تنظیم و تدوین: عباس زارع؛ مصاحبه شوندگان: محمدهادی سمتی، ناصر هادیان، حسین عظیمی، محمد رجبی، حاتم قادری، محمد مددپور، فرشاد مؤمنی، علیرضا ناصری، سعید حجاریان، سهراب رزاقی، داود فیرحی، سعید حجاریان، غلامعباس توسلی و... [دیگران]
بیشترلیست موضوعات پيشگفتار سرآغاز : انقلاب بهمن از كدام نگاه؟ دفتر اول : انقلاب بهمن; نظريهپردازى گفتار يكم : انقلاب ايران در ساحت نظريهپردازى گفتار دوم : انقلاب دينى ، چالشى در نظريهپردازى كلاسيك گفتار سوم : تأملاتى در تحليل نظرى انقلاب دفتر دوم : انقلاب بهمن; زمينههى فكرى و فرهنگى گفتار يكم : تأثير انگيزههى دينى بر پيدايش انقلاب (1) گفتار دوم : انقلاب ايران; پاسخ بهكدام پرسش نظرى ، واكنش بهكدام مسئله فرهنگى گفتار سوم : انقلاب; پديده ى قدسى و جلوه ى رحمانى آيين نامه ها و مقررات دفتر سوم : انقلاب بهمن; زمينههى داخلى ; دولت، گفتار يكم : بستر اقتصادى انقلاب ايران (از منظر اقتصاد سياسى ) گفتار دوم : ساخت اقتدار نظام پهلوى ، زمينههى بروز بحران گفتار سوم : ايدئولوژى انقلاب اسلامى ايران پيوست : نقش رهبرى در انقلاب اسلامى (از منظر جامعهشناسى رهبرى انقلاب) (1) گفتار چهارم : بستر اجتماعى رويداد انقلاب (از منظر جامعهشناختى ) توضیحاتافزودن یادداشت جدید
كه مبادا سلطه فرهنگى غرب، بتدريج فرهنگ گذشته و سنتى ما را تحتالشعاع خود قرار دهد و آن را به حاشيه براند و از ارزش بيندازد. بنابراين، در عرصه واقعيت اجتماعى چنين برخوردى وجود داشته و اين كشاكش همواره محسوس بوده، بهگونهى كه ساختار سنتى جامعه ايران اعم از ساختار جمعيتى ، ساختار اجتماعى ، ساختار اقتصادى و ساختار فرهنگى در تمام ابعاد، تحت تأثير مدرنيته قرار گرفته و در واقع، جامعه از هر سو به تكاپو و حركت افتاده; كه البته اين خود نعمتى است كه عاملى ما را به حركت وا دارد. اما به لحاظ جمعيتى ، ما تا حدود سه دهه پيش از اين، جمعيت كمابيش ساكنى داشتيم كه تحولاتش بسيار كم و محدود بود و در واقع اگر از دوره صفويه به بعد، وضع جمعيت كشور را دنبال كنيم مى بينيم كه جمعيت ايران همواره بين ده تا پانزده ميليون نفر ـ به تعبير آن روز، بيست تا سى كرور ـ برآورد مى شد و حتى در دهه سى يعنى در اولين سر شمارى سراسرى كه در ايران انجام گرفت، باز هم جمعيت ايران زير بيست ميليون نفر ـ دقيقاً هجده ميليون و هفتصد هزار نفر ـ است. شايد بتوان گفت كه بين دهه بيست تا سى ، ميزان جمعيت مقدارى از جى اوليهاش كنده شده و از آن ده ـ پانزده ميليون، كمى بالا آمده بود. به عبارت ديگر، رشد جمعيت قبل از اين تاريخ شروع شده بود، به طورى كه وقتى در سال 1335 اولين سر شمارى به عمل مى آيد، جمعيت به بيش از هجده ميليون و نزديك به نوزده ميليون نفر مى رسد. از آن به بعد نيز شاهد جهشهى سريعى در جمعيت ايران هستيم; سال 45 رقم جمعيت به بيست و هفت ميليون مى رسد; يعنى ظرف ده سال حدود هشت تا نه ميليون نفر بر جمعيت كشور افزوده مى شود. سال 1355 باز جمعيت به همين ترتيب افزايش قابل ملاحظهى پيدا مى كند و به حدود سى و چهار ميليون مى رسد و در سال 1365 هم كه رقم آن به حدود پنجاه و هفت ميليون مى رسد. امروزه نيز صحبت شصت ميليون جمعيت است. يعنى در ظرف سى سال مى توانيم بگوييم جمعيت، دست كم، سه برابر شده كه اين تحول جمعيتى بسيار مهم بوده و در ساختار اقتصادى و اجتماعى و حتى در ساختار فرهنگى ما تحول ايجاد كرده است. در واقع، مدرنيته علاوه بر دستاوردهى فكرى و علمى ، در بحث ياد شده رهاوردهى بهداشتى هم داشته و در اثر تحولات بهداشتى ناشى از آن كه در دنيا رخ داده ـ مثل مبارزه با انواع بيمارى ها، بويژه بيمارى هى واگير ـ ميزان مرگ و مير به سرعت كاهش يافته، در حالى كه ميزان مواليد در چارچوب همان زندگى سنتى ادامه پيدا كرده و در نتيجه، رشد جمعيت با سرعت رو به افزايش گذاشته است. حال آن كه چنين اتفاقى در كشورهى اروپايى نيفتاده و بر عكس، در آنجا به موازات توسعه شهرنشينى و رشد اقتصادى و صنعتى ، از رشد جمعيت بتدريج كاسته مى شود; يعنى اگر مرگ و مير كاهش مى يابد، به موازات آن مواليد هم كم مى شود و در نتيجه با رشد متعادلى سر و كار داريم. در هر حال، اين مسئله مهم و قابل توجهى است; چرا كه افزايش جمعيت، مسئله توليد را تحت تأثير قرار مى دهد، نيازها را به سرعت افزايش مى دهد، و شهرنشينى و مهاجرت را گسترش مى دهد. چنانكه در ايران مى بينيم به موازات رشد جمعيت، چند اتفاق مهم رخ مى دهد: نخست آن كه روستاها ديگر قادر نيستند اضافه جمعيت را در خود نگهدارند، و با آب و امكانات اندكى كه