چنان دين و دولت به يكديگرند
تو گويى كه در زير يك چادرند
تو گويى كه در زير يك چادرند
تو گويى كه در زير يك چادرند
بيشتر و گوياتر از اين جملات، در متن پهلوى «كارنامه اردشير بابكان» فراوان آمده كه خوشبختانه دو يا سه بار نيز به فارسى امروزى ترجمه شده است. اما در اسلام، مسئله حكومت به مسئله ولايت تبديل مى شود. ما تصور مى كنيم كه بحث ولايت فقط در كلام يا فقه مطرح شده و تفصيل يافتهاست ، در حالى كه جايگاه اصلى بحث ولايت در عرفان است; چنانكهاگر موضوع ولايت را از آثار عرفانى بگيريد، چيزى از آن ها باقى نمى ماند. بههمين دليل، جوهر كتابهى عرفانى بحث ولايت است; خواه به معنى مطلق آن كه خاص خداوند است يا به معنى مقيد آن كه به انبيا و اوليا تعلق مى گيرد و به تعبير امروز ما بحثى حكومتى است و يا هر معنا و مرتبه ديگرى كه جلوهى از ولايت معشوق بر عاشق است، از ولايت معشوق مطلق بر عاشقان خاكسار و عبد خود گرفته تا ولايت ليلى بر مجنون و پدر بر فرزند. بر اساس حكمت قرآنى و نبوى (ص) باطن هر چيز و امرى كه دينى تلقى مى شود، ولايت و قرب به حق است; آنسان كه بدون ولايت و بدون قصد قربت هيچ چيز مقبول نيست. بههمين دليل، در حكومت نيز عقيده برآن است كه ولى الله بايستى والى ناس باشد. البته در يك جامعه دينى خالص كه اولياءالله به افراد كثيرى اطلاق مى شود، ولى اللهاعظم سمت وِلايت بر ديگران را پيدا مى كند و والى همگان شناخته مى شود; چنانكهدر زمان رسولاللّه(ص) نيز كه اصحاب ايشان حضور داشتند، ولى اللهاعظم كه خود رسولاللّه(ص) بود، والى ناس (مردم) شناخته مى شد. اما پس از آن حضرت، در مورد جانشينى حضرت على (ع) اين اختلاف پيش آمد كه مراد از احاديث مكررى نظير «من كنت مولاه فهذا على مولاه» هركه من مولى اويم اين على مولى اوست ـ چيست؟ عدهى گفتند مراد وَلايت و دوستى مردم با على (ع) است كه غير از موضوع والى بودن ايشان است. عدهى ديگر معتقد بودند مقصود وِلايت على (ع) است و لذا آن حضرت والى مسلمين است; حتى اگر هم مراد وَلايت باشد، على (ع) صاحب باطن و ِلايت مى شود و لذا تنها او مى تواند ولى خدا باشد. در سقيفه هم اوضاع به گونهى شد كه با قبول وَلايت على (ع) موضوع وِلايت بر مسلمين جدا از اين امر تلقى شد. جدايى وِلايت از وَلايت همان جدايى سياست از دين در فقه اهل تسنن بود كه افرادى را والى و اميرالمومنين شناخت كه قاتل ابوحنيفه و حبس كننده شافعى و شكنجهكننده احمد حنبل و طرد كننده مالكبنانس بودند. وحدت وَلايت و وِلايت يا جدايى اين دو معنا، جوهر اختلاف تشيع و تسنن است. اما در تمام سلسلههى عرفانى ، هرچند كه از اهل تسنن باشند، مسئله به گونهى مشابه شيعه مطرح مى شود، بهطورى كه همه آن ها سلسله ولايت و قطبيت خود را به حضرت على (ع) و از طريق او به پيامبر مى رسانند. با ملاحظه اعتقاد آن ها به مولى متقيان و ائمه معصومين(ع)، كه برى تمام آنان لقب اميرالمؤمنين را بهكار مى بردند، اين مسئله برى ما مطرح مى شود كه آيا آن ها شيعيانى در پوشش تقيه نبودهاند؟ زيرا اهلعرفان، ولايت حقيقى را خاص اولياءالله مى دانستند كه ائمه معصومين(ع) سرآمد آنان محسوب مى شدند. از اين رو، اهمّ قيامهى شيعه توسط سلسله عرفى شيعى شكل گرفت; سربداران به رهبرى شيخخليفه و شيخحسنجورى ، كه از سلسله بسطاميه و از پيروان بايزيد شناخته مى شد، قيام كردند. مرعشيان پيروان قوامالدينمرعشى ، عارف مشهور، بودند. مشعشيان و حروفيان هم به سلسله عرفا تعلق داشتند. در آن زمان، اختلاف ميان فقها و عرفا به صورت امروز نبود; چنانكهسربداران، به محض پيروزى و حاكم شدن بر اوضاع، به شهيد اول نامه نگاشتند و او را به عنوان فقيه حكومت خويش به ايران دعوت نمودند. صفويه نيز، كه نقطه عطف اين جريان بودند، پس از تثبيت حاكميت خود، به جبل عامل لبنان نامه نگاشتند و از علما و فقها دعوت كردند تا به ايران بيايند. و قتى كه امام خمينى «ره» قيام كردند، برى من سؤالى وجود داشت كه چگونه بايد قيام ايشان را در سلسله قيامهى گذشته اهل عرفان شيعه تحليل كرد. اما با انتشار آثار عرفانى ايشان ابهام من برطرف شد. بدين لحاظ، بحث ولايت يا حكومت دينى ، اصالتاً يك بحث مربوط به حكمت انسى يا عرفان اسلامى است كه به قول غزالى «فقه اكبر» است و از آن طريق به فقه اصغر نيز سرايت مى كند. در عين حال، امرى تاريخى است كه در سراسر دوران زندگى بشر جارى و سارى بودهاست. در اروپى نيمه اول قرون وسطى پاپ پيشوى سياسى و مذهبى كل اروپابود و با
تنفيذ و تأييد خود، حكومت پادشاهان مسيحى را مشروعيت مى بخشيد. آنها نيز، مثل پادشاهان قبل از اسلام، سلطنت را موهبتى الهى مى شمردند; چنانكه در ايران عهد ساسانى نيز با عنوان فرّايزدى و فرّ كيانى از آن ياد مى شد. و وقتى پادشاه از عدالت و صلاح و ديانت خارج مى شد و اناالحقفرعونى سرمى داد، به تعبير فردوسى ، فرّايزدى از او مى رفت و مردم و سران لشكر از او روى مى گرداندند; آنگونه كه در مورد جمشيد اتفاق افتاد. بنابراين، تا جايى كه تاريخ نشان مى دهد، مردم همواره گرايش به ولايت داشته و تحت ولايت الهى و رحمانى يا تابع ولايت طاغوتى و شيطانى بودهاند. در اروپى پس از رنسانس با ظهور جريانهى اومانيسم، ليبراليسم، سكولاريسم و لائيسيسم، حيات دينى به عنوان صورت نوعى مسلط بر جامعه اروپا زوال يافت و سياست از ديانت جدا گشت و انواع مختلف نظامهى بشرى تحت عنوان دموكراسى هى غربى و شرقى به ظهور رسيد. هر چند گمان مى رفت كه مردم سالارى ـ دموكراسى ـ با روى گرداندن از خدا سالارى ـ تئوكراسى ـ موجب آزادى مردم از اصل ولايت شدهاست، ولى به زودى معلوم شد كه هر يك از ايسمها نيز نوعى ولايت است. دموكراسى ساده، اگر به دور از اعمال قدرت سرمايهداران باشد، ولايت اكثريت جامعه بر اقليت است; سوسياليسم پذيرش ولايت اجتماعى است; كمونيسم آشكارا ديكتاتورى و ولايت پرولتارياست و فاشيسم نيز علناً ولايت حزب فاشيست را اعلام مى كند. جدا از اين صورتهى آشكار حكومتى ، ساير صور پنهان جامعه جهانى امروز نيز حاكى از حاكميت انحى