الف نظريه ماترياليستي
اين نظريه كه تنها به ماده مي انديشد و براي روان هيچ گونه اصالتي قائل نيست ، مدعي است آنچه فرد انسان را از جنبه رواني و جامعه انسان را از نظر اجتماعي تجزيه و متلاشي مي كند و به صورت قطبهاي ناهماهنگ درمي آورد ، تعلق اختصاصي اشياء به انسان ( مالكيت ) است . اين ، اشياء هستند كه با تعلق اختصاصي خود به انسان ، انسان را از نظر فردي و رواني و از نظر اجتماعي قطعه قطعه مي كنند . انسان موجودي " ژنريك " ( بالطبع اجتماعي ) است. در فجر تاريخ ، انسان به صورت اجتماعي و به صورت " ما " مي زيست ، " من " وجود نداشت ، يعني " من " را حس نمي كرد ، " ما " را حس مي كرد ، وجود فردي خود را نمي شناخت ، وجود جمعي خويش را مي شناخت ، دردش درد جمع بود و احساسش احساس جمع ، براي جمع مي زيست نه براي خود ، وجدانش وجدان جمعي بود نه وجدان فردي . انسان در آغاز تاريخ ، زندگي اشتراكي داشت و به همين جهت با روح جمعي و احساس جمعي مي زيست .زندگي اش با شكار مي گذشت ، هر كس همان اندازه مي توانست از دريا و جنگل تحصيل روزي كند كه رفع مايحتاج زندگي خودش مي شد ، توليد اضافي وجود نداشت ، تا بشر زراعت را كشف كرد و امكان توليد اضافي و در نتيجه امكان كار كردن گروهي و خوردن و كار نكردن گروهي ديگر پيدا شد و همين امر منجر به اصل مالكيت گشت . اصل مالكيت اختصاصي و به تعبير ديگر تعلق اختصاصي مال و ثروت - يعني منابع توليد از قبيل آب و زمين و ابزار توليد از قبيل گاوآهن - به گروه خاص ، روح جمعي را متلاشي كرد و جامعه را كه به صورت " واحد " مي زيست به دو نيم كرد : نيم برخوردار و بهره كش و نيم محروم و بهره ده و زحمتكش . جامعه كه به صورت " ما " مي زيست ، به صورت " من " ها درآمد و انسان به واسطه پيدايش مالكيت از درون خود با خود واقعي اش كه خود اجتماعي بود و خود را عين انسانهاي ديگر احساس مي كرد ، بيگانه شد و به جاي اينكه خود را " انسان " احساس كند ، " مالك " احساس كرد و با خود بيگانه شد و كاستي گرفت .تنها با بريدن اين قيد و اين تعلق است كه انسان بار ديگر به يگانگي اخلاقي و سلامت رواني و هم به يگانگي اجتماعي و سلامت اجتماعي باز مي گردد . حركت جبري تاريخ به سوي اين يگانگيهاست . مالكيتها كه وحدت انساني را تبديل به كثرت و جمع او را تبديل به تفرقه كرده است ، مانند همان كنگره هايي است كه مولوي در مثل زيباي خويش آورده كه نور واحد و منبسط آفتاب را تقسيم و قسمت قسمت مي كند و منشا پيدايش سايه ها مي گردد .البته سخن مولوي ناظر است به يك حقيقت عرفاني ، يعني ظهور كثرت از وحدت و بازگشت كثرت به وحدت ، ولي با يك تحريف و تاويل ، تمثيلي براي اين نظريه ماركسيسم شمرده مي شود . منبسط بوديم و يك گوهر همه بي سر و بي پا بديم آن سر همه يك گهر بوديم همچون آفتاب بي گره بوديم و صافي همچو آب چون به صورت آمد آن نور سره شد عدد چون سايه هاي كنگره كنگره ويران كنيد از منجنيق تا رود فرق از ميان اين فريقب نظريه ايده آليستي
اين نظريه تنها به روان و درون انسان و رابطه انسان با نفس خودش مي انديشد و آن را اصل و اساس مي شمارد . اين نظريه مي گويد درست است كه تعلق و اضافه مانع وحدت و موجب كثرت است ، عامل تفرقه و متلاشي شدن جمع است ، فرد را به تفرقه رواني و جامعه را به تجزيه گروهي مي كشاند ، اما همواره " مضاف اليه " سبب تفرقه و تجزيه " مضاف " است نه " مضاف " سبب تفرقه و تجزيه " مضاف اليه " . " مضاف " به دست " مضاف اليه " قطعه قطعه مي شود نه " مضاف اليه " . به دست " مضاف " اضافه و تعلق - اشياء مال ، زن ، پست و مقام و غيره - به انسان سبب قطعه قطعه شدن روان و تجزيه جامعه انسان نيست ، بلكه اضافه و تعلق درون و قلبي انسان به اشياء سبب تفرقه ها و تجزيه ها و بيگانگيهاي انسان است . " مالكيت " انسان او را از خودش و جامعه اش جدا نكرده ، بلكه " مملوكيت " انسان او را از خودش و جامعه اش جدا ساخته است . آنچه " من " را از نظر اخلاقي و از نظر اجتماعي تجزيه مي كند ، " مال من " " زن من " ، " پست و مقام من " نيست ، بلكه " من مال " و " من زن " و " من پست و من مقام " است . براي اينكه " من " تبديل به " به ما " بشود ، قطع تعلق اشياء به انسان ضرورت ندارد ، تعلق انسان به اشياء بايد بريده شود . انسان را از قيد اشياء رها سازيد تا به واقعيت انساني اش باز گردد نه اشياء را از قيد انسان . به انسان آزادي معنوي بدهيد ، از آزاد كردن و رها ساختن اشياء چه اثري ساخته است ؟ به شخص رهايي و آزادي و اشتراكيت و وحدت بدهيد نه به " شي ء " . عامل توحيد اخلاقي و اجتماعي انسان از نوع عوامل آموزشي و پرورشي مخصوصا آموزش و پرورش معنوي است نه از نوع عوامل اقتصادي . تكامل دروني انسان عامل توحيد اوست نه كاستي بروني . براي يگانگي انسان بايد به او " معني " داد و نه اينكه از او " ماده " را گرفت . انسان ، اول حيوان است دوم انسان ، حيوان بالطبع است و انسان بالاكتساب . انسان در پرتو ايمان و تحت تاثير عوامل صحيح آموزشي و پرورشي ، انسانيت خويش را كه بالقوه و بالفطره دارد ، باز مي يابد . مادام كه انسان تحت عوامل مؤثر معنوي ، معنويت خويش را باز نيافته و به صورت انسان در نيامده ، همان حيوان بالطبع است ، امكان يگانگي روحها و جانها در كار نيست . جان حيواني ندارد اتحاد تو مجو اين اتحاد از روح باد گر خورد اين نان ، نگردد سير آن ور كشد بار اين ، نگردد آن گران بلكه اين شادي كند از مرگ آن از حسد ميرد چون بيند برگ آن جان گرگان و سگان از هم جداست متحد جانهاي شيران خداست مؤمنان معدود ليك ايمان يكي جسمشان معدود ليكن جان يكي غير فهم و جان كه در گاو و خر است آدمي را عقل و جاني ديگر است ده چراغ از حاضر آري در مكان هر يكي باشد به صورت غير آن فرق نتوان كرد نور هر يكي چون به نورش روي آري بي شكي اطلب المعني من القرآن قل لا نفرق بين آحاد الرسل گر تو صد سيب و صد آبي ( 1 ) بشمري صد نمايد يك شود چون بفشري در معاني قسمت و اعداد نيست در معاني تجزيه و افراد نيست ماده را در عامل تفرقه و جمع انسان دانستن كه با جمع آن ، انسان جمع شود و با تفرقه آن ، متفرق ، با تقسيم آن ، انسان تقسيم شود و با يك شدن آن ، يك و شخصيت اخلاقي و اجتماعي او را تابع و طفيلي وضع اقتصادي و توليدي دانستن ، ناشي از نشناختن انسان و ايمان نداشتن به اصالت انسان و نيروي عقل و اراده اوست و يك نظريه ضد امانيستي است . بعلاوه قطع تعلق اختصاصي اشياء به انسان امري ناممكن است فرضا . در مورد مال و ثروت اجرا شود ، در مورد زن و فرزند و خانواده چه مي توان كرد ؟ آيا مي توان در آن زمينه اشتراكيت را مطرح كرد و به كمونيسم جنسي قائل شد ؟ اگر ممكن است ، چرا كشورهايي كه سالهاست ماليكت شخصي را در مورد ثروت الغاء كرده اند ، به نظام اختصاصي خانواده چسبيده اند ؟ فرضا نظام اختصاصي فطري خانوادگي نيز اشتراكي شود ، پستها ، مقامها ، شهرتها ، افتخارها را چه مي توان كرد ؟ آيا مي توان اينها را نيز به طور يكسان تقسيم كرد ؟ استعدادهاي جسماني و بدني خاص افراد همچنين استعدادهاي رواني و هوشي آنان را چه مي توان كرد ؟ اين تعلقات جزء لاينفك وجود هر فرد است و جداشدني و برابر كردني نيست .1. آبي يعني گلابي .