مقدمه - داستان راستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان راستان - جلد 2

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


مقدمه

در مرداد ماه سال 1339 ، جلد اول داستان راستان چاپ و منتشر شد . نگارنده در نظر داشت خيلي زودتر از اينها كار جلد دوم را تمام كند و تسليم چاپ نمايد . اما گرفتاريهاي گوناگون توفيق سلب كن ، مجال و فرصت نمي داد . در اين بين ، جلد اول تجديد چاپ شد و كار جلد دوم همچنان نيمه تمام بود

. اكنون خدا را شكر مي كنم كه توفيق عنايت فرمود و اين جلد به پايان رسيد و چاپ شد تا در اختيار خوانندگان محترم قرار گيرد . جلد اول اين كتاب به طور رضايت بخشي مورد توجه خوانندگان واقع شد و نويسنده بيش از آنچه انتظار داشت

از طرف طبقات مختلف مورد تشويق و محبت قرار گرفت . توجه و استقبال عمومي سبب شد كه جلد اول در ديماه أ 42 در پنج هزار نسخه تجديد چاپ شود . و جلد دوم نيز ، از اول در ده هزار نسخه منتشر گردد .

در ماه شعبان گذشته از طرف اداره راديو ايران ، به وسيله تلفن به اينجانب اطلاع دادند كه در شوراي نويسندگان راديو تصويب شده كه در ماه رمضان از داستانهاي اين كتاب در راديو استفاده شود و اساسا برنامه اي تحت عنوان داستان راستان همه روزه در آن ماه در وقت معين اجرا گردد

. اين برنامه در ماه رمضان گذشته اجرا شد و از اينكه هنوز هم در روزهاي تعطيل مذهبي اين برنامه به همين عنوان اجرا مي شود ، مي نمايد كه مورد پسند و قبول شنوندگان راديو واقع شده است . چيزي كه قابل توجه و موجب خوشوقتي است ، اين است كه مردم ما به كتب ديني خود علاقه نشان مي دهند ،

كتاب ديني اگر خوب و مفيد نگارش يافته باشد بيش از هر نوع كتاب ديگر خريدار دارد و اين خود وظيفه رهبران و نويسندگان ديني را مشكلتر مي كند . معلوم مي شود مردم آماده شنيدن و خواندن مطلب خوب ديني هستند

پس بر فضلاء و نويسندگان ديني است كه به خود زحمت بدهند و آثاري سودمند به جامعه عرضه بدارند .

جلد اول ، اين كتاب 75 داستان و اين جلد 50 داستان است . داستانهاي اين جلد غالبا از داستانهاي جلد اول طولاني تر است

. و چون در نظر بود كه حجم اين جلد از جلد اول تجاوز نكند ، به پنجاهمين داستان ختم كرديم . داستانهاي اين جلد از نظر شماره گذاري ، دنباله شماره هاي جلد اول است و مستقلا شماره گذاري نشده ، از



اين رو از شماره 76 آغاز مي شود و به 125 پايان مي يابد . اگر توفيقي بود و جلدهاي بعدي آماده چاپ شد ، به همين ترتيب شماره ها پيش خواهد رفت . داستانهاي اين جلد نيز مانند جلد اول ، غالبا از كتب حديث اقتباس شده است

، ولي منحصر به داستانهاي احاديث نيست ، كتب تاريخ نيز مورد استفاده قرار گرفته است ، و هم مانند جلد اول ، نويسنده از خود چيزي بر اصل داستان نيفزوده ولي در حدود قرائن احوال ، داستان را پرورش داده است

. آنجا كه از چند مأخذ نقل شده ، كم و زيادهاي ماخذ در نظر گرفته شده و از مجموع آنها استفاده شده است . ماخذ نيز در آخر داستان با قيد صفحه و احيانا چاپ در پاورقي نشان داده شده است . از خداوند متعال مي خواهيم كه فكر و نيت و زبان و قلم ما را اصلاح فرمايد

، و به لطف و عنايت و رحمت خود ما را از انحراف و لغزش محفوظ بدارد ، و توفيق دهد كه در راه رضاي او و خدمت به خلق گامهاي مفيد و سودمند برداريم . تهران - 13 آبانماه 1343 شمسي مطابق 29 جمادي الثانيه 1384 قمري مرتضي مطهري