دارند، خود به خود اضافه جمعيت را به طرف شهرها سرازير مى كنند. از سوى ديگر، شهرها در حاشيه و حومه، به سرعت گسترش پيدا مى كنند و جمعيت متراكم مى شود. بعلاوه، در شهرها هم امكانات كار و سرمايهگذارى به حد كافى نيست و در نتيجه، آلونك نشينى و حاشيه نشينى و چيزهايى از اين قبيل در شهرهى بزرگ به صورت يك معضل بروز مى كند كه خود، آسيبهى اجتماعى ديگرى را به دنبال دارد; از جمله اين كه، به هر حال يك جمعيت سنتى و روستايى ، شهرنشين مى شوند و شهرها را احاطه مى كنند و خواهناخواه روابط درون شهر را دگرگون مى كنند، ترافيك مسئلهآفرين مى شود و.... بنابراين، جمعيت شهرنشين ايران كه تحت تأثير عوامل جديد جهان معاصر به سرعت افزايش پيدا مى كند، همه مسائل اجتماعى ، توليد، مصرف، توزيع و همه ابعاد جامعه را زير تأثير خود قرار مى دهد. در گذشته، حداكثر حدود سى درصد جمعيت را شهرنشينان تشكيل مى دادند و تا قبل از سال 1330 هفتاد درصد جمعيت در روستاها بودند و در واقع زندگى و رفتار سنتى ، كشاورزى و روستايى داشتند. (در بررسى بخش اقتصادى خواهيم ديد كه تعادل اقتصادى ، حاصل تعادل جمعيت و توزيع صحيح جمعيت در كل كشور است.) اما در سال 1365 مى بينيم كه نسبت جمعيت شهر و روستا درست معكوس مى شود و حدود 65 درصد جمعيت در شهرها و كمتر از چهل درصد در روستاها زندگى مى كنند. اين تراكم جمعيت در شهر، تحولاتى در طبقات اجتماعى به وجود آورده، قشرهى اجتماعى را جابجا مى كند و طبقه متوسط پايين را در شهرها متمركز مى كند. در نتيجه، تركيب اجتماعى شهرها هم به كلى برهم مى خورد. از سوى ديگر، همان گونه كه گفته شد، در گذشته جمعيت شهر و جمعيت روستا نسبتاً متعادل بود; و اين تعادل، همراه با رشد محدود جمعيت، نوعى خودكفايى را به لحاظ اقتصادى به وجود آورده بود. در حقيقت، مجموعه عظيم جمعيت ايران در روستا زندگى مى كرد و آنها كه به صورت عشايرى و يا در شهر زندگى مى كردند، تركيبى متعادل به خود گرفته بودند. در اين تركيب هر كدام از بخشهى جمعيت، كار ويژه خود را بخوبى انجام مى داد; توليدات عشاير برى كل جامعه كافى بود; نيازهى غذايى را بخش كشاورزى تأمين مى كرد; و اين محصولات برى كل جمعيت كافى بود. (حتى در سالهى بعد از انقلاب مشروطه بسيارى از اين محصولات صادر مى شد.) شهرنشينها هم، چه بهصورت صنعتگر و چه بهصورت كارگر، در كارخانههى جديدى كه ايجاد شده بود، كمابيش مشغول توليد بودند و تأمين بخشى از نيازهى اقتصادى كشور را عهدهدار بودند. عامل ديگرى هم بود و آن اين كه مصرف، افزايش چندانى پيدا نكرده و حالت عادى داشت; الگوى مصرف برى اكثريت جامعه در سطح سنتى و حداقل، شكل گرفته بود. اما بعد از مرداد 32 جامعه عمداً به طرف مصرفزدگى و واردات شديد اقلام خارجى و تجمل خواهى پيش رانده شد; كه اين البته نكته ديگرى است. در هر حال ما تركيب جمعيتى ى داشتيم كه پاسخگوى نيازهى آن عصر و زمان بود و بين بخشهى مختلف آن تعادل و هماهنگى وجود داشت و هر بخش از جمعيت كاركرد خاص خود را انجام مى داد و ساختار جمعيت نيز، چه به لحاظ جمعيتى و چه به لحاظ اقتصادى و فرهنگى ، از نوعى هماهنگى و انسجام برخوردار بود. البته جامعه راكد بود; يعنى پويايى و تحرك وجود نداشت. ولى در عين ركود، نوعى هماهنگى و همنوايى بين بخشهى مختلف وجود داشت. اما با تغييرات عصر جديد و وارد شدن عنصر «مدرنيته» در جامعه و تحولاتى كه در پى آن به وجود آمد، اين جمعيت تكان خورد و تغييراتى كه در گذشته سابقه نداشت به وجود آمد; اين تغييرات، هم در انديشهها بود، هم در سبك و شيوه زندگى و هم در زمينههى اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى . اين گونه تحولات و تغييرات در دوره بعد از مشروطيت و در دوره رضاشاه تعمداً تشويق مى شد و به عبارت ديگر، نوعى تغيير و تحول برنامهريزى شده در جهت مدرنيزه شدن، كه بخشى از فرهنگ جامعه را نيز در بر مى گرفت، دنبال مى شد. * در واقع، مواجهه با دنيى غرب و تعامل با نهادهى برخاسته از تمدن غربى در دوره قبل از مشروطه، سرآغاز بسيارى از تحولات اجتماعى معاصر ما گرديد.. * البته افكار و آراء و عقايد جديد، قبل از مشروطه مطرح بود و شايد بتوانم بگويم از اواسط قرن نوزدهم خيلى از تحولات و تغييرات در جامعه رخ داده بود و خيلى از سنتها متزلزل شده بود و مردم نسبت به يك سلسله مسائل جديد مانند تحصيلات جديد، بهداشت، برق، آب، اتومبيل، سينما، مسافرت به خارج از كشور و چيزهايى از اين قبيل حساس شده بودند; چنانكه فرستادن دانشجو به خارج از كشور صورت عملى به خود گرفته بود. همه اينها در واقع به