78 جويبر و ذلفا - داستان راستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان راستان - جلد 2

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

78 جويبر و ذلفا

- " چقدر خوب بود زن مي گرفتي و خانواده تشكيل مي دادي و به اين زندگي انفرادي خاتمه مي دادي ، تا هم حاجت تو به زن بر آورده شود و هم آن زن در كار دنيا و آخرت كمك تو باشد " . - " يا رسول الله ! نه مال دارم و نه جمال ، نه حسب دارم و نه نسب ، چه كسي به من زن مي دهد ؟ و كدام زن رغبت مي كند كه همسر مردي فقير و كوتاه قد و سياهپوست و بد شكل مانند من بشود " . - " اي جويبر ! خداوند به وسيله اسلام ارزش افراد و اشخاص را عوض كرد . بسياري از اشخاص در دوره جاهليت محترم بودند و اسلام آنها را پايين آورد . بسياري از اشخاص در جاهليت خوار و بي مقدار بودند و اسلام قدر و منزلت آنها را بالا برد . خداوند به وسيله اسلام نخوتهاي جاهليت و افتخار به نسب و فاميل را منسوخ كرد . اكنون همه مردم از سفيد و سياه ، قرشي و غير قرشي ، عربي و عجمي در يك درجه اند .

هيچكس بر ديگري برتري ندارد مگر به وسيله تقواي و طاعت . من در ميان مسلمانان فقط كسي را از تو بالاتر مي دانم كه تقوا و عملش از تو بهتر باشد . اكنون به آنچه دستور مي دهم عمل كن " . اينها كلماتي بود كه در يكي از روزها كه رسول اكرم به ملاقات " اصحاب صفه " آمده بود ، ميان او و جويبر رد و بدل شد . جويبر از اهل يمامه بود . در همانجا بود كه شهرت و آوازه اسلام و ظهور پيغمبر خاتم را شنيد . او هر چند تنگدست و سياه و كوتاه قد بود اما با هوش و حق طلب و با اراده بود . بعد از شنيدن آوازه اسلام ، يكسره به مدينه آمد تا از نزديك جريان را ببيند . طولي نكشيد كه اسلام آورد و در سلك مسلمانان در آمد ، اما چون نه پولي داشت و نه منزلي و نه آشنايي ، موقتا به دستور رسول اكرم در مسجد به سر مي برد .

تدريجا در ميان كسان ديگري كه مسلمان مي شدند و در مدينه مي ماندند ، افرادي ديگر هم يافت شدند كه آنها نيز مانند جويبر فقير و تنگدست بودند ، و به دستور پيغمبر در مسجد به سر مي بردند . تا آنكه به پيغمبر وحي شد مسجد جاي سكونت نيست ، اينها بايد در خارج مسجد منزل كنند . رسول خدا نقطه اي در خارج از مسجد در نظر گرفت و سايباني در آنجا ساخت ، و آن عده را به زير آن سايبان منتقل كرد . آنجا را " صفه " مي ناميدند ، و ساكنين آنجا كه هم فقير بودند و هم غريب ، " اصحاب صفه " خوانده مي شدند . رسول خدا و اصحاب ، به احوال و زندگي آنها رسيدگي مي كردند . يك روز رسول خدا به سراغ اين دسته آمده بود . در آن ميان چشمش به جويبر افتاد ، به فكر رفت كه جويبر را از اين وضع خارج كند و به زندگي او سرو ساماني بدهد ، اما چيزي كه هرگز به خاطر جويبر نمي گذشت - با اطلاعي كه از وضع خودش داشت - اين بود كه روزي صاحب زن و خانه و سرو سامان بشود . اين بود كه تا رسول خدا به او پيشنهاد ازدواج كرد ، با تعجب جواب داد مگر ممكن است كسي به زناشوئي با من تن بدهد .

ولي رسول خدا زود او را از اشتباه خودش خارج ساخت ، و تغيير وضع اجتماعي - كه در اثر اسلام پيدا شده بود - به او گوشزد فرمود . رسول خدا پس از آنكه جويبر را از اشتباه بيرون آورد و او را به زندگي مطمئن و اميدوار ساخت ، دستور داد يكسره به خانه زياد بن لبيد انصاري برود ، و دخترش " ذلفا " را براي خود خواستگاري كند . زياد بن لبيد از ثروتمندان و محترمين اهل مدينه بود . افراد قبيله وي احترام زيادي برايش قائل بودند . هنگامي كه جويبر وارد خانه زياد شد ، گروهي از بستگان و افراد قبيله لبيد در آنجا جمع بودند . جويبر پس از نشستن مكثي كرد و سپس سر را بلند كرد و به زياد گفت : " من از طرف پيغمبر پيامي براي تو دارم ، محرمانه بگويم يا علني ؟ " - " پيام پيغمبر براي من افتخار است ، البته علني بگو " . - " پيغمبر مرا فرستاده كه دخترت ذلفا را براي خودم خواستگاري كنم " . - " پيغمبر خودش اين موضوع را به تو فرموده ؟ ! " - " من كه از پيش خودم حرفي نمي زنم همه مرا مي شناسند ، اهل دروغ نيستم " . - " عجيب است ، رسم ما نيست دختر خود را جز به هم شأنهاي خود از قبيله خودمان بدهيم . تو برو ، من خودم به حضور پيغمبر خواهم آمد ، و در اين موضوع با خود ايشان مذاكره خواهم كرد " . جويبر از جا حركت كرد و از خانه بيرون رفت ، اما همان طور كه مي رفت با خودش مي گفت : " به خدا قسم آنچه قرآن تعليم داده است و آن چيزي كه نبوت محمد براي آن است غير اين چيزي است كه زياد مي گويد " .

