چو مردمان شب ديرنده عزم خواب كنند نقاب شرم چو لاله ز روى بردارند رخم ز چشمم هم چهره ى تذرو شود تنم به تيغ قضا طعمه ى هزبر نهند گل مورد گشته است چشم من ز سهر به اشك، چشمم چون فانه كور ميخ كشند ز صبر و خواب چه بهره بود مرا كه مرا من آن غريبم و بيكس كه تا به روز سپيد بنالم ايرا بر من فلك همى كند آنك ز بس كه بر من باران غم زنند مرا گر آنچه هست بر اين تن نهند بر دريا يك آفتم را هر روز صد طريق نهند تن مرا ز بلا آتشى برافروزند ز درد وصلت ياران من آن كنم به جزع همى گذارم هر شب چنان كسى كو را روان شوند به تك بچگان ديده ى من طناب، تافته باشد بدان اميد كه باز بر اين حصار ز ديوانگى چنان شده ام چو من به صورت ديوان شدم چرا جوشماگر بساط زمين مفرشم كنند سزد اگر بساط زمين مفرشم كنند سزد
همه خزانه ى اسرار من خراب كنند چو ماه و مهر سر و روى در نقاب كنند چو تيره شب را هم گونه ى غراب كنند دلم به تير عنا مسته ى عقاب كنند ز آتش دلم از گل همى گلاب كنند چو غنچه هيچم باشد كه سير خواب كنند؟ به درد و رنج، دل و مغز خون و آب كنند ستارگان ز براى من اضطراب كنند به زخم زخمه بر ابريشم رباب كنند سرشك ديده صدف وار در ناب كنند به رنج در به دهان صدف لعاب كنند يك اندهم را هر شب هزار باب كنند دلم برآرند از بر، بر او كباب كنند كه جان پيران بر فرقت شباب كنند ز بهر روز به شب وعده ى عقاب كنند كه زير زانوى من خاك را خلاب كنند ز صبح خيمه ى شب را مگر طناب كنند كه اختران همه ديوم همى خطاب كنند چو هر زمانم هم حمله ى شهاب كنندچو سايبان من از پرده ى سحاب كنند چو سايبان من از پرده ى سحاب كنند