مختلف ولايت غيرالهى است; چنانكهتكنوكراسى ولايت تكنيك بر بشر را استمرار مى بخشد و ماشينيسم انسان را تحت ولايت و حتى اسارت ماشين درآورده است. شايد تنها يك ايدئولوژى است كه زير بار هيچ ولايت رسمى نمى رود و آن آنارشيسم است كه البته با نفى اصل حكومت و قانون و با غفلت از ولايت تكنيك و ماشين، هيچگونه توفيقى در جلب نظر مردم نداشته است. بنابراين، اساساً نمى توان دورهى را سراغ گرفت كه بشر خارج از ولايت باشد. در قرآن هم مدار بحث بر اين مى گردد كه انسان يا بر ولايت «الله» است يا بر ولايت طاغوت: «و تِلكَ عادٌ جَحَدوا بآياتِ رَبِّهِم و عَصَوا رُسُله و اتَّبعوا امرَ كلِّ جبار عَنيد; آن قوم عاد بود كه آيات پروردگارشان را انكار كردند و از اطاعت پيامبرانشان سرپيچيدند و حال آنكه فرمان هر گردنكش كينهتوزى را پيروى كردند».(1) ملاحظه مى شود كه عصيان امرِالهى با تبعيت از امر هر جبّارعنيدى ملازم است. اين جبار مى تواند شخصيت حقيقى يا حقوقى باشد كه بهطور كلى از آن به شيطان يا طاغوت تعبير مى شود. بندگى خداوند، عين آزادى از قيود شيطانى است و برعكس، آزادى از حدود الهى ، عين بندگى شيطان است: «اَلم اَعهد اِليكم يا بنى آدم اَن لاتعبدوا الشيطان انّه لكم عدوٌ مبين. و اَن اعبدونى ، هذا صراطٌ مستقيم; ى فرزندان آدم، مگر من با شما عهد نكردم كه شيطان را بندگى نكنيد چرا كه دشمن قطعى و آشكار شماست; مرا بندگى كنيد كه اين راه درست است». * به نظر مى رسد كه جنابعالى ، تفكر عرفانى شيعه و يا شيعه عرفانى را بيشتر موضوع بحث و تأمل خود مى دانيد.. * اساساً شيعه خلافت و امامت را يكى مى دانست و به جى خلافت، امامت را به كار مى برد. شيعه، اعم از اهل عرفان يا غيرايشان، يك چيز را اصل تلقى مى نمود و آن اين كه حكام وقت را غاصب مى شمرد. شيعه هرگز حكومت را قبول نداشت; خواه قيام مى كرد يا نه و خواه حكومتى تشكيل مى داد يا نه. اولين حكومت شيعى ، كه شكل گرفت، حكومت علويان طبرستان بود كه شيعيان زيدى و از خاندان امام مجتبى (ع) بودند. داعى كبير و اغلب سران زيديه، از فقها بودند كه آثارى نيز از خود به جى گذاشتند. پس از آنها شيخخليفه و شيخحسنجورى و سيدقوامالدينمرعشى ـ كه جدّ مرحوم آيتالله مرعشى بود ـ هم فقيه و هم عارف و هم قطب محسوب مى شدند. شيخ صفى الديناردبيلى و اولاد او هم وضع روشنى داشتند و آنچه از ايران كنونى باقى مانده است ثمره كوشش و قيام آنها به رهبرى نوجوان سيزده سالهى است كه موفق شد برى اولين بار بعد از دوره مغول، با براندازى حكومتهى محلى وحدت سياسى فراگيرى را در سراسر خاك ايران زمين به وجود آورد. امام خمينى (ره) نيز جايگاه رفيع خود را داراست و دوستان و دشمنان دانى ايشان به مرتبه و قدر بلند وى در عرفان نظرى و عملى اذعان و اعتراف دارند و آن را منشأ قدرت و استقامت و شهامت بى مانند آن پيشوى روحانى مى دانند. با اين اوصاف كه عرض شد، چرا عرفان شيعى محور توجه يك مطالعهگر تاريخ ايران قرار نگيرد؟
1. سوره هود،(11) آيه 59.