بر عمر خويش گريم يا بر وفات تو؟ رفتى و هست بر جا از تو ناى خوب ديدى قضاى مرگ و برون رفتى از جهان خلقى يتيم گشت و جهانى اسير شد گر بسته بود بر تو در خانه ى تو بود تو نااميد گشتى از عمر خويشتن نالد همى به زارى و گريد همى به درد بر هيچكس نماند كه رحمت نكرده اى مانا كه پيش خواست ترا كردگار از آنك خون جگر ز ديده برون افكند همى گويد كه با كه گويم اكنون غمان دل اندوه من به روى تو بودى گسارده جان همچو خون ديده ز ديده براندمى از مرگ تو به شهر خبر چون كنم كه نيستايزد عطا دهادت ديدار خويشتن ايزد عطا دهادت ديدار خويشتن
واكنون صفات خويش كنم ياصفات تو؟ مردى و زنده ماند ز تو مكرمات تو ناديده چهره ى تو بنين و بنات تو زين در ميان حسرت و غربت ممات تو بر هر كسى گشاده طريق صلات تو نوميد شد به هرجا از تو عفات تو آن كس كه يافتى صدقات و زكات تو كز رحمت آفريد خداوند ذات تو شادى نبود هيچ ترا از حيات تو مسكين برادر تو سعيد از وفات تو وز كه كنون همى شنوم من نكات تو و آرام يافتى دل من از عظات تو گر هيچ سود كردى و بودى نجات تو دشمن ترين خلق جهان جز نعات تويكسر كناد عفو همه سيت تو يكسر كناد عفو همه سيت تو