حاج مؤمن نامي بوده كه در شيراز زندگي ميكرده است او خود گويد:درجواني محبت وشوق شديدي به زيارت حضرت مهدي(عج)در من پيداشد كه لحظهاي آرام وقرار نداشتم.به طوري شد كه از خوردن وآشاميدنغافل ميشدم تا كار به جايي رسيد كه با خود عهد نمودم آنقدر از خوردنوآشاميدن خود داري خواهم كرد تا تشرف خدمت امام (ع)برايم حاصلشود.يا آنكه بميرم!چند روز غذا نخوردم وروز سوم در مسجد سردزدك كهافتخار خادمي آن مسجد را داشتم از ضعف بيهوش افتاده بودم كه ناگاهصداي دلنواز روحبخشي با عظمت كه پراز لطف وعنايت بود به گوشمرسيد:حاج مؤمن!برخيز واز اين غذايي كه براي تو آوردهاند بخورمگر نميداني اين عملي را كه انجام دادي در شرع مطهر اسلامحرام است وبعدا از اين قبيل كارهاي غير مشروع بپرهيز!به مجرد شنيدن اين صدا قدرت وقوهاي در من پيدا شد وبي اختياربرخاستم و نشستم.صورتي نوراني ديدم كه مانند ماهميدرخشيد.فرمود:حاج مؤمن!آقا سيدهاشم(امام جماعتمسجد)به مشهد ميروند.شماهم با ايشان برويد درقم شخصي راملاقات خواهيد كرد.به دستور او رفتار كنيد.منهم به اين دستور عمل كردم وكرامتها ديدم.عبادت بي ولايت؟پيامبراكرم(ص)فرمود:هنگاميكه به معراج رفتم،خدا بمن وحي كرد كه:اي محمّد!من نظري بسوي زمين كردم وتورا از آن اختيار كردموپيغمبرساختم واسم تو را از نام خود بر گرفتم كه من محمودم وتومحمّدي!دوباره برزمين نظري افكندم وعلي را از آن برگزيدم واورا جانشينوداماد تو قرار دادم ونام اورا از نام خودم برگرفتم كه من عليّ اعلي هستمواو علي است.سپس فاطمه وحسن وحسين را از نور شما خلق كردم.آنگاه ولايت شما را برفرشتگان عرضه كردم،تا هركه پذيرفت در پيشگاه من از مقربّين شود.اي محمّد!اگر بندهاي آنقدر عبادتم كند تا خسته شود وبدنش مانند مَشكپوسيده گردد ولي درحالي از دنيا برود كه منكر ولايت شما باشد،اورا دربهشتم جاي نخواهم داد ودر زير عرشم سايه نخواهم بخشيد.اي محمّد ميخواهي آنان را ببيني؟