هر كس نزديك بود اين سخنان را كه جويبر با خود زير لب زمزمه مي كرد مي شنيد . ذلفا دختر زيباي لبيد كه به جمال و زيبايي معروف بود ، سخنان جويبر را شنيد ، آمد پيش پدر تا از ماجرا آگاه شود . - " بابا اين مرد كه همين الان از خانه بيرون رفت با خودش چه زمزمه مي كرد و مقصودش چه بود ؟ " - " اين مرد به خواستگاري تو آمده بود ، و ادعا مي كرد پيغمبر او را فرستاده است " . - " نكند واقعا پيغمبر او را فرستاده باشد و رد كردن تو او را تمرد امر پيغمبر محسوب گردد " . - " به عقيده تو ، من چه كنم ؟ " - " به عقيده من ، زود او را قبل از آنكه به حضور پيغمبر برسد به خانه برگردان ، و خودت برو به حضور پيغمبر ، و تحقيق كن قضه چه بوده است " . زياد جويبر را با احترام به خانه برگردانيد ، و خودش به حضور پيغمبر شتافت . همينكه آن حضرت را ديد ، عرض كرد : " يا رسول الله ! جويبر به خانه ما آمد و همچو پيغامي از طرف شما آورد ، مي خواهم عرض كنم رسم و عادت جاري ما اين است كه دختران خود را فقط به هم شأنهاي خودمان از اهل قبيله كه همه انصار و ياران شما هستند بدهيم " . - " اي زياد ، جويبر مؤمن است ، آن شأنيتها كه تو گمان مي كني امروز از ميان رفته است . مرد مؤمن هم شأن زن مؤمنه است " .

زياد به خانه برگشت و يكسره به سراغ دخترش ذلفا رفت و ماجرا را نقل كرد . " به عقيده من پيشنهاد رسول خدا را رد نكن ، مطلب مربوط به من است ، جويبر هر چي هست من بايد راضي باشم ، چون رسول خدا به اين امر راضي است من هم راضي هستم " . زياد ، ذلفا را به عقد جويبر در آورد . مهر او را از مال خودش تعيين كرد . جهاز خوبي براي عروس تهيه ديد . از جويبر پرسيدند : " آيا خانه اي در نظر گرفته اي كه عروس را به آن خانه ببري ؟ " - من چيزي كه فكر نمي كردم اين بود كه روزي داراي زن و زندگي بشوم . پيغمبر ناگهان آمد و به من چنين و چنان گفت و مرا به خانه زياد فرستاد . زياد از مال خود خانه و اثاث كامل فراهم كرد ، به علاوه دو جامه مناسب براي داماد آماده كرد ، عروس را با آرايش و عطر و زيور كامل به آن خانه منتقل كردند . شب تاريك شد ، جويبر نمي دانست خانه اي كه براي او در نظر گرفته شده كجاست . جويبر به آن خانه و حجله راهنمايي شد . همينكه چشمش به آن خانه و آن همه لوازم و عروس آن چنان زيبا افتاد گذشته به يادش آمد . با خود انديشيد كه من مردي فقير و غريب وارد اين شهر شدم . هيچ چيز نداشتم ، نه مال و نه جمال و نه نسب و نه فاميل ، خداوند به وسيله اسلام اين همه نعمت برايم فراهم كرد . اين اسلام است كه اين چنين تحولي در مردم به وجود آورده كه فكرش را هم نمي شد كرد . من چقدر بايد خدا را شكر كنم .

همان وقت حالت رضايت و شكرگزاري به درگاه ايزد متعال در وي پيدا شد ، به گوشه اي از اطاق رفت ، و به تلاوت قرآن و عبادت پرداخت . يك وقت به خود آمد كه نداي اذان صبح به گوشش رسيد . آن روز را شكرانه نيت روزه كرد . وقتي كه زنان به سراغ ذلفا رفتند وي را بكر و دست نخورده يافتند . معلوم شد جويبر اصلا به نزديك ذلفا نيامده است . قضيه را از زياد پنهان نگاه داشتند . دو شبانه روز ديگر به همين منوال گذشت . جويبر روزها روزه مي گرفت و شبها به عبادت و تلاوت مي پرداخت . كم كم اين فكر براي خانواده عروس پيدا شد كه شايد جويبر ناتواني جنسي دارد و احتياج به زن در او نيست . ناچار مطلب را با خود زياد در ميان گذاشتند . زياد قضيه را به اطلاع پيغمبر اكرم رسانيد .

پيغمبر اكرم جويبر را طلبيد . و به او فرمود : " مگر در تو ميل به زن وجود ندارد ؟ ! " " از قضا اين ميل در من شديد است " . " پس چرا تا كنون نزد عروس نرفته اي ؟ " " يا رسول الله ! وقتي كه وارد آن خانه شدم و خود را در ميان آن همه نعمت ديدم ، در انديشه فرو رفتم كه خداوند به اين بنده ناقابل چه قدر عنايت فرموده ، حالت شكر و عبادت در من پيدا شد . لازم دانستم قبل از هر چيزي خداي خود را شكرانه عبادت كنم . از امشب نزد همسرم خواهم رفت " . رسول خدا عين جريان را به اطلاع زياد بن لبيد رسانيد . جويبر و ذلفا با هم عروسي كردند و با هم به خوشي به سر مي بردند . جهادي پيش آمد . جويبر با همان نشاطي كه مخصوص مردان با ايمان است زير پرچم اسلام در آن جهاد شركت كرد و شهيد شد . بعد از شهادت جويبر ، هيچ زني به اندازه ذلفا خواستگار نداشت ، و براي هيچ زني به اندازه ذلفا حاضر نبودند پول خرج كنند ( 1 ) .

1. كافي ، جلد 5 ، صفحه . 34

/ 72