نحوى جامعه را تكان داده بود. برخى افكار و رفتارها البته زودتر از اين هم شروع شد; از دوره عباسميرزا و اوايل سلطنت فتحعلى شاه، كه ايران در جنگ ايران و روس شكست خورد، اين فكر پيدا شد كه نارسايى وجود دارد و در برابر اسلحه خارجى نمى توان به طور جدى مقاومت كرد، بلكه بايد افرادى را جهت آشنايى با نظام جديد به خارج فرستاد و مستشارانى را جهت آموزش و انتقال نظام گمرك و ماليات و بانكدارى و... استخدام نمود. در برابر هجوم اقتصادى و فرهنگى ى كه غرب، اعم از انگليس، روس و ديگران، به ايران وارد كرد ايرانى ها هم بعضاً اين آمادگى را پيدا كردند كه به اخذ تمدن غرب بپردازند. با تحولات و تغييراتى كه پيدا شد خود به خود مردم احساس كردند كه امكانات جامعه سنتى جوابگوى نيازهى جديد جامعه نيست، بنابراين به استقبال تغييرات رفتند. تغيير و تحول در نظام شهرنشينى ، خيابانكشى ، بهداشت و...، همه از مزايايى بود كه قبلا وجود نداشت و كسى هم به فكرش نبود. در واقع، جوامع اسلامى به طور كلى از قرن هشتم و نهم هجرى رو به ركود مى روند و آن پويايى قرن سوم و چهارم و پنجم را از دست مى دهند و كمكم به جوامعى بى تحرك و خالى از عوامل و عناصرى كه آنها را از درون تغيير دهد، تبديل مى شوند و ساكت و صامت باقى مى مانند. و در حقيقت يك حالت محلى ابتدايى پيدا مى كنند. در ايران نيز يك عده از سران ايلات در محلات به جان هم مى افتند و مردم را هم به دنبال خود مى كشانند. مقررات قانونى جامعه مدنى و حتى اسلام در معنى واقعى خودش حاكم نيست و بيشتر زور در جامعه حاكم است. برى مثال، از دوره صفويه تا قاجاريه، دائماً سران عشاير به جان هم مى افتند و مردم را هم قتل عام كرده، از بين مى برند. حال چگونه مى توان گفت آن جامعه سنتى ، در همان ابعاد و وضعيت خود، صددرصد مطلوب بوده و تا ابد بايد در همان شكل باقى بماند تا ما رستگار شويم. البته اگر ما روشنفكر پيشرو مى داشتيم و چنانچه در همان قشر سنتى افرادى يافت مى شدند كه بتوانند اين تحولات را درك كرده، به استقبال آنها بروند و با حفظ فرهنگ اصيل اسلامى ، آن تحولات را در معنى مثبتش پذيرا شوند، اين مى توانست به ما كمك كند كه از استقلال نسبى بيشترى در جهات فرهنگى ، سياسى ، اجتماعى و اقتصادى برخوردار شويم. ولى چون چنين وضعى پديد نيامد، جامعه سنتى در حقيقت پردهى روى خود كشيد و خود را از حركت كلى جهانى جدا كرد و به نوعى ، نفى و طرد مدرنيته را در پيش گرفت و در نتيجه از هر نوع نوآورى و تحركى بازماند و عوامل و شعارهى عصر جديد به دست كسانى افتاد كه صددرصد مخالف جامعه سنتى بودند. همه اينها هم ناشى از نگرانى هايى بود كه وجود داشت. پيشرفتهى عصر جديد چيز سادهى نيست، بلكه پيشرفتهايى علمى و فنى است كه تحولات سياسى و اقتصادى به دنبال دارد. روز به روز، وسايل جديد، ابزارهى تازه، اسلحه، ماشينآلات، تانك، هواپيما، توپ و... توليد مى شود و اين امر چيزى نيست كه بتوان در مقابلش مقاومت كرد. چنانكه در دوره معينى ، استعمار توانست با همين وسايل و ابزارها، بسيارى از كشورهى آفريقا، امريكى لاتين، آسيا و كشورهى اسلامى را تسخير و اداره كند; اندونزى مسلمان به دست هلند افتاد; هنگكنگ، هندوچين و هندوستان به دست انگليسها افتاد; مصر و خاورميانه، در عين عقبافتادگى و جهل، زير سلطه خارجى ها قرار گرفت و همه چيز بر آنها تحميل شد. و همه اين كشورها اعم از مسلمان و غيرمسلمان تحت سلطه استعمار قرار گرفتند. بنابراين، اين تغيير و تحولات امر مهمى بوده كه ما بايد آن را به موقع درك مى كرديم و در برابرش واكنش نشان مى داديم و با آن هماهنگ مى شديم، تا عقب نيفتيم و در نتيجه ديگران بر ما مستولى نشوند. كشورى مثل ژاپن در همان دوره و همزمان با ايران دانشجو به خارج فرستاد. آنها از ما خيلى عقب افتادهتر بودند يا حداكثر در حد ما بودند، اما خودآگاهانه و جدى با عصر جديد روبهرو شدند و بهتدريج توانستند تمدن جديد را تسخير كنند و علم و صنعت را در اختيار گيرند و راه را برى خود هموار كنند. به عبارت ديگر، ضمن حفظ سنتها توانستند صنعت، علم، آموزش، سواد و مظاهر مثبت تمدن غرب را بگيرند، ولى ما ايرانى ها در گردونهى افتاديم كه دائماً با مشكلات عديدهى روبهرو شديم و هر دو قدم كه پيش رفتيم دو قدم به عقب برگشتيم و در نتيجه، در حالى كه ما هم دانشجو به خارج فرستاديم و امكانات بهتر و بيشترى هم داشتيم، از موقعيت جغرافيايى خوبى برخوردار بوديم، به اروپا نزديكتر بوديم، و فرهنگ و تمدنى غنى و قديمى داشتيم، آنچنان كه بايد و شايد زمامداران و روشنفكران و صاحبنظران نتوانستند واقعاً به اين روابط شكل سالمى بدهند، و جامعه را در جهتى صحيح و برخوردار از اجماع و خودآگاهى به حركت در آورند تا بتواند به موقع عناصر ضرورى تمدن جديد را برى رشد درونى خود، به لحاظ رشد علمى و رشد دانشگاهها و رشد صنعتى و...