76 پسر حاتم

قبل از طلوع اسلام و تشكيل يافتن حكومت اسلامي ، رسم ملوك الطوايفي در ميان اعراب جاري بود . مردم عرب به اطاعت و فرمانبرداري رؤساي خود عادت كرده بودند . و احيانا به آنها باج و خراج مي پرداختند

. يكي از رؤسا و ملوك الطوايف عرب ، سخاوتمند معروف حاتم طائي بود ، كه رئيس و زعيم قبيله طي به شمار مي رفت . بعد از حاتم پسرش عدي جانشين پدر شد ، قبيله طي طاعت او را گردن نهادند . عدي سالانه يك چهارم در آمد هر كسي را به عنوان باج و ماليات مي گرفت

. رياست و زعامت عدي مصادف شد با ظهور رسول اكرم ( ص ) و گسترش اسلام . قبيله طي بت پرست بودند ، اما خود عدي كيش نصراني


داشت و آن را از مردم خويش پوشيده مي داشت . مردم عرب كه مسلمان مي شدند و با تعليمات آزادي بخش اسلام آشنايي پيدا مي كردند ، خواه ناخواه ، از زير بار رؤسا كه طاعت خود را بر آنها تحميل كرده بودند آزاد مي شدند .

به همين جهت عدي بن حاتم ، مانند همه اشراف و رؤساي ديگر عرب ، اسلام را بزرگترين خطر براي خود مي دانست و با رسول خدا دشمني مي ورزيد . اما كار از كار گذشته بود ، مردم فوج فوج به اسلام مي گرويدند و كار اسلام و مسلماني بالا گرفته بود

. عدي مي دانست كه روزي به سراغ او نيز خواهند آمد ، و بساط حكومت و آقايي او را بر خواهند چيد . به پيشكار مخصوص خويش ، كه غلامي بود ، دستور داد گروهي شتر چاق و راهوار هميشه نزديك خرگاه او آماده داشته باشد ، و هر روز اطلاع پيدا كرد سپاه اسلام نزديك آمده اند او را خبر كند

. يك روز آن غلام آمد و گفت : " هر تصميمي مي خواهي بگيري بگير ، كه لشكريان اسلام در همين نزديكيها هستند " .

عدي دستور داد شتران را

حاضر كردند ، خاندان خود را بر آنها سوار كرد و از اسباب و اثاث آنچه قابل حمل بود بر شترها بار كرد ، و به سوي شام كه مردم آنجا نيز نصراني و هم كيش او بودند فرار كرد . اما در اثر شتابزدگي زياد از حركت دادن خواهرش " سفانه " غافل ماند و او در همانجا ماند

. سپاه اسلام وقتي رسيدند كه خود عدي گريخته بود . سفانه خواهر وي را در شمار اسيران به مدينه بردند ، و داستان فرار عدي را براي رسول اكرم نقل كردند . در بيرون مسجد مدينه ، يك چهار ديواري بود كه ديوارهايي كوتاه داشت . اسيران را در آنجا جاي دادند

. يك روز رسول اكرم از جلو آن محل مي گذشت تا وارد مسجد شود ، سفانه كه زني فهميده و زبان آور بود ، از جا حركت كرد و گفت : " پدر از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، بر من منت بگذار ، خدا بر تو منت بگذارد " . رسول اكرم از وي پرسيد : " سرپرست تو كيست ؟ " گفت : " عدي بن حاتم " . فرمود : " همانكه از خدا و رسول او فرار كرده است ؟ ! "


رسول اكرم اين جمله را گفت و بي درنگ از آنجا گذشت . روز ديگر آمد از آنجا بگذرد باز سفانه از جا حركت كرد و عين جمله روز پيش را تكرار كرد . رسول اكرم نيز عين سخن روز پيش را به او گفت . اين روز هم تقاضاي سفانه بي نتيجه ماند

.

روز سوم كه رسول اكرم آمد از آنجا عبور كند ، سفانه ديگر اميد زيادي نداشت تقاضايش پذيرفته شود ، تصميم گرفت حرفي نزند اما جواني كه پشت سر پيغمبر حركت مي كرد به او با اشاره فهماند كه حركت كند و تقاضاي خويش را تكرار نمايد

. سفانه حركت كرد و مانند روزهاي پيش گفت : " پدر از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، بر من منت بگذار خدا بر تو منت بگذارد " . رسول اكرم فرمود : " بسيار خوب ، منتظرم افراد مورد اعتمادي پيدا شوند ، تو را همراه آنها به ميان قبيله ات بفرستم

. اگر اطلاع يافتي كه همچو اشخاصي به مدينه آمده اند مرا خبر كن " . سفانه از اشخاصي كه آنجا بودند پرسيد ، آن شخصي كه پشت سر پيغمبر حركت مي كرد و


به من اشاره كرد حركت كنم و تقاضاي خويش را تجديد نمايم كي است ؟ گفتند او علي بن ابي طالب است . پس از چندي سفانه به پيغمبر خبر داد كه گروهي مورد اعتماد از قبيله ما به مدينه آمده اند ، مرا همراه اينها بفرست

. رسول اكرم جامه اي نو و مبلغي خرجي و يك مركب به او داد ، و او همراه آن جمعيت حركت كرد و به شام نزد برادرش رفت . تا چشم سفانه به عدي افتاد زبان به ملامت گشود و گفت : " تو زن و فرزند خويش را بردي

و مرا كه يادگار پدرت بودم فراموش كردي ؟ ! " عدي از وي معذرت خواست .

و چون سفانه زن فهميده اي بود ، عدي در كار خود با وي مشورت كرد ، به او گفت : " به نظر تو كه محمد را از نزديك ديده اي صلاح من در چيست ؟

آيا بروم نزد او و به او ملحق شوم ، يا همچنان از او كناره گيري كنم . " سفانه گفت : " به عقيده من ، خوب است به او ملحق شوي ، اگر او واقعا پيغمبر خداست زهي سعادت و شرافت براي تو ، و اگر هم پيغمبر نيست


و سر ملك داري دارد ، باز هم تو در آنجا كه از يمن زياد دور نيست ، با شخصيتي كه در ميان مردم يمن داري ، خوار نخواهي شد و عزت و شوكت خود را از دست نخواهي داد " . عدي اين نظر را پسنديد . تصميم گرفت به مدينه برود

، و ضمنا در كار پيغمبر باريك بيني كند و ببيند آيا واقعا او پيغمبر خداست تا مانند يكي از امت از او پيروي كند ، يا مردي است دنيا طلب و سر پادشاهي دارد ، تا در حدود منافع مشترك با او همكاري و همراهي نمايد . پيغمبر در مسجد مدينه بود كه عدي وارد شد ،

و بر پيغمبر سلام كرد . رسول اكرم پرسيد : " كيستي ؟ - عدي پسر حاتم طائيم " . پيغمبر او را احترام كرد و با خود به خانه برد . در بين راه كه پيغمبر و عدي مي رفتند ، پيره زني لاغر و فرتوت جلو پيغمبر را گرفت و به سؤال و جواب پرداخت . مدتي طول كشيد و پيغمبر با مهرباني و حوصله جواب پيره زن را


مي داد . عدي با خود گفت ، اين يك نشانه از اخلاق اين مرد ، كه پيغمبر است . جباران و دنيا طلبان چنين خلق و خوي ندارند كه جواب پيره زني مفلوك را اين قدر با مهرباني و حوصله بدهند . همينكه عدي وارد خانه پيغمبر شد

، بساط زندگي پيغمبر را خيلي ساده و بي پيرايه يافت . آنجا فقط يك توشك بود كه معلوم بود پيغمبر روي آن مي نشيند . پيغمبر آن را براي عدي انداخت . عدي هر چه اصرار كرد كه خود پيغمبر روي آن بنشيند پيغمبر قبول نكرد

. عدي روي توشك نشست و پيغمبر روي زمين . عدي با خود گفت اين نشانه دوم از اخلاق اين مرد ، كه از نوع اخلاق پيغمبران است نه پادشاهان . پيغمبر رو كرد به عدي و فرمود : " مگر مذهب تو مذهب ركوسي نبود " ( 1 ) " چرا " . - " پس چرا و به چه مجوز ، يك چهارم

1. مذهب ركوسي يكي از رشته هاي نصرانيت بوده است . سيره ابن هشام .

/ 72