عيد درويش - بخشش نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
عيد درويش
ازعبدالله اوزاعي نقل شده كه شبي درخانه نشسته بودم وآن شب شب عيدبودكه ناگاه كس دربزد،چون نگاه كردم ماراهمسايه اي بودكه بغايت درويش ومحتاج وچنددخترك داشت .گفت هيچ چيزنداريم وفرومانده ايم ،اگردسترسي داريددرحق من وفرزندانم احساني كنيدتامانيزعيدكنيم .من روي سوي عيال كردم وگفتم بنگردرخانه چيزي هست ،گفت هيچ نيست مگر ‚درم كه بازداشته ام كه فرداترتيب عيدكنم .گفتم اين همسايه ماسخت درمانده است وپيراست وهرگز به ماحاجت نكرده ،سيمي كه داريم همه دركاراوكن كه ايزدتعالي ماراعوض باز دهدبهترازآن زن گفت فرمانبرم .سيم بسته به درخانه همسايه بردوبدوداد .چون به خانه آمدهنوزننشسته بودكه كسي دربزد،دربگشادم مردي درآمدودردست وپاي من افتادوگفت بدان كه من بنده پدرتوبودم وچندين روزگاراست تا بگريخته ام ،اكنون پشيمان شده بازآمده ام ودراين مدت مزدوري كرده بودم .‚دينار كاركردم ،حق تست بستان بستدم وگفت تراآزادكردم ازبهررضاي ايزدتعالي .غلام شادمان گشت ودعاي بسياركرد .روي سوي عيال كردم وگفتم:ديدي ‚درم دادي و ‚ديناربگرفتي وهمسايه شادكردي وبنده اي آزادكردي وثواب آخرت حاصل شد .