، فراهم كند و قادر به پاسخگويى به مسائل و مشكلات حادّ عصر جديد گردد. درنتيجه مى بينيم كه على رغم تمام امكاناتى كه وجود داشته، باز هم وابستگى افزايش پيدا كرده و وابستگى اقتصادى ، فنى ، توليدى ، مالى و جز آن بيش از پيش شده و اين خيلى عجيب است كه جامعهى درآمد هنگفتى داشته باشد و در ظرف سى سال بيش از 250 ميليارد دلار از فروش نفت تحصيل درآمد كند، ولى نتواند وضعيت خود را عوض كند و سر جى اولش باقى بماند. از اين رو، جامعه ما هميشه با اين سؤال مواجه بوده كه چرا ما از ساير كشورها عقب افتادهايم و علت اين عقب افتادگى چيست؟ عدهى هم خواهناخواه تلقين مى كردند كه زندگى سنتى و دين و آيينهى مذهبى عامل واپسماندگى است و اسلام باعث شده كه جامعه شما از ديگر جوامع عقب بيفتد و نتواند به پيش برود; در دوره سيد جمالالدين اسدآبادى آنگاه كه او در پاريس بود، ارنست رنان، يكى از فيلسوفان معروف فرانسوى ، سخنرانى شديداللحنى عليه اسلام ايراد مى كند و اسلام را با علم و با پيشرفت مخالف شمرده، آن را اساساً طرفدار تعصبات و نيز گذشتهگرا و كهنهپرست معرفى مى كند. سيد جواب خاصى را طى نامهى ، كه بعداً منتشر شد، نوشت و در همان موقع برايش فرستاد و ضمن آن اظهار داشت: شما نبايد مسلمانها را با اسلام اشتباه كنيد; اصول اسلامى غير از آن چيزى است كه از مسلمانها مشاهده مى شود. و اقعيت اين بود كه آنها عليه اسلام تبليغ مى كردند و در ضديت با دين اسلام به عنوان دينى كه، به اصطلاح، تحرك درش نيست و مسلمانان به واسطه آن دچار عقبافتادگى شدهاند، سخن مى گفتند و اين امر حالت عقدهگونهى در جوامع اسلامى ايجاد كرده بود. بتدريج عقده خود كمبينى پديدار شد و مسلمانها تا حدودى خودشان را در برابر تمدن و فرهنگ غرب باختند و بدينسان متأسفانه بسيارى از كشورهى اسلامى عملا تسليم استعمار شدند. * در واقع بحران هويت به عنوان پديدهى فرهنگى و اجتماعى فراگير شد!. * بحران هويت پيدا شد و گذشتهها به فراموشى سپرده شد و جامعه موجود در حقيقت حالت بى تفاوتى و حتى دوگانگى پيدا كرد; اين دوگانگى فكرى و شخصيتى در حقيقت به نفع جامعه اسلامى نبود، چرا كه يكى ما را به طرف گذشته و به سوى سنت سوق مى داد و ديگرى ما را به طرف تمدن و تجدد و انديشههى نو مى كشاند. اين تحولات، قشرها را نيز از هم جدا كرد و در حقيقت بين بخشهى مختلف كه اركان جامعه واحدى بودند فاصله انداخت و در نتيجه، توده مردم و بخش سنتى جامعه نتوانست بهخوبى از دستاوردهى علمى جديد و جريانهى روشنفكرى و تحركات اجتماعى استفاده كند و جامعه روشنفكرى هم نتوانست بدرستى حرف خود را با توده مردم بزند و در آنها نفوذ كند. در نتيجه، دو بخش جامعه از يكديگر جدا ماند و حرف يكديگر را نفهميد و حرف هيچ كدام به جايى نرسيد و زمان گذشت. تنها موردى كه تا حدودى ميان جامعه سنتى و قشر متجدد توافق ايجاد شد، در انقلاب مشروطيت بود كه تا حدود زيادى نيز پيش رفتند و روى ضديت با استبداد و نوشتن قانون اساسى همرى شدند و حكومت استبدادى را نفى كردند و انتخابات، تفكيك قوا و دخالت مردم را به دست آوردند; چنانكه افرادى چون مدرس در اين راه جانفشانى كردند، ولى پس از مدتى دوباره جدايى و دورى پيش آمد. به نظر من اين درس بزرگى است كه در هر دوره كه روشنفكرها و قشرهى سنتى توانستند تا حدى هماهنگ شوند و همديگر را بفهمند و هم جهت شوند، جامعه هم توانست به پيش برود و تغيير و تحولى در فرهنگ ايجاد بشود و ارزشها تغيير و اعتلا پيدا كند; و هرگاه كه ميان اين دو قشر تفاهم و توافق و همسويى ايجاد نشد، بزرگترين ضربه بر پيكر جامعه وارد شد و مستبدان و ضددينها گوى سبقت را ربودند. من فكر مى كنم هم در نهضت مشروطيت و هم در نهضت ملى شدن صنعت نفت و هم در انقلاب اسلامى ، در حدى كه اين اقشار توانستند پيام خود را به يكديگر برسانند و درك مشتركى از مسائل پيدا كنند و به هم نزديك شوند، جريان حركت و تحولات نيز سمت و سويى مثبت گرفت و تغييرات اساسى در جامعه پديدار شد (همچون ابتدى مشروطيت، ابتدى ملى شدن نفت و آغاز انقلاب اسلامى ) و هر جا كه اين اقشار نتوانستند يكديگر را درك كنند و يا احياناً به مخالفت و دشمنى و انگ زدن و سركوب و نفى هم پرداختند، بزرگترين ضرر متوجه جامعه و فرهنگ شد; كودتى 28مرداد وقتى به وقوع مى پيوندد كه، با