بیشترلیست موضوعات مقدمه فصل يكم : فقط يك زن! فصل دوم : فقط يك دختر فصل سوم : مناقب فاطمه فصل چهارم : اختلاف نهضت اصحاب فصل پنجم : جسارت فصل ششم : فدك فصل هفتم : رحلت فصل ختام : يادگار فاطمه آخرين يادگار توضیحاتافزودن یادداشت جدید
فاطمه دختر پيغمبر و محبوب ترين كسان پيغمبر بود. بزرگترين شخصيت اسلام وى را از همه عزيزتر مى داشت اما با اين وجود او خود را يك زن مسلمان از ساده ترين و درويش ترين زنان مسلمان مدينه مى شمرد. و در ميان بانوان مدينه از همه مهربانتر و متواضعتر بود. فاطمه در بيست و نه سالگى ديده از جهان فروبست يعنى در عين جوانى دنيا را ترك گفت ولى اين زن بيست و نه ساله بسيار سنگينتر و عميقتر و عاليتر از زنان روزگار ديده و تجربه كرده ى دنيا فكر مى كرد. و به هنگام مرگ بسيار خوشحال و سبكبار و شاداب بود چنان كه پندارى قرنها در اين دنيا به سر برده و كامها و كاميابيها ديده و از زندگانى سير شده است. و ى را «سيده نسوان عالم» و خانم خانمهاى دنيا مى ناميدند ولى او موقعيت شخصى خود را از فراخور يك زن شوهردار و خانه دار بالاتر نمى برد و سعى مى كرد با زنان تهى دست مدينه هم آهنگ و همنشين باشد. در آن شب كه عروس مى شد و به خانه ى شوهر مى رفت «بطورى كه ياد كرده ايم» فراموش نكرده بود بايد يك «دست آس» هم با خود به خانه ى شوهر ببرد تا براى خانواده ى خود شخصا گندم و جو آرد كند و شخصا نان بپزد. در آن روز كه رسول اكرم از دختر و داماد خود ديدن كرد مقرر فرمود: على فاطمه بخدمت مادون الباب و على على بخدمه ما خلفه. عروس مدير داخلى خانواده باشد و كارهاى خانه را انجام بدهد و داماد امور خارجى و زندگى بيرون خانه را به عهده بگيرد. فاطمه ى زهرا مى گويد: و قتى اين دستور را از پدرم شنيدم فقط خدا مى داند كه چقدر خوشحال شدم. فلا يعلم ما داخلنى من السرور الا اللَّه. خوشحالى من از اين بود كه ديدم پدرم فقط خانه دارى را به عهده ى من گذاشته و مرا از كارهاى مردانه و مشاغل سنگين زندگى معاف فرموده است چون من مى ترسيدم كه رسول اللَّه مرا در كار مردها شركت بدهد و تكليفى كه بالاتر از طاقت من است بر من تحميل كند. فاطمه ى زهرا در تمام شئون زندگى ديگران را بر خود مقدم مى داشت و هميشه رنج خود و راحت مردم را مى پسنديد. حتى هنگامى كه در دل شب به دعا مى پرداخت خوشبختى و كاميابى مردم را از درگاه خدا مى خواست و آن قدر براى مردم دعا مى كرد كه خودش را از ياد مى برد. امام حسن مجتبى تعريف مى كند كه يك شب به مادرم گفتم: - آخر شما كه همه خيرات و بركات و سعادت ها و سلامت ها را براى مردم مى خواهيد چرا از خود ياد نمى كنيد. چرا در حق خود دعا مى كنيد.