واقع بشود. اگر لازم شد ان شاءالله در جلسه آينده درباره آن صحبت مي كنيم. ضمن بحثي كه به دين زردشت هم اشاره شد كه ريشه آن شرك است و اينها به دو قدرت قائل بودند ، البته شايد من در كم اين طور بود ، نظر آقاي مطهري چيز ديگري باشد . يك مقدار شواهد تاريخي هست كه اين فرضيه را ثابت مي كند كه تمام اديان چه ادياني كه در حال حاضر يا در گذشته بوده اند و ما افكار و نظرياتشان را به صورت شرك مي دانيم و وجود هم دارد در اصل و مبدأشان اين طور نبوده اند ، غالبا مبدأ توحيدي داشته اند ولي در طول زمان به خاطر اينكه عقل و فكر انسان در آن زمانها رشد كافي نكرده بود تا بتواند مسائلي را غير از مسائل محسوس و ملموس درك كند و به ذهنش بسپارد و بتواند بفهمد خواه ناخواه مدت زماني كه مي گذشت انسان مجبور بود براي درك مسائل آنها را شبيه خودش در بياورد . اصلا بشر اوليه خاصيت و حالتش همين بوده كه بين خودش و محيطش نمي توانست تفاوتي قائل باشد هر چيزي را بايد با قياس به خودش درك مي كرده . در هندوستان بعضي اسناد تاريخي نشان مي دهد كه شايد ده دوازده هزار سال پيش اعتقاد به خداي واحد به آن صورت توحيدي كه ما معتقديم وجود داشته . در مصر قبل از ظهور موسي اعتقاد به خداي واحد هم وجود داشته . از نظر قرآني هم پيغمبر هميشه ظهور مي كرده و بشر را به اعتقاد خداي واحد متوجه مي كرده اما چون انسان به علت همان عدم رشد كافي عقل و انديشه اش كه ما امروز شاهدش هستيم نمي توانسته آن مفاهيم مجرد و پاكيزه را درك كند خواه ناخواه بعد از مدتي براي اينكه اين اعتقاداتش را در ذهنش نگه دارد مجبور بوده به اشياء ملموس و آنچه كه حس مي كند يا مي بيند مجسم بكند ، خواه ناخواه يك واسطه هايي مي تراشيده براي اينكه صفات او را در آن واسطه ها ببيند و بتواند خداي خودش را پرستش كند . بعد از مدتي همين واسطه ها و همين ملموسات و تجسمهايي كه ايجاد كرده خودش جانشين آن اعتقاد اوليه مي شده و آن اعتقاد فراموش مي شده و خواه ناخواه باز پيغمبر ديگري ظهور مي كرده و آنها را از اين افكار آلوده و منحرف بر مي گردانده . شايد در مورد همين دين زردشت و دين اهورا مزدا هم همين طور باشد كه ابتدا يك چنين ريشه توحيدي داشته ولي بعدا باز هم به علت نقص و رشد ناكافي انديشه انسان نتوانسته اند آن را در همان حالت نگهدارند مثل اديان هندوستان يا ساير جاهاي دنيا ، و به تدريج اين هم حالت شرك به خودش گرفته است . جواب : من از تذكري كه آقاي دكتر دادند متشكرم و منظور من اين نبود . من بيان ايشان را صد در صد قبول دارم يعني قبول داشته ام ، اگر هم از عرايض من خلاف آن مفهوم شده من اصلاح مي كنم . منظور من فقط اين بود كه در عصر و زمان پيغمبر ونيز در آثاري كه از قديم باقي مانده ما يك توحيد خالصي پيدا نمي كنيم ، مثلا آثاري كه به نام كتاب آسماني باقي مانده ، و مسأله اهورا مزدا را هم كه عرض كردم نخواستم بگويم كه واقعا در تعليمات اصلي زردشت چنين چيزي بوده ، مقصودم باز همين نارسايي افكار و انديشه هاي بشري در آن زمان بود كه نمي توانستند خداي مجرد و منزه از زمان و مكان و شكل و صورت را در ذهن خودشان تصور كنند . " اينما تولوا فثم وجه الله " در انديشه بشر آن زمان نبوده . اما بيان ايشان از نظر ما بيان صد درصد درستي است چون در باب پيدايش عقيده توحيد و عقايد بت پرستي دو نظر متضاد است : يك نظر اين است كه فكر اولي كه براي بشر پيدا شده است طبيعت پرستي بوده و اين طبيعت پرستي سير تكاملي پيدا كرده و كم كم ارواح پرستي