ترفندهايى ، روحانيت و روشنفكران ملى از هم جدا مى شوند; در ساير موارد نيز همين طور است. امروز هم همين حكم صادق است; اگر بخواهيم جامعه نجات پيدا كند و از گرفتارى ها و بنبستها خارج شود، بايد به اين نكته توجه داشته باشيم كه جامعه نمى تواند تنها با يك بال حركت كند. ما يك وجدان مذهبى و اعتقادى داريم، و يك علم و تكنيك و تفكر و انديشه، كه اين دو با هم جامعه را به پيش مى برند و در حركت خود، روشن بينانه جلو مى روند. اگر اينها با هم كار نكنند و همديگر را حفظ نكنند و برعكس، يكديگر را نفى كنند به نظر من بزرگترين ضربه به جامعه وارد خواهد شد. * بر اين اساس، مى توان گفت كه جنابعالى رخداد و يا پيروزى انقلاب اسلامى را نيز در سايه همين جريان همگرايى و همباورى علمگرايان و دينباوران بررسى مى كنيد. * ريشه انقلاب اسلامى ، روشنبينى و وحدتى بود كه در اقشار مختلف جامعه به وجود آمد و مخصوصاً بين دو قشر روشنفكران دانشگاهى و روشنفكران حوزوى هماهنگى و توافق حاصل شد. در سى سال اخير، قشرى به نام روشنفكر مذهبى در دانشگاهها شكل گرفت و گسترش يافت. اين قشر روشنفكر مذهبى ، كه ابتدا تعدادشان معدود و انگشت شمار بود، توانست در برابر اقشار ضد سنت و ضد فرهنگ اسلامى بايستد و ايدئولوژى هى غربى را نفى كند. اين روشنفكران مذهبى توانستند جريانى را در سراسر مملكت به وجود آورند كه در پرتو آن، ارزشهى اسلامى وارد دانشگاهها و ذهن دانشجويان شود و وجدان مذهبى بتدريج از طريق همين جريان تقويت شده و اوج گيرد كه سرانجام به دنبال آن انقلاب اسلامى در جامعه شكل گرفت. واقعاً پيشگام اين حركات همگرايانه، دانشجويان و اساتيد مبرز دانشگاهها بودند. در دانشگاهها دانشجويان مذهبى حول محور شخصيتهايى مثل مرحوم مهندس بازرگان، مرحوم مطهرى ، مرحوم مفتح، و مرحوم دكتر شريعتى گرد آمدند و حركتى را به وجود آوردند كه موج آن به خارج از كشور نيز كشيده شد. نقش مرحوم دكتر شريعتى ، همين نزديك كردن قشر مذهبى به روشنفكران و پيوند دادن جريان اصلى روشنفكرى به حركت تحولگرا بود; حركتى كه مترقى ، ضداستبدادى ، ضد استعمارى ، عدالت خواه و همراه با ايدههى جديد بود و در عين حال، سرچشمههى درونى آن خودباورى و ايمان مذهبى بود كه در بازگشت به خويش تجلى مى يافت، نه اينها را از ايدئولوژى هى بيگانه گرفته باشد. به اين ترتيب بود كه انقلاب اسلامى با موفقيت به وقوع پيوست. در واقع اگر نگاه كنيد، به دنبال كودتى 28مرداد سال 32 مذهبى ها پيشگام مقاومت در برابر بازگشت خارجى ها (كنسرسيوم نفت) شدند و نهضت مقاومت ملى را تشكيل دادند و مى بينيم كه برى اولين بار، نهضت آزادى به عنوان يك حزب متكى بر ايدئولوژى اسلامى با مشاركت مرحوم آيتالله طالقانى و مهندس بازرگان و دكتر سحابى در سال چهل به عنوان يك حزب مذهبى شكل مى گيرد. و اين تبلور اتحاد سياسى ـ مذهبى است. نظام حزبى عقلايى كه در عين حال تكيه بر مذهب دارد در دنيا كم نظير است; ضمن اين كه در تمام فعاليتهى روشنفكران مذهبى صداقت و فداكارى وجود دارد. بنابراين مى بينيم از آن دوره به بعد حركتى به وجود مى آيد كه منجر به تشكيل و توسعه انجمنهى اسلامى دانشجويان، مهندسان، پزشكان و معلمان در درون و بيرون دانشگاهها مى شود و به طور دستهجمعى كتاب «بحثى درباره مرجعيت و روحانيت» نوشته مى شود. و بعد بر اثر همين مبارزات و پافشارى ها، غالب روشنفكران مذهبى محاكمه و روانه زندان مى شوند; چنانكه در اين زمان مرحوم آيتالله طالقانى و مهندس بازرگان در زندان به سر مى برند. در مرحله بعد، دكترشريعتى نقش مهمى در ورود مذهب به دانشگاهها و ميان دانشجويان ايفا مى كند و حركت ايدئولوژيك اسلامى را بين جوانان ايجاد مى كند. در دورهى كه امام در تبعيد به سر مى برند، از سال 45 و 46 به يكباره با جريانى انقلابى مواجه مى شويم كه طى آن، تا سالهى 50، 51، 52 تا 56 رشد مذهب و عقايد انقلابى ـ مذهبى در جامعه شكل مى گيرد و در سال 56 و 57 اين جريان از دانشگاه به كل جامعه تسرّى مى يابد. در همان سالها اين جريان انديشه مذهبى ، بين دانشجويان خارج از كشور نيز شكل مى گيرد. ما در سال 1345 با مرحوم شريعتى در فرانسه بوديم و به دنبال چند تن دانشجوى مسلمان مى گشتيم كه يك انجمن اسلامى تشكيل بدهيم; در فرانسه و آلمان و آمريكا، به زحمت بچه مسلمانهى ايرانى علاقهمند به تشكيل انجمن اسلامى پيدا مى شدند، در حالى كه هر چه بخواهيد ماركسيست و ضد مذهب بود; ولى در دهه پنجاه، در هر شهرى از شهرهى اروپا و امريكا چند صد نفر دانشجوى مسلمان، انجمنهى اسلامى را شكل مى دادند. اين امر در اثر حركتى بود كه در اين دوره بين جوانان خارج از كشور، به تبع حركت داخل كشور پيدا شد; اين حركت حاصل تلاش همان قشر روشنفكر مذهبى بود كه بذر روشنفكرى دينى را كاشت و روشنفكر دينى از آن شكل گرفت و بعد در تمام جريانهايى كه در داخل ايران، در دانشگاهها، و در خارج از كشور پيش آمد ايفى نقش نمود. به هر حال، من فكر مى كنم جريان انقلاب اسلامى ريشه در برگشت به هويت اسلامى در معنى صحيح آن دارد; به نحوى كه با نگرش روبهجلو و روشنفكرانه و عقلايى همراه است كه، در عين تقويت عقايد دينى ، تحولات جامعه را از نظر دور نداشته است. * بنابراين، انقلاب اسلامى از جنبشهايى كه به گذشته، به طور خالص و صرف مى نگرند، و نوعى سلفى گرى قشرى و ظاهرى را برمى گزينند، بدون آن كه ناظر به واقعيتهى دنيى جديد و حل مشكلات و مسائل عصرى باشند، فاصله مى گيرد.. * سلفى گرى دردى را دوا نمى كند. سلفى گرى و حذف جريان روشنفكرى مذهبى ، ما را در چارچوب گذشته محدود مى سازد، به گونهى كه نمى توانيم پاسخ نيازها و تحولات و تغييرات جهان امروز را بدهيم و در نتيجه، هر چند ممكن است به زحمت بتوانيم خودمان را حفظ كنيم، ولى در سطح جهانى نمى توانيم پاسخگوى مسائل عمده باشيم. بنابراين صرف اين كه ما بگوييم بازگشت به مذهب...، كافى نيست; بايد مذهب را در جريان صحيح هدايت كرد تا بتواند جامعهى پويا و هدايتگر بسازد. وجدان مذهبى نه در جهت يك مذهبِ صرفاً آبا و اجدادى و سنتى و گذشتهگرا، بلكه در جهت مذهبى عالمانه و آگاهانه كه در هر شرايطى بتواند خود را در برابر هجومهى مختلف، اعم از هجوم سياسى و هجوم فرهنگى و هجوم نظامى ، كاملا حفظ كند، مفيد فايده و مشكلگشا خواهد بود. اگر ما بيش از حد به نوعى از مذهب كه صرفاً احساسى و اعتقادى است تكيه كنيم، مذهبى كه صرفاً از احساسات بهرهبردارى مى كند و خلاصه مذهب عوام الناس است، ممكن است در كوتاه مدت پيشرفتهايى داشته باشيم، اما در درازمدت نخواهيم توانست در دنيى امروز مسائل و مشكلات غامض اقتصادى ، اجتماعى و فرهنگى را حل كنيم. هر انقلابى در هر حال، دو نوع ريشه دارد: يك ريشه روشنفكرى و عقلايى ، و يك ريشه احساسى و به اصطلاح، وجدان جمعى ; وقتى اين دو با هم تركيب شوند آن انقلاب در ابعاد مختلف موفق مى شود. حال، اگر انقلاب در مسير احساس صرف نيفتد و بتواند آن وجه عقلايى خود را حفظ كند اميد مى رود كه چنين انقلابى بتواند جهت صحيحى پيدا كند و جامعه را نجات دهد. ولى اگر در مسيرى افتاد كه منطق صحيح را كنار گذاشت و فقط به احساسات تكيه كرد، خود به خود، ثمره زيادى از آن عايد نخواهد شد. بنابراين، تحولاتى كه از لحاظ فكرى ، اجتماعى و اقتصادى رخ مى دهد نياز به هماهنگى ، مشاركت و دخالت اقشار مختلف جامعه دارد، بخصوص انديشه و تفكر صاحبنظران جامعه را نبايد ناديده گرفت; چرا كه ما از خلال اين دنيى پر آشوب امروز بايد راه صحيح را پيدا كنيم. وقتى در انقلاب اسلامى شعار استقلال، آزادى ، جمهورى اسلامى داده مى شد، اين شعار پشتوانه تاريخى وسيعى داشت و حركت دينى ـ سياسى پختهى پشت سر آن بود. اگر ما مى خواستيم صرفاً به اسلام سنتى تكيه كنيم، بحث آزادى شايد چندان مطرح نمى شد. ما مى بينيم شعار بلند تمام مسلمانها كلمه آزادى است و اين چيزى است كه آگاهى بخش است و افراد را جلو مى برد; ولى اگر ما از روز اول مى خواستيم به جى اين شعار، يك حكومت اسلامى سنتى گذشتهگرا را مطرح سازيم، گمان نمى كنم افراد زيادى به دنبال ما مى آمدند. خلاصه، جريان اصلى روشنفكرى مذهبى ، در واقع، از سيد جمالالدين اسدآبادى شروع مى شود; او ضمن اين كه جريان بازگشت به اسلامِ ناب را مطرح مى كند، از ملّيت نيز دفاع مى كند، از آزادى و رهايى از چنگ استعمار نيز دفاع مى كند، ضد استبداد است و به استعمار مى تازد; و همين جريان است كه تا عصر جديد و تا دانشگاههى جديد پيش مى آيد. بنابراين نبايد نقش دانشگاهها را دست كم گرفت و نبايد روشنفكران را در حاشيه جامعه اسلامى قرار داد، بلكه بايد آنها را تقويت كرد. در يك جامعه وسيع شصت ميليونى كه اكثرش هم بى سواد هستند و يك احساس مذهبى صرف دارند، اگر روشنفكران مذهبى جايى نداشته باشند نمى توان كارى انجام داد. كسى نمى گويد كه احساسات لازم نيست، ولى امروزه راهبرى جامعه ما واقعاً به چه چيز لازم و ضرورى ى نيازمند است. در شرايط فعلى آيا كافى است كه ما فقط به تحريك احساسات بپردازيم، يا واقعاً اسلام و مذهب و ايمان و اعتقادات ما بايد مطابق عقل و منطق و استدلال پيش برود. * با مقدماتى كه فرموديد، پديده انقلاب به معنى عام و انقلاب اسلامى به معنى