بیشترلیست موضوعات مقدمه فصل يكم : فقط يك زن! فصل دوم : فقط يك دختر فصل سوم : مناقب فاطمه فصل چهارم : اختلاف نهضت اصحاب فصل پنجم : جسارت فصل ششم : فدك فصل هفتم : رحلت فصل ختام : يادگار فاطمه آخرين يادگار توضیحاتافزودن یادداشت جدید
خديجه آن طور كه در تعريفش گفتيم يك زن قريشه بود كه با جوانى تهى دست ازدواج كرده بود. ابوطالب عموى پيغمبر بود و نگهبان او بود و مرد بود ولى خديجه همسر پيغمبر بود و زن بود. با همه اهميت و عنوانى كه فداكارى هاى ابوطالب در تاريخ اسلام بيادگار گذاشته وقتى فداكاريهاى خديجه را به ياد مى آوريم همه چيز را از ياد مى بريم. «زهرى» مى نويسند: «خديجه در راه ترويج اسلام چهل ميليون سكه ى طا و نقره خرج كرده» يعنى هر چه ثروت كه از پدرش خويلد و شوهران گذشته اش قانونا به وى تعلق گرفته بود همه را در عقيده ى مقدسش داد. خديجه كه در عهد خود شيك پوش ترين و متجملترين و متشخصترين زنان عرب بود از هر چه شيك پوشى و تجمل و تشخص است در اسلام گذشت. خانه ى خديجه كه باشگاه زنان زيبا و صاحبدل و شريف مكه بود به خاطر محمد و به خاطر اسلام يك باره از همنشينان دلخواه و دلجويش تهى ماند. و بالاخره خديجه در آن روز كه زندگى را بدورد مى گفت، پس از شصت و پنج سال زندگامى بر وى گليم پاره اى كه اسمش فرش بود جان سپرد. به همين جهت رسول اكرم تا آخرين لحظه ى حيات هر وقت از خديجه ياد مى كرد چشمانش غرق اشك مى شد. و اين جمله را تكرار مى فرمود: «رزقت حبها. عشق خديجه به من رسيده بود.» عايشه ام المومنين مى گويد يك روز با رسول اكرم در اتاقمان نشسته بوديم. چند ضربه به در اتاق كوبيده شد. پيدا بود كه كوبنده ى در اجازه مى خواهد. تا برخيزم و به سمت در بروم كه در را باز كنم پيغمبر چند بار فرمود: - «الهى كوبنده ى در هاله باشد». اين هاله خواهر خديجه بود، به من خيلى برخورد. اوقاتم تلخ شد. آخر من در آن وقت هنوز به بيست سالگى نرسيده بودم. پيش يك زن جوان به جوانى و زيبايى من از هووى پيرش به اين شور و اشتياق سخن گفتن و خاطراتش را با اين همه حرارت نگاه داشتن عذابى طاقت فرسا بود. با وجود اين دندان بر جگر گذاشتم تا هاله حرفهايش را زد و سفارشهاى خود را گرفت و رفت. وقتى كه هاله خانه ى ما را ترك كرد گفت من با لحن زننده اى گفتم: - واه! اين همه يادآورى از يك پيرزن بى دندان كه زلف هاى سفيدش را با حنا سرخ مى كرد و اكنون سالهاست كه خاك شده است. راستى عجيب است! رسول اكرم از شدت خشم چنان لرزيد كه من اين اهتراز را در موهاى قشنگش آشكارا ديدم. موهاى پيغمبر بر پيشانيش پريشان شد و فرمود: - «چه گفتى؟ پيرزن؟ در آن روز كه همه مرا رانده بودند پناهم او بود در آن روز كه همه كافر بودند مسلمان او بود. در آن روز كه