بیشترلیست موضوعات مقدمه فصل يكم : فقط يك زن! فصل دوم : فقط يك دختر فصل سوم : مناقب فاطمه فصل چهارم : اختلاف نهضت اصحاب فصل پنجم : جسارت فصل ششم : فدك فصل هفتم : رحلت فصل ختام : يادگار فاطمه آخرين يادگار توضیحاتافزودن یادداشت جدید
فاطمه ابروهايش را به هم كشيد و پس از مكث كوتاهى گفت: - البيت بيتك و الحرم امتك. خانه خانه ى تست و همسر تو هم كنيز تو. تو مى دانى هر كه را بخواهى به خانه ات بپذيرى و هر كه را نخواهى از در خانه ات برانى ولى به قسم خورده ام كه با اين مرد سخن نگويم. اميرالمومنين كه مى دانست جوابش چنين خواهد بود گفت: - اى دختر صفى اللَّه. من در برابر استدعاى اين مرد بيچاره شده بودم. مردى است كه از من خواهش كرده به خانه ى من بيايد و من تنها اين خواهش را اجابت كرده ام. خشم و رضاى تو به اختيار من نبود تا درباره اش تعهدى بسپارم. مى خواهى با اين مرد حرف بزن. مى خواهى خاموش باش. هنوز اين سخن در ميان بود كه به عرض رسيد: - خليفه و اصحابش دم در اجازه مى خواهند. اميرالمومنين شخصا به صحن خانه آمد و از اين چند نفر مهمان مغبوض و منفور استقبال كرد. آمدند. ابوبكر بود و عمر بود و سالم بن معقل بود و ابوعبيده بن جراح بود و دو مرد هم از انصار آمده بودند. اين هيات پهلوى هم در پشت حايلى كه از اسماء بنت عميس همسر همين ابوبكر و فضه ى خادمه و ام ايمن در كنار بستر بيمار قرار داشت نشستند اين هفت نفر بر دختر پيغمبر سلام كردند. به سلام هيچكدام پاسخى داده نشد. ابوبكر سياست «رقت قلب» را پيش كشيد و هاى هاى به گريه افتاد. و زبان به عجز و التماس گشود. و لى فاطمه ى زهرا كه رويش را از اين قوم به سمت ديگر برگردانيده بود و على را صدا زد و گفت: - يا ابالحسن از ابوبكر به پرس آيا آن شب را به ياد دارد. - كدام شب؟ - آن شب را، آن نيمه شب را كه پدرم عقبش فرستاد. او را، عمر را و چند تن ديگر از مهاجر و انصار را نابه هنگام به حضور خواست. آيا آن ماجرا را به خاطر مى آورند؟ بى آن كه على اين سوال را تكرار كند ابوبكر گفت: - آرى. آرى يا بنت رسول اللَّه. خوب به خاطر دارم. فاطمه زهرا گفت: - آيا به ياد دارند كه پدرم جمع را به شهادت خواست و فرمود: گواه باشيد كه فاطمه پاره اى از پيكر من است هر كس او را به خشم بياورد مرا به خشم آورده و آن كس كه مرا به خشم بياورد خدا را خشمناك ساخته است؟ ابوبكر و عمر و همه يك صدا گفتند: - خدايا شاهد باش كه اين سخن را از رسول اللَّه شنيده ايم. در اين هنگام فاطمه زهرا تقريبا فرياد كشيد: - خدايا شاهد باش. خدايا تو را به گواه مى گيرم كه ابوبكر بر من ستم كرده. بر من ظلم كرده. دل مرا شكسته. حق مرا غضب كرده. و مرا به خشم و غضب انداخته است. ابوبكر كه هرگز انتظار نمى كشيد چنين حرفهايى را بشنود و از عيادت خود چنين نتيجه اى را بگيرد بى اختيار فريادش بگريه بلند شد. ولى عمر خشم كرده و تلخ شده از جايش برخاست و با منتهاى و قاحت سر ابوبكر تشر زد: - برخيز اى فرومايه! خاك بر سر مردمى كه تو را بر سرير خلافت نشانيده اند. تو را كه خشم و رضاى زنى به گريه و خنده مى اندازد. برخيز كه هرگز نتوانى از جاى خود برخاست. در اين هنگام برخاستند و نوميد و ناكامروا به خانه ى خود بازگشتند و ديگر از رسول اكرم نامى به زبان نياوردند تا چند روز ديگر... آن روز خواه روز سيزدهم ماه جمادى الاولى و خواه روز سوم ماه جمادى الثانيه سال يازدهم هجرت روزى بسيار تلخ و شوم بود. فاطمه ى زهرا همچون اشعه ى خورشيد با گذشت دقيقه ها و ساعتها آهسته آهسته دامن از اين جهان برمى كشيد هنوز اندكى به غروب آفتاب مانده بود كه به اسماء بنت عميس فرمود برايم آب حاضر كنيد. و بعد با كمك فضه از جايش برخاست و در آب غسل كرد و حمام كرد و آن وقت پيراهنى شسته پوشيد و سپس دستور داد كه بسترش را به سمت قبله برگردانند. و با اين ترتيب در بسترش دراز كشيد: - اسماء يا ام عبداللَّه! - اسماء كه گوش به فرمان داشت بى درنگ گفت: - لبيك يا بنت رسول اللَّه. - ديدى كه چقدر لاغر شده ام. پيكر نحيف مرا ديدى؟ - آرى ديدم پدر و مادرم بفداى تو. - من از جنازه ى خود شرمنده ام اسماء مى توانى چاره اى بينديشى كه زنان مدينه حجم جنازه ام را نبينند؟ اسماء از چند وقت پيش فكرش را كرده بود. پيش تر آمد و با گلوى بغمه كرده اى گفت: - فداى تو شوم اى جگر گوشه ى رسول اللَّه. من در آن وقت كه با پسر عم تو جعفر در حبشه به سر مى بردم صورت نعشى را در آن جا ديده ام كه خيلى خوب ساخته شده بود. از چوبهاى تابوتى به شكل محمل ساخته بودند كه مرده هايى خود را ميان آن محمل مستطيل مى گذاشتند و بعد روى آن محمل را بوسيله چادرى مى پوشانيدند. اگر دختر رسول اللَّه اذن بدهد يك چنين نعشى ترتيب خواهيم داد. - پس زود باش اسماء. اسماء بنت عميس با دستپاچگى به كار پرداخت و چون چوبها را قبلا تهيه ديده بود طى ساعتى آن نعش را ساخته و پرداخته به فاطمه نشان داد.