كه يكى از كنيه هاى زينب (ع) ام كلثوم است.او را ام كلثوم كبرى و خواهرش را ام كلثوم صغرى مى خوانده اند.بهر حال آنكه در بازار كوفه با سخنان خود درسى فراموش نشدنى بمردم اين شهر داد،زينب بود كه پس از حمد خدا چنين گفت:

مردم كوفه!مردم مكار فريبكار!مردم خوار و بيمقدار.بگرييد كه هميشه ديده هاتان گريان و سينه هاتان بريان باد!زنى رشته باف را مانيد كه آنچه را استوار بافته است از هم جدا سازد. پيمان هاى شما دروغ است و چراغ ايمانتان بى فروغ.مردمى هستيد لاف زن و بلند پرواز!خود نما و حيلت ساز!دوست كش و دشمن نواز!چون سبزه پارگين،درون سوگنده و برون سوسبز و رنگين،نابكار!چون سنگ گور نقره آگين (16) .

چه زشت كارى كرديد!خشم خدا را خريديد،و در آتش دوزخ جاويد خزيديد.ميگرييد؟! بگيرييد!كه سزاوار گريستيد نه در خور شادمان زيستن.داغ ننگى بر خود نهاديد كه روزگاران بر آيد و آن ننگ نزدايد!

اين ننگ را چگونه مى شوئيد؟و پاسخ كشتن فرزند پيغمبر را چه مى گوييد؟سيد جوانان بهشت.و چراغ راه شما مردم زشت كه در سختى يارتان بود و در بلاها غمخوار.نيست و نابود شويد اى مردم غدار (17) .

هر آينه باد در دست داريد،و در معامله اى كه كرديد زيانكار!و بخشم خدا گرفتار،و خوارى و مذلت بر شما باد.كارى سخت زشت كرديد كه بيم مى رود آسمانها شكافته شود و زمين كافته و كوهها از هم گداخته.

مى دانيد چگونه جگر رسول خدا را خستيد؟و حرمت او را شكستيد!و چه خونى ريختيد؟و چه خاكى بر سر بيختيد؟زشت و نابخردانه كارى كرديد كه زمين و آسمان از شر آن لب ريز است،و شگفت مداريد كه چشم فلك خونريز است.همانا عذاب آخرت سخت تر است و زيانكاران را نه يار و نه ياور است (18) .

اين مهلت،شما را فريفته نگرداند!كه خدا گناهكاران را زودا زود بكيفر نمى رساند و سرانجام خون مظلوم را مى ستاند.اما مراقب ما و شماست و گناهكار را بدوزخ مى كشاند (19) .سپس روى خود را از آنان برگرداند.و همه را انگشت بدهان در حيرت نشاند.مردى پير از بنى جعفى كه ريش خود را از گريه تر ساخته بود گفت:

پسران آنان بهترين پسرانند و دودمان ايشان سر بلندترين دودمان (20) اسيران را به كاخ پسر زياد بردند.وسيله قدرت نمائى هر چه بيشتر در اين مجلس از پيش فراهم شده بود.قدرت نمائى برابر خاندان پيغمبر و بخاطر زهر چشم گرفتن از مردم كوفه. پسر زياد بگمان خود راه پيروزى را تا پايان آن پيموده بود.حسين را كشته زن و فرزند او را اسير كرده و پوزه شيعيان عراق را بخاك ماليده است.از اين پس چه كسى جرات دارد نام على (ع) را بر زبان آرد!

اين زن كيست؟ -زينب دختر فاطمه!

-خدا را شكر!ديديد خدا چگونه شما را رسوا كرد و دروغ گفته هاتان را آشكار ساخت؟ پسر زياد بقدرت خويش مى باليد و براى قدرت و براى قدرت نما دردى بدتر از اين نيست،كه او را بچيزى نشمرند و پيش روى مردمان تحقيرش كنند.دختر على به سخن آمد.گوئى هيچ اتفاقى رخ نداده.نه برادر و كسانش را كشته اند و نه او و خويشاوندانش را دست و گردن بسته پيش روى مردى پست و خونخوار نگاه داشته اند.گوئى براى مناظره علمى بدين مجلس خوانده شده است:

-سپاس خدا را كه ما را به محمد (ص) گرامى داشت.فاسقان دروغ مى گويند و بدكاران رسوا مى شوند و آنان ما نيستيم ديگرانند!

پسر زياد حيرت كرد.نه تنها گردنى را كه مى خواستند خم كند،راست تر ايستاد.سرهاى افكنده بيجان را نيز بى آنكه خود بخواهند بر افراشت.ناچار از راه ديگر در آمد:

-ديدى خدا با برادرت چه كرد؟!

-از خدا جز خوبى نديدم!برادرم با ياران خود براهى رفتند كه خدا مى خواست.آنان شهادت را گزيدند و با افتخار بدين نعمت رسيدند!اما تو ستمكار به پاسخ آنچه كردى گرفتار خواهى بود!پسر زياد خرد شده.بود از شنيدن اين پاسخ پايمال شد.آخرين سلاح درمانده چيست؟ دشنام!

-با كشته شدن برادر سركش و نافرمان تو خدا دلم را شفا بخشيد.

-پسر زياد!مهتر ما را كشتى!از خويشانم كسى نهشتى!نهال ما را شكستى!ريشه ما را از هم گسستى!اگر درمان تو اينست؟آرى چنين است!

-سخن به سجع مى گويد.پدرش نيز سخن هاى مسجع مى گفت (21) .

1.انساب الاشراف ص 402.

2.همان كتاب ص 404.

3.ص 16.

4.ارشاد ج 1 ص 355.

5.همان كتاب ص 356 و رجوع شود به كشف الغمه ص 440-441 ج 1.

6.رجوع شود به الملل و النحل ج 1 ص 77.

7.الاصابه ج 4 ص 48.

8.نسب قريش ص 82.

9.اعلام الورى ص 204.10.رجوع شود به تحليلى از تاريخ اسلام.از نگارنده ج 2.

11.نگاه كنيد به پس از پنجاه سال ص 147 چاپ دوم.

12.اسرار التوحيد ص 58.

13.نام كتابى درباره زينب (ع) ترجمه و تحشيه نگارنده.

14.رجوع كنيد به تحليلى از تاريخ اسلام بخش دوم حوادث سال 132.

15.رجوع كنيد به پس از پنجاه سال ص 182 چاپ دوم.

16.يا اهل الكوفة يا اهل الختر و الخذا،لا،فلا رقات العبرة،و لا هدات الرته،انما مثلكم كمثل التى نقضت غزلها من بعد قوة انكاثا.تتخذون ايمانكم دخلا بينكم الا و هل فيكم الا الصلف و الشنف،و ملق الاماء و غمز الاعداء و هل انتم الا كمرعى على دمنة،او كفضة على ملحودة.

17.الا ساء ما قدمت لكم انفسكم ان سخط الله عليكم.و فى العذاب انتم خالدون،اتبكون؟اى و الله فابكوا،و انكم و الله احرياء بالبكاء،فابكوا كثيرا،و اضحكوا قليلا فلقد فزتم بعارها و شنارها.و لن ترحضوها بغسل بعدها ابدا،و انى ترحضون قتل سليل خاتم النبوة،و معدن الرسالة و سيد شبان اهل الجنة،و منار محجتكم،و مدرة حجتكم،و مفرح نازلتكم فتعسا و نكسا.

18.لقد خاب السعى و خسرت الصفقة و بؤتم بغضب من الله و ضربت عليكم الذلة و المسكنة لقد جئتم شيئا اذا.تكاد السموات يتفطرن منه و تنشق الارض و تخر الجبال هدا.ا تدرون اى كبد لرسول الله فريتم و اى كريمة له ابرزتم و اى دم له سفكتم؟لقد جئتم بها شوهاء خرقاء، شرها طلاع الارض و السماء افعجبتم ان قطرت السماء دما و لعذاب الاخرة اخزى و هم لا ينصرون.

19.فلا يستخفنكم المهل،فانه لا تحفزه المبادرة،و لا يخاف عليه فوت الثار.كلا ان ربك لنا و لهم لبالمرصاد.

20.كهولهم خير الكهول و تسلهم اذا عد نسل لا يبور و لا يخزى (بلاغات النساء.چاپ نجف ص 23،جمهرة خطب العرب ج 2 ص 124-126 اعلام النساء ج 2 ص 259) .

21.لقد قتلت كهلى.و ابرت اهلى.و قطعت فرعى.و اجتثت اصلى،فان يشفك هذا فقد اشتفيت (طبرى ج 7 ص 372)

/ 30