بى احترامى به تربت كربلا - داستانهایی از زمین کربلا نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستانهایی از زمین کربلا - نسخه متنی

رویا یوسفی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بى احترامى به تربت كربلا

موسى ابن عبدالعزيز نقل نمود:

در بغداد يوحنّاى نصرانى مرا ديد و گفت، تو را به حقّ دين و پيغمبرت قسم ميدهم كه اين شخص كه در كربلا است و مردم او را زيارت مىكنند كيست

گفتم: پسر على بن ابى طالب عليه السلام است و دختر زاده رسول آخر الزمان محمّد صلّى الله عليه وآله وسلّم مىباشد و اسمش حضرت سيّد الشّهداء عليه السلام است چطور شد كه اين سوال را از من ميكنى

گفت قضيّه عجيبى دارم، گفتم بگو! گفت: خادم هارون الرّشيد نصف شبى بود آمد درب خانه و مرا با عجله برد، تا به خانه موسى بن عيسى هاشمى گفت امر خليفه است كه اين مرد را كه قوم و خويش من است علاج كنى، وقتى كه نشستم و معاينه كردم، ديدم بى خود است و فايده اى ندارد، پرسيدم چه مرضى دارد؟ و چطور شد كه اين طور گرديد؟

ديدم طشتى آماده كردند و هر چه درون شكمش بود در طشت خالى گرديده، گفتم: چه واقع شده است، گفتند: ساعتى پيش از اين نشسته بود وبا خانواده خود صحبت مىكرد و الان به اين حال افتاد سبب را پرسيدم! گفتند: شخصى قبل از اين در مجلس بود كه از بنى هاشم بود و صحبت از حسين بن على عليه السلام و خاك قبر او و كربلا در ميان آمد.

موسى بن عيسى گفت: شيعيان در باب حسين بن على عليه السلام تا حدّى غلوّ دارند كه خاك كربلا از قبر سيّد الشّهداء را براى مداوا استفاده مىكنند.

آن شخص گفت اين بر من واقع شده امّا با تربت امام حسين عليه السلام آن درد بكلّى از من زايل شد و حقتعالى مرا بوسيله آن تربت نفع كلّى بخشيد.

موسى بن عيسى گفت: از آن تربت نزد تو چيزى هست گفت بلى! گفت بياور، آن شخص رفت و بعد از چند لحظه آمد و اندكى از آن تربت را آورد و به موسى بن عيسى داد، موسى هم آن را برداشت و از روى استهزاء و تمسخر به آن شخص، تربت را در ميان دبر خود گذاشت و لحظه اى بر نيامد كه فرياد، و فغانش بر آمد، (النّار النّار الطشت الطشت) و تا طشت را آوردند از اندرون او اينها كه مىبينى بيرون آمد.

فرستاده هارون گفت: هيچ علاجى در آن مىبينى

من چوبى را بر داشتم و دل و جگر او را نشان دادم، و گفتم: مگر عيساى پيغمبر كه مرده ها را زنده مىكرد اين مرض را علاج كند. از خانه بيرون آمدم و آن بد بخت بد عاقبت را در آن حال واگذاردم چون سحر گرديد صداى نوحه و شيون و زارى از آن خانه بلند گرديد.

يوحنّا به اين سبب مسلمان گرديد. و اسلام را بر خود قبول كرد، و مكرر زيارت حضرت سيّد الشّهداء عليه السلام ميرفت، و طلب آمرزش گناهان خود را در آن بقعه شريف مينمود.

اين سزاى كسى است كه تربت امام حسين عليه السلام و خاك كربلا را مسخره نمايد.

/ 50