خاص را از نگاه ويژه جامعهشناختى ، چگونه تعريف مى كنيد و با كدام مؤلفهها توضيح مى دهيد؟. * شما كه خود با تمام وجود در انقلاب شركت داشته، قدم به قدم به همراه تمامى مردم مسلمان سير حركت انقلابى ايران را دنبال كردهايد، حتماً به چشم خود تظاهرات چند ميليون نفرى را كه از برابر تانكها و توپها و مسلسلها، مغرورانه و بى مهابا عبور مى كردند شاهد بودهايد، با گوش خود شعارهى غرورآفرين آزادى خواهى و اسلامطلبى و غرش مسلسلها را شنيدهايد و با زبان خود بارها شعار «الله اكبر» و نابودى استبداد و استعمار را فرياد كردهايد و با پى خود دهها كيلومتر راه را برى رسيدن به فضى «آزادى » طى كردهايد و با دست خود هزاران شعار بر در و ديوار كوى و برزن نوشته و هزاران اعلاميه را در شرايط خفقان، آشكار و نهان، پخش كردهايد. برى شما، نسلى كه خود عامل انقلاب بودهايد، چگونه مى توان انقلاب را تعريف كرد؟ اين كار هم بسيار ساده و هم بسيار دشوار است; يعنى كوششى سهل و ممتنع است. زيرا مى خواهد يك حركت خودجوش و خودمدارانه را نه از بيرون، كه از درون بازسازى و بازشناسى كند و برى اين كار بايد شاهد و مشهود و عامل و معمول يكى شوند. در هر حال به طور خلاصه، انقلاب در مفهوم وسيع و همه جانبه خود به دگرگونى هى عميق اجتماعى ، سياسى و فرهنگى و زيرورو شدن تركيب جامعه و جابهجايى قشرهى اجتماعى اطلاق مى شود. بنابراين، دگرگونى انقلابى حالت رفورم يا اصلاح جزئى ندارد، بلكه تغيير بنيادى شديد و پرتلاطمى است كه در روابط و مناسبات اجتماعى ، در فرهنگ و نظام ارزشهى جامعه، و در مناسبات اقتصادى و رابطه قشرها و طبقات جامعه حاصل مى شود. در هر انقلابى معمولا ايدئولوژى نوى جانشين ايدئولوژى حاكم بر جامعه قبل از انقلاب مى شود و تا اعماق قشرهى جامعه نفوذ مى كند. انقلاب در عين حال، تغيير و تحولى درونى در روحيه و رفتار انسانى ايجاد مى كند و افراد جامعه را در جهت حركت تكاملى و پيشرفت خصايل انسانى ى كه قدرت حاكم قبل از انقلاب، مانع رشد آنها شده بود سوق مى دهد. از لحاظ فردى ، نفى وابستگى ها و پشت پا زدن به زندگى مصرفى و ايجاد روحيه فداكارى و ايثار و از خودگذشتگى و حتى شهادت كه در اكثريت افراد جامعه، قبل و در حين انقلاب ظهور و بروز مى كند، چنين دگرگونى و تغيير روحى ى را تسهيل مى كند. در معنى خاصِ انقلاب نيز، آرمان انقلاب اسلامى ايران رسيدن به اسلام خالص و نخستين و راستين و تحقق بخشيدن به ايدئولوژى عدالتخواهانه و انسانى ى است كه توده مستضعف ما در طول هزار و چهارصد سال، بدون آن كه بتواند از لحاظ اجتماعى و سياسى آن را تحقق دهد، در قلب و روح خود از گزند حوادث محفوظ نگهداشته است. بعضى از خصوصيات بارز انقلاب اسلامى را به طور خلاصه به شرح زير مى توان ياد كرد: يكم: بنيانهى فكرى و تاريخى انقلاب اسلامى ايران; هر انقلابى متكى به بنيانهى فكرى ى است كه به صورت قدرت محّرك و نيروى درونى آن انقلاب عمل مى كند; اين نيروى ذهنى در جامعههى ابتدايى به شكلاسطوره، و در جامعههى جديد به صورت ايدئولوژى ، و در جامعه اسلامى ما به صورت نيروى اعتقادى و نظام فكر توحيدى متجلى مى شود. فكر انقلابى نه تنها در مبانى اسلام راستين اساس حركت اجتماعى بوده، بلكه در طول تاريخ اسلام و بويژه در تشيع علوى ، جامعه را به قشر حاكم و مسلط و قدرت طلب از يكسو، و توده عظيم مردم كه به استضعاف كشيده شده از سوى ديگر، تقسيم كرده است. در نتيجه تنها نشانههى حركت مستضعفان در مخالفت و مقاومت در برابر طاغيان تاريخ، قبول زحمت و مقاومت و پذيرفتن شكنجه و زندان و بالاخره «شهادت» و پيروى از ائمه راستين امت تجلى كرده است. انقلاب اسلامى ايران نيز به همت پيشگامان و صاحبان فكر كه با قلم و بيان و حتى خون خود، نظام فكر نجات بخش اسلامى را در ارتباط با تاريخ اين شهادتها از يكسو و ايدئولوژى ناب اسلام راستين از سوى ديگر، مستقيماً با مسائل و مشكلات عصر ما درگير ساخت و راه نجات امت مسلمان را در طغيان عليه نظام طاغوتى و بازگشت به فرهنگ خودى جستجو كرد، جهان اسلام را كه از آغاز نفوذ استعمار از هم گسيخته و دچار تشتت و پراكندگى شده بود، بار ديگر مركز ثقل فكر انقلابى در جهان قرار داد و رفع تسلط استعمار بر جامعههى اسلامى و بيدارى و خودآگاهى امت اسلام را تسريع كرد. در تاريخ جنبش نوين حركت اسلامى در يك قرن اخير، به نام بزرگانى چون سيدجمالالديناسدآبادى ، محمد عبده، اقبال لاهورى ، ميرزا حسن شيرازى ، سيد حسن مدرس و بزرگان نهضت مشروطيت، نظير نائينى و طباطبائى و بهبهانى ، برمى خوريم كه فكر مبارزه با استبداد را در زير فشار مبارزه با استعمار به مردم آموختند و برى به حركت در آوردن توده مردم در جوامع اسلامى از نيروى نجات بخش مذهب مدد گرفتند و دين را، كه در اروپا افيون جامعه تعريف شده بود، انگيزه فكر و عمل انقلابى قرار دادند و آن قدر كوشيدند و نوشتند و گفتند و روشنگرى كردند تا بالاخره انقلاب اسلامى ايران در نخستين مرحله خود نيرومندانه به ثمر رسيد. نهضت مشروطيت به جنبش مردم در واقعه مسجد گوهرشاد ارتباط و اتصال پيدا كرد و اين هردو، پيش درآمد درگيرى مستقيم با استعمار انگليس در نهضت ملى شدن صنعت نفت گرديدند (1322 ـ 1329). در برابر حمله مجدد استعمار و تسلط نظام طاغوتى شاهنشاهى از كودتى 28 مرداد سال 32 به بعد، فكر تدوين نظام فكر توحيدى و تكيه بر تودههى مردم و پشت كردن به ايدئولوژى شرق و غرب هر روز قوت بيشترى گرفت و در عمل به قيام پانزدهم خرداد سال 42 به زعامت و رهبرى امام خمينى منجر شد. سركوب شديد اين نهضت فكرى و مردمى (كشتار بى رحمانه 15 خرداد كه بنا به قولى 15 هزار نفر در آن شهيد شدند و به تبعيد امام منجر شد) موجب رشد نهضت و نضج گرفتن و افزايش كيفيت آن گرديد و انديشه جهاد و شهادت قوت يافت. اين شيوه تفكر در گروههى مختلف جوانان، نهال انقلاب توحيدى را برى مدتى آماده كرد. در سختترين شرايط كه سلطهگران بيشترين فشار را بر مردم وارد مى كردند، نهضت فكرى به پشتوانه تشيع سرخ همچنان رشد كرد و گسترش يافت. دكتر على شريعتى با قلم گيرا و بيان شيوى خود، با تكيه بر مراحل انقلاب از گذشتههى دور تا دوران اخير، به تبيين آغاز حركت و رابطه مردم و روحانيت و آنچه در به ثمر رساندن انقلاب مؤثر بود پرداخت و جامعه را از يك فرهنگ انقلابى عينى و اسلامى برخوردار و بهرهمند ساخت، او را همسنگ سيدجمال و اقبال لاهورى مى دانند كه نهضت فرهنگى بيدارى مسلمانان را پايهگذارى كردند. مطالب صدها كتاب و جزوه او تا اعماق قلب و روح جوانان در داخل و خارج كشور نفوذ كرد و شهادتش درس تازهى شد كه به روشنفكران غربزده آموخت كه چگونه عمل انقلابى و تسليم شهادتشدن از فكر انقلابى جدايى ناپذير است. در عين حال، روشن است كه پيشاپيش نهضت همواره شخصيت مقتدر امام امت خمينى بزرگ، مايه واقعى اميد ملت مسلمان ايران و مستضعفان جهان نه تنها با دم عيسوى خود قلبها را زنده كرد و به حركت در آورد، بلكه با اشارهى تاريخى يك قدرت جهانى دو هزار و پانصد ساله را به زير آورد و در پيش چشم جهانيان حكومت طاغوت را در زبالهدان تاريخ افكند. دوم: نقش اجتهاد و مرجعيت; در اينجا لازم است نكتهى را كه در تاريخ اسلام از اهميت خاصى برخوردار بودهاست يادآور شويم و آن مسئله فقاهت و اجتهاد است. اجتهاد، رسيدن به بالاترين سطح دانش و بينش دينى است; به طورى كه شخص مجتهد صاحب نظر و فتوا مى شود و بر اساس اصول فقهى در زمينه مسائل اجتماعى و سياسى روز (كه در اسلام، جزئى از مسائل دينى است) اظهار نظر مى كند و مسلمانان مؤمن به احكام قرآن از آن رى و نظر پيروى كرده، خود را با وضع جديد منطبق مى كنند. در عصر جديد كه استعمار سعى كرد از راههى مختلف در جوامع اسلامى نفوذ كند و با استفاده از جهل و فساد دستگاه سياسى مملكت و از طريق تجمل پرستى و توسعه زندگى مصرفى در ميان توده مردم، آنها را از اصول انسانسازِ اسلام غافل سازد و دچار تشتت و پراكندگى نمايد، رى و نظر صائب مجتهدان طراز اول، هرگاه كه قدرت بروز و ظهور يافت، جنبه كاملا سياسى پيدا كرده، به درگيرى مستقيم ميان مرجعيت و دستگاه سياسى كه معمولا با فساد و ظلم و استبداد همراه بود منجر شد و اعمال نظر و فتوى مجتهدانِ قاطع و برگشتناپذير، قشر عظيمى از مسلمانان مؤمن را به ميدان مبارزه كشيد و معمولا به شكست يا، دست كم، عقبنشينى استبداد و استعمار انجاميد. سوم: از مرجعيت تا رهبرى ; در ميان مراجع مختلف (كه معمولا در هر دوره، مورد تقليد مردم قرار مى گيرند) آن كه قدرت بسيج عمومى را پيدا كند و با شعارهى مناسب و عمل انقلابى و فداكارى و نفوذ كلام خود، قشر عظيمى از جامعه را به تحرك وادارد و از اجتهاد در جهت جهاد و مقابله با دشمنان جامعه و دين استفاده نمايد، خواه ناخواه رهبرى سياسى و انقلابى جامعه را نيز بر عهده خواهد گرفت و در اين صورت مرجعيت دينى و رهبرى اجتماعى و سياسى ، بالاترين قدرت مردمى را ايجاد خواهد كرد; به طورى كه همگان دستورات او را به عنوان امرى واجب و لازمالاطاعه مورد توجه قرار داده، در اجرى آن كوشا خواهند بود. البته در همه حال، چنين رهبرى كه بتواند با موفقيت راه مبارزه را دنبال كند در چارچوب اصول بنيانى باقى خواهد ماند.