روايت شده است، وقتى كه جناب سلمان (ره) از جانب اميرالمؤمنين عليه السلام به حكومت مداين مأ مور گرديد، و عازم مدائن شد، آن عالى مقام با كاروانى همراه شد، و به درازگوشى سوار شده بود به منزل مىرفتند.و قانون آن جناب بود كه يك فرسخ راه را سوار الاغ ميشد، و يك فرسخ راه را پياده مىرفت تا آن حيوان هم ناراحت نشود، و در ميان اهل قافله قانونِ مراعات احوال حيوانِ مركوب آن جناب معروف و معلوم شده بود.در منزلى از منازل كه نوبت سوارى الاغ بود، آنجناب سوار شده و به قدر نيم فرسخ سوار بود، كه ناگاه اهل قافله ديدند، آن جناب بى اختيار از الاغ مركوب خود پياده شد، و بى اختيار خود را به زمين انداخت و زمين را به آغوش كشيد، و مانند ابر بهارى زار زار ميگريست، اهل قافله متعجب شدند وبه سوى ايشان متو جّه شدند.ناگاه ديدند بعد از زمانى از آن زمين گريان و نالان برخاست وچند قدم راه رفت، باز خود را به زمين افكند، صداى گريه و ناله بلند كرد، زمانى با شدّت گريست، بعد از آن قدرى رفته باز خود را به زمين افكند، با شدّت تمام صيحه و ضجّه زده، مانند زن ثلكى مىگريست و مىناليد تا اين كه براى اهل قافله معلوم شد كه آن زمين، زمين كربلا است. (2)