آمده و بعد ارواح پرستي به تدريج تبديل به واحد پرستي شده است . اغلب ، كساني كه طرز تفكر ماترياليستي دارند اين طور مي گويند كه به موازات اينكه فكر بشر ترقي كرده يا اقتصاد زندگي بشر ترقي كرده ( حتي يك روابطي هم قائل مي شوند ) ، مثلا وقتي در اجتماع قدرتهاي متعدد حكمفرما بود خدايان متعدد را پرستش مي كردند ، از وقتي كه حكومت واحد در اجتماع پيدا شد و يك قدرت همه اجتماع را اداره مي كرد اين امر سبب شد كه در پرستش هم يك قدرت را پرستش كنند . به هر حال طرز فكر ماترياليستي اغلب اين است كه توحيد بعدها زاييده شده است و هزارها سال بر بشر گذشته است كه فكر خدا [ پديد آمده ] و خداي واحدي كه خالق كل و يگانه موجود لايق پرستش باشد در عالم نبوده و اينها همه بعد پيدا شده است . نقطه مقابل اين نظر همين فكري است كه آقاي دكتر توضيح دادند كه نه ، بت پرستي زاييده خداپرستي است يعني اول خداپرستي در ميان بشر بوده ، بعد انحراف از خداپرستي به صورت بت پرستي در آمده است . حتي در اخبار ما به اين صورت ذكر شده كه از امام مي پرسند كه بت پرستي از كي پيدا شد ؟ جواب مي دهند ادريس پيغمبر شاگردي داشت به نام اسقلينوس كه مرد حكيمي بود . مردم به او خيلي ارادت مي ورزيدند و خيلي او را دوست داشتند . او مرد . در مرگ او مردم فوق العاد ه متأثر شدند . شيطان براي اينها اين فكر را پيش آورد كه حالا اسقلينوس خودش كه نيست پس مجسمه اش را بسازيد و
لااقل با ديدن مجسمه اش براي خودتان تسلي خاطري ايجاد كنيد . مجسمه اش را ساختند . مردم به عنوان ديدار او مي رفتند پيش مجسمه اش . كم كم نزد مجسمه او تعظيم مي كردند و به تدريج معتقد شدند كه اصلا يك خاصيتي در اين مجسمه هست ، روح اسقلينوس در اين مجسمه حلول كرده است . بعد مي رفتند حاجتهاي خودشان را از اين مجسمه مي خواستند . كم كم خداپرستي تبديل شد به بت پرستي . در حديث اين است كه اصل ، خداپرستي است و بعد بت پرستي . بعضي از مستشرقين و نيز ديرينه شناس ها همين عقيده را دارند . يك مرد آلماني معروفي هست به نام ماكس مولر ، او نظريه اي دارد كه من زياد در كتابها ديده ام . ژول لابوم كه تفسير آيات القرآن الحكيم را نوشته و ديگران اين نظريه را از او نقل مي كنند و شايد در ميان اروپاييها او اولين كسي است كه اين نظر را اظهار داشت كه توحيد بر بت پرستي تقدم داشته . پس ما به طور كلي قبول داريم كه [ اول خداپرستي در ميان بشر بوده و بت پرستي زاييده خداپرستي است ] ، از طرف ديگر قبول داريم كه پيغمبران در همه جاي دنيا بوده اند و مردم را به يگانه پرستي دعوت مي كردند ، پس عقايد انحرافي دوگانه پرستي و چندگانه پرستي و بت پرستي بعد پيدا شده . حالا مانفي نمي كنيم كه واقعا در تعليمات اصلي زردشت يك يگانه پرستي واقعي بوده است ، هيچ اين مطلب را نفي نمي كنيم ولي حرف من اين است : در آنچه كه الان به نام زردشت موجود است ، اگر ما بخواهيم فقط اين را ملاك قرار بدهيم [ چه مي بينيم ] . من هميشه گفته ام ما روي عقايد اسلامي خودمان كه مجوس را اهل كتاب مي دانند معتقديم كه ريشه اصلي دين مجوس خداپرستي و يگانه پرستي بوده . اما اگر ما روي تاريخ بخواهيم ثابت بكنيم نمي توانيم ثابت بكنيم چون در اين صورت بايد به وسيله آثار باقيمانده ثابت بكنيم و دراين آثار ، گذشته از اينكه ضد و نقيض ، فراوان است ، همان چيزهايي هم كه در " گاتها " هست كه دلالت مي كند بر يگانه پرستي ، فقط تا همين حد دلالت مي كرد كه زردشت منع كرد از اينكه ارواح خبيثه را پرستش كنند و دعوت كرد كه خداي يگانه را كه منشأ خيرات است پرستش كنند . اين ، توحيد در عبادت را مي رساند ولي ما پيدا نمي كنيم در تعليمات زردشت كه آنچه كه بشر آن را بدي و پليدي مي داند مثل زلزله آيا منشأش همان خدايي است كه ما پرستش مي كنيم يا يك قدرت ديگر است و اگر قدرت ديگري است آيا آن قدرت را
همين خدايي كه ما پرستش مي كنيم آفريده يا او استقلال دارد و زردشت گفته آن را بگذاريد كنار ، فقط اين را پرستش كنيد ؟ عرض كرديم از آنچه كه باقي مانده ، ما بيش از اين نمي توانيم بفهميم ، اما در واقع و نفس الامر چگونه بوده ، شايد واقع و نفس الامر همين طوري است كه شما مي گوييد ، و ما روي معتقدات مذهبي خودمان بايد هم همين جور قائل بشويم . - ما براي پيامبران معمولا كنيه هايي قائليم ، مثلا مي گوييم ابراهيم خليل الله ، عيسي روح الله ، موسي كليم الله . مطمئنا اينها كفر نيست و با وحدانيت خدا مغاير نيست ولي مي خواستم از حضورتان استفسار كنم كه با در نظر گرفتن اينكه عيسي يكي از پيغمبران بزرگ است و امت خودش را به يكتاپرستي دعوت كرده و به دو تا پرستي دعوت نكرده ، وقتي مي گويند عيسي پسر خداست آيا نمي شود تشبيه كرد ؟ وقتي ما مي گوييم موسي زبان خداست ، آنها هم يك چنين تشبيهي دارند مي كنند نه به حقيقت عيسي پدري داشته باشد آن پدر جسماني كه ما مي گوييم . جواب : عمده ، اين قسمت دوم بيان جنابعالي است . در قسمت اول فرموديد هر پيغمبري را به يك عنواني خوانده اند : خليل الله ، كليم الله ، حبيب الله ، ولي در قسمت دوم هدفتان اين بود كه شايد اينها كه عيسي را ابن الله مي گويند نوعي مجازگويي است . اصلا لزومي نداشت كه شما آن مطلب را مقدمه ذكر كنيد . " خليل الله " مي گوييم يعني دوست خدا . آن اصلا مجاز هم نيست . يا مي گوييم " روح الله " به اعتبار اينكه خداوند به تعبير قرآن از روح خودش در آن دميد كه فرزند شد . همين طور " حبيب الله " . تقرير بهتر اين بود كه شما مي گفتيد شايد كساني كه مي گويند " عيسي پسر خداست " نمي خواهند واقعا قائل باشند كه عيسي پسر خداست ، خواسته اند مجازي بگويند يعني خواسته اند بگويند كه اين قدر به خدا نزديك است كه يك پسر به پدرش نزديك است . در اينكه خود حضرت عيساي مسيح چنين چيزي نگفته است شكي نيست . اصلا عقيده ما مسلمانها و نص قرآن كريم اين است كه عيسي مردم را به يگانه پرستي و خداپرستي دعوت كرده و خودش را فقط بنده خدا معرفي كرده است . در اين بحثي نيست ، صحبت در اين است كه اين كلمه " ابن الله " كه اينها مي گويند ، چه مي گويند ؟ وقتي كه ما به معتقدين به " ابن الله " مراجعه مي كنيم مي بينيم اين مطلبي را كه شما مي گوييد نمي گويند . شما هنوز هم در تعبيرات مسيحيها مي بينيد مي گويند " خداي ما مسيح " . پدر و پسر و روح القدس را در عين اينكه سه چيز مي دانند يكي هم مي دانند : خداي ما به آسمان رفت و خداي ما از آسمان خواهد آمد ، خداي ما مسيح . قرآن كه در آن زمان با اين صراحت اين را نفي كرد ، خود مسيحيهاي آنوقت نگفتند ما كه واقعا به چنين مطلبي معتقد نيستيم ، خودشان از خودشان دفاع نكردند چون واقعا به چنين چيزي معتقد بودند . نگفتند ما اين تعبير را كه مي گوييم مجاز را مي گوييم ، ما كه نمي گوييم واقعا اين پسر خداست . و در عصرهاي بعد هم هر زمان علماي مسيحي آمدند با علماي مسلمين مباحثه كردند ، از خدايي مسيح و از پسر خدا بودن مسيح يك قدم پايين تر نيامدند . در زمان ما ممكن است عده اي پيدا بشوند بگويند ما مي گوييم پسر خدا ولي مقصