دوال رحلت چون بر زدم به كوس سفر - قصاید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصاید - نسخه متنی

مسعود سعد سلمان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

دوال رحلت چون بر زدم به كوس سفر





  • دوال رحلت چون بر زدم به كوس سفر
    چو حاجبان زمى از شب سياه پوشيده
    به هست و نيست در آرد عنان من در مشت
    مباش و باش ز بيم و اميد با تن و جان
    مرابه چون شود؟ و كاشكي و شايد بود
    اگر چه خواند همى عقل مر مرا در گوش
    گه از نهيبم گم شد بسان ماران پاى
    تن از درنگ هراس و دل از شتاب اميد
    چو خار و گل زگل و خار روى و غمزه ى دوست
    و گرنه گيتي، خشك از تف دلم بودى
    به راندن اندر راندم همى ز ديده سرشك
    به لون زر شده روى من از غبار نياز
    نه بوى مستى در مغز من مگر زان مى
    رهى چو تيغ كشيده، كشيده و تابان
    اگرچه تيغ بود آلت بريدن، من
    وگر به تيزى گردد بريده چيز از تيغ
    چو آفتاب نهان شد، نهان شد از ديده
    مخوف راهى كز سهم شور و فتنه ى آن
    گه اخگر از جگر من چو خون دل گشته گهى چو خاك، پراكنده، دل ز باد بلا
    گهى چو خاك، پراكنده، دل ز باد بلا



  • جز از ستاره نديدم بر آسمان لشكر
    چو بندگان ز مجره سپهر بسته كمر
    چو دو فريشته ام از دو سو قضا و قدر
    مجوى و جوى ز حرص و قنوع در دل و سر
    حذر نگاشته در پيش چشم يك دفتر
    قضا چو كارگر آيد چه فايده ز حذر
    گهم ز حرص برآمد همى چو موران پر
    به بط و سرعت، كيوان همى نمود و قمر
    ز تف و نم، لب من خشك بود و مژگان تر
    ز اشك چشمم بر خنگ زيورم، زيور
    دل از هوا رنجور و تن از بلا مضطر
    به رنگ مي شده چشم من از خمار سهر
    نه رنگ هستى در دست من مگر زان زر
    ار ز سم ستوران بر او به جاى گهر
    همى بريدم آن تيغ را به گام آور
    از او همى به درازى بريده گشت نظر
    نيام او شب ديرنده تيره بود مگر
    كشيد دست نيارست كوهسار و كور
    گهى ز خون دلم خون شده دل اخگر گهى چو پوست، ترنجيده دل ز آتش حر
    گهى چو پوست، ترنجيده دل ز آتش حر


/ 68