ب- توضيح علم ذاتي حق تعالي به جزئيات عالم قبل از ايجاد آن:
علامه شعراني در توضيح كيفيت علم مذكور در ذيل حديث اول از باب صفات الذات كه امام صادق(ع) ميفرمايد: «خداوند از ازل پروردگار ما بوده و علم عين ذاتش بود در حالي كه معلومي وجود نداشت و سمع عين ذات او بود در حالي كه مسمومي نبود و بصر عين ذاتش در حالي كه مبصري نبود» چنين آورده است: هر نوع ادراكي مستلزم ارتباطي بين مدرك (عالم) و مدرك (معلوم) است و اين ارتباط در علوم حسي عبارت است از تأثير محسوس در حاسه _حواس خمسه) يعني اشياء في الجمله علتاند و حواس ما معلول و متأثر از آنها و بدون شك چنين ادراك حسي متوقف بر وجود طرفين است بالفعل. چون اگر محسوسي موجود نباشد طبعاً تأثيري هم در كار نخواهد بود، بدين جهت اموري كه بعداً به وجود ميآيد را نميتوان ديد. بله آنچه در زمان گذشته به وجود آمده و منقضي شده و از بين رفته را چه بسا بتوان (به نحو اعداد و كمك) در حس مؤثر دانست، مثل آنچه قدما يافته بودند كه شنيدن صوت رعد پس از حدوث سبب آن بعد از طي زمان صورت ميگيرد و نيز آنچه اهل زمان ما يافتهاند كه ممكن است برخي ستارگاني كه همواره و فعلاً در آسمان ميبينيم مدتها قبل نابود شده باشند نور ارسالي آنهاست كه به زمين ميرسد. پس به هر حال براي ما، رؤيت چيزي در زمان گذشته ممكن است اما آگاهي از آينده كه فعلاً معدود است با حواس، محال. حال گوئيم مسلماً در واجب تعالي چنان ارتباط تأثيرپذيري (يعني تأثير مخلوقات بر او) منظور نيست، بلكه ارتباطي كه موجب علم واجب ميشود، همان عليت حق تعالي است نسبت به مخلوقات كه اين عليت مستلزم علم حضوري او به جميع معلولات است (چنانكه در فلسفه اثبات شده كه از آنجا كه واجب تعالي مجرد از زمان و مكان است همه نقاط مكاني و آنات زماني براي او مساوي است) پس ميتوان گفت: آنجا كه ارتباط به نحو تأثير معلوم در عالم باشد نميتوان به ادراك موجودات آينده قائل شد، به خلاف جايي كه تأثير عالم در معلوم مطرح باشد. (ج 3، ص 316) 16- كوشش در طرد وهميات و انحرافات از دين يكي از وظايف مهم عالمان دين سعي در پيرايش معرفت ديني از زنگارهاي خرافه و آلايشهاي انحرافي ساخته دست دشمنان دانا و يا دوستان نادان است و نيز نشان دادن ريشههاي انحراف، ميزان آن و راههاي مقابله با آن. علامه شعراني در رابطه با ريشهيابي اين انحرافات و توهمات با ذكر مواردي از آن چنين ميفرمايد: «بزرگترين آفت ادراك معارف و اعتقادات در عامه مردم عبارت است از: مغالطه و هم و رسوخ عادات و عدم تبحر در تفكيك عقل از وهم (يعني ادراك امور كلي ثابت و تجريد شده از ادراكات جزئيه متغير و مشوب به خصوصيات خاص) و به جهت همين عدم تفكيك ممكن است اموري در ذهن آنها داراي لوازمي پنداشته شود، در حالي كه در واقع چنين لوازمي بر آن چيز يا آن صفت مترتب نباشد، چنانكه هر جا اسم حدوث و تقدم و تأخر به ميان ميآيد، به جهت عادت غالب خود، آن را به حدوث زماني و تقدم و تأخر زماني تعبير ميكنند. و هر جا بحث از علت تامه ميشود كه معلول را بالضروره در پي خود دارد، آن را جبري و بلااختيار ميدانند و فاعل مختار را علت ناقصه. و اين به جهت رسوخ جزئياتي همچون آتش و حرارت و خورشيد و نور به عنوان علت و معلول در ذهن آنهاست، بدين جهت است كه گاهي برخي متكلمين و ظاهربينان به حكما كه حق تعالي را علت تامه عالم دانستهاند ايراد گرفتهاند كه اين مستلزم مجبور دانستن است. همچنين آنها بين «امكان» و «حدوث» در ملاك احتياج به علت فرقي نميگذارند. مثال ديگر اينكه برخي معاد را همان اعاده معدوم ميدانند و عجيب اينكه مثل مرحوم علامه حلي كه در شرح تجريد به تبع خواجه بر امتناع عقلي اعاده معدوم دليل آورده را منكر معاد به حساب آوردهاند. (در حال كه معاد ادامه موجود است نه اعاده معدوم). و يا برخي در موارد ديگر بين محال عادي با محال عقلي فرقي قائل نميشوند و مثلا شقالقمر را محال عقلي ميپندارند و اين منحصر به اصول دين نيست، بلكه در فروع دين نيز به جهت غلبه و هم مغالطاتي پيش ميآيد. (ج 2، ص 380) ايشان در جايي ديگر براي توضيح اينكه اغلب مناقضات عقلي و نقصان بصيرت را بايد از تصرف قوه واهمه دانست، براي توضيح اينكه: عقل در مواردي مقدمات صحيحي را ترتيب ميدهد كه ابتدا و هم بدان معترف است، اما هنگام استنتاج و هم در جا ميزند مثالي را ذكر ميكند، چنانكه عقل ميگويد: ميت جماد است و اين مقدمه صحيح است و جماد نيز حركت نميكند و از آن نميترسند اين هم حق است و طبعا نتيجه اين ميشود كه از ميت نبايد ترسيد در اينجا عقل به اينها اعتراف نموده اما وهم زير بار نتيجه نميرود. لذا اگر انسان ضعيف بوده و تابع وهم و خيال خود باشد، از مرده ميترسد و اگر تابع عقل خود بتاشد، خير، به اين جهت است كه ميگويند قوه حاكم بر حيوانات وهم است و قوه حاكم بر انسان عقل. ايشان در جايي ديگر حتي بسياري از آثار سوء عمل انسان مثل حب دنيا و حسد و… را حاصل وهم ميداند (ج 2، 208) و نيز در جاي ديگر وسوسه دائمي و تسليم ناپذيري در مقابل حق و شكاكيت را از غلبه قوه واهمه دانسته و راه غلبه بر آن را طريقه عملي و با خوف و رجاء و ذكر حق توصيه ميكنند، علاوه بر برهان عقلي. (ج 2، ص 393)