بیشترلیست موضوعات مقدمه فصل يكم : فقط يك زن! فصل دوم : فقط يك دختر فصل سوم : مناقب فاطمه فصل چهارم : اختلاف نهضت اصحاب فصل پنجم : جسارت فصل ششم : فدك فصل هفتم : رحلت فصل ختام : يادگار فاطمه آخرين يادگار توضیحاتافزودن یادداشت جدید
ميان عمر و فاطمه غوغايى برخاست. تا آن جا كه عمر گفت: - اگر با ملايمت اين در گشوده نشود من جبرا اين در را خواهم گشود و حتى گفت: - من به اين خانه آتش خواهم زد و همه ى شما را خوام سوزانيد اين حرف بيش از آنچه تهديدآميز باشد مسخره آميز جلوه مى كرد زيرا اين عمر، اين مرد كه فرد گمنامى از يك عشيره ى ذليل و كوچك و بدبخت قريش بود در جاهليت با منتهاى مشقت زندگى مى كرد. عمر و بن عاص مى گويد: - من بارها عمر و پدرش خطاب را ديده بودم كه از بيابانهاى دور دست هيزم و خار جمع مى كردند و پشته مى بستند و به دوش مى گرفتند و به مكه مى كردند و پشته مى بستند و به مكه مى آوردند و معاششان از قيمت خاركشى فراهم مى شد. با اين وجود اين پدر و پسر جامه اى را كه زانويشان را بپوشاند هرگز به تن نمى كردند از بس فقير و تنگدست بودند. اين عمر، اين خاركش وقتى بشرف اسلام افتخار يافت عمر شد و ابوحفص شد و دخترش را به پيغمبر داد و پدر زن پيغمبر شد و چون مردى بى چشم و رو و قيح و بى ملاحظه بود ميان سرها سرى پيدا كرد. حالا كار اين مرد فرومايه ى گمنام به جايى رسيده كه بر در خانه ى فاطمه ى زهرا تنها دختر رسول اكرم ايستاده و با منتهاى وقاحت مى گويد: - من به اين خانه آتش خواهم انداخت و عترت رسول اللَّه را زنده خواهم سوزانيد. اين حرف خيلى خنك بود و چون خنك بود فاطمه ى زهرا اعتنايى به اين حرف نفرمود اما عمر بآنچه تهديد كرد عمل هم كرد. ناگهان دود سياه و شعله ى سرخ از در خانه ى رسالت بلند شد و فرياد فاطمه ى زهرا به گوش على رسيد. على دست از اوراق قرآن برداشت و سراسيمه به صحن حياط دويد، قيامتى ديد. عمر با رجاله هاى خود به داخل حياط دويد، قيامتى ديد. عمر با رجاله هاى خود به داخل حياط تحاجم كرده بود. وى تا اين لحظه فكر مى كرد كه على از ترسش در اتاق پنهان شده و فاطمه را به در خانه فرستاده تا از وى دفاع كند و بنا به همين فكر خطا با جسارت پيش آمد كه دست على را با طناب به بندد و جبرا به سمت مسجدش ببرد اما پيش آمدنش جراتى احمقانه بود. تا رفت به سمت على دست دراز كند خود را در زير دست و پاى على يافت. اميرالمومنين بينى و لبهاى عمر را طورى به هم مى ماليد كه نفس عمر پس افتاده بود. نزديك بود خفه شود. مردم ايستاده بودند و نظاره مى كردند. قنفذ غلام عمر وقتى اين ماجرا را ديد بى درنگ به مسجد رفت و ابوبكر را از جريان خبردار ساخت. مثل اين كه ابوبكر نمى خواست به اين آتش دامن بزند ولى حاشيه نشينانش گفتند اگر سياست خشونت تعقيب نشود ديگر هيچ كس فرمان خليفه را نخواهد پذيرفت و مساله ى بيعت حل نخواهد شد دستور داد چند صد نفر از مردم دنياپرست و قدرت دوست كه هر كدام به اميدى دور مركز حكومت مى چرخيدند به خانه ى على حمله ور شدند و ميان اين گيرو دار غلاف شمشيرى به پهلوى فاطمه ى زهرا خورد و تازيانه اى به بازويش پيچيد و جنين ششماهه اش كه پسر بود و بنا بوصيت رسول اكرم محسن ناميده شد بود سقط شد و آن همه جنايت صورت گرفت. البته مسئوليت اين جنايت ها در درجه ى نخست گريبانگير عتيق بن ابى قحانه و عمر بن خطاب است و به قول علماى حقوق «سبب» اين جنايت ها جز ابوبكر و عمر كسى ديگر نبود ولى «مباشر» اين ضربه ها به درستى در تاريخ شناخته نشده است. مثل اين كه همان قنفذ غلام عمر بن خطاب به دستور ارباب خود غلام شمشير به پهلوى دختر پيغمبر فشرد و تازيانه ببازويش نواخت. مى گويند قنفذ غلامى سفاك و قسى القلب بود.