روزگارى است سخت بي بنياد شير بينم شده متابع رنگ نه بجز سوسن ايچ آزادست نه نگفتم نكو معاذالله مهترانند مفضل و هر يك نيست گيتى بجز شگفتى و نيز صد در افزون زدم به دست هنر در زمان گردد آتش و انگشت بار انده مرا شكست آرى نشنود دل اگر بوم خاموش گرچه اسلاف من بزرگانند نسبت از خويشتن كنم چو گهر چون بد و نيك زود مي گذرد نز بد او به دل شوم غمگيناين جهان پايدار نيست از آن اين جهان پايدار نيست از آن
كس گرفتار روزگار مباد باز بينم شده مطاوع خاد نه بجز ابرهست يك تن راد اين سخن را قوى نيامد لاد اندر افضال جاودانه زياد كار من بين كه چون شگفت افتاد كه به من بر فلك يكى نگشاد گر بگيرم به كف گل و شمشاد بشكند چون دوتا كنى پولاد نكند سود اگر كنم فرياد هر يك اندر همه هنر استاد، نه چو خاكسترم كز آتش زاد اين چو آب آن يكى دگر چون باد نه ز نيكش به طبع گردم شادكه بر آبش نهاده شد بنياد كه بر آبش نهاده شد بنياد