ابوبكر عتيق بن ابى قحانه پسى از آن بيعت «فلته» كه در سقيفه ى بنى ساعده از طرف جمعى مهاجر و انصار صورت گرفت به مسجد رسول اللَّه آمد و بر دومين پله ى منبر يعنى يك پله پائينتر از جايگاه رسول اللَّه نشست و اين خطابه ى كوتاه را ايراد كرد: «... در عين اين كه خود را برتر و بهتر از شما نمى شناسيم مسئوليت حكومت شما را به عهده گرفته ام ولى پروردگار ما كه قرآن را فروفرستاد و سنت هاى سينه برقرار ساخت، ما را از دين و دانش برخوردار خواهد داشت و به سوى حق هدايتمان خواهد كرد. زيركتر از هر زيركى پرهيزگار است و احمقتر از هر احمق مردم فاجر و فاسق باشند. در حكومت من ضعف قوى است تا حق وى را از قوى باز ستانم و قوى ضعيف است تا حق ضعيف را باز دهد. ايها الناس! من از خويشتن فكر و ابتكارى ندارم. گوش من به اعتراضها و اعتقادها باز است، در آن هنگام كه بر راه حق مى روم كمكم كنيد و وقتى كه مرا از راه حق منحرف يافتيد هشيارم سازيد تا بار ديگر استقامت يابم و به راه حق باز گردم.» اين نخستين خطابه بود كه ابوبكر در خلافت خود ايراد كرد. در اين خطابه به ضعف و عجز و پايه ى فروتر و بالاخره عدم استحقاق خود صريحا اعتراف كرد و به خانه ى خود برگشت. اصحاب رسول اللَّه، اجله ى اصحاب كه از نزديك شاهد اين معركه ى تقريبا مضحك بودند دور هم نشستند و پس از يك مشورت عميق تصميم گرفتند كه سرچشمه را با بيل بگيرند و ابوبكر را از ادامه ى اين حكومت ناحق باز دارند. طايفه ى انصار هم باستثناى اسيد بن حضير و بشر بن سعد كه از رجال قبيله ى اوس بودند و با سعد بن عباده سيد قبيله ى خزرج عداوت داشتند عموما از حكومت ابوبكر ناراضى بودند با اعيان اصحاب دست اتحاد دادند و با قيادت و راهنمايى بنى هاشم يك جبهه ى قوى بر ضد حكومت نيم بند ابوبكر بوجود آوردند. و قتى اين گزارش به ابوبكر رسيد سخت وحشت كرد و عمر را به خلوت طلبيد. اين دو نفر با هم حرف زدند و زير و روى كار را به دقت سنجيدند و سرانجام به اين نتيجه رسيدند كه اگر عباس بن عبدالمطلب عموى پيغمبر و على بن ابى طالب را با خود همدست سازند شكست بزرگى به سنگر مخالف خواهند انداخت. بى درنگ برخاستند و به خانه عباس رفتند. عباس خليفه ى اقليت را با مشاورش به حضور خود پذيرفت و سر گفتگو را گشود. ابوبكر پس از حمد و درود چنين گفت كه رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله از جهان رحلت كرد و بى آن كه براى خود جانشينى تعيين كند امور مسلمانان را به جمهور امت واگذاشت و اكنون جمهور امت مرا به خلافت برگزيد ولى مى بينم كه جمعى با من سر به خلاف و نفاق گذاشته اند. من دوست مى دارم اين اختلافات با وضع مسالمت آميزى حل شود و روى اين حساب تصميم گرفته ام پس از خود خلافت را به فرزندان شما كه عم گرامى رسول اللَّه هستيد وابگذارم بنابراين گمان مى كنم « اگر دست همراهى شما به سوى ما پيش بيايد هيچ كس نتواند در كار ما شكست بيندازد وقتى بيانات ابوبكر به اين جا رسيد عمر احساس كرد كه اين مرد خيلى عاجزانه حرف زده و خيلى بال و پر به زمين كشيده و اين روش در سياست چندان زيبنده نيست، سياستمدار بايد دو پهلو سخن بگويد نيش و نوش و قهر و مهر را با هم بياميزد به همين جهت ميان حرف ابوبكر دويد و رو به عباس كرد و گفت ببخشيد. خيال مى كنيد كه ما از پا در آمده ايم و اكنون دست حاجت به سوى شما دراز كرده ايم. نه اين طور نيست ما قوى هستيم و مخالفين ما حتما در برابر ما شكست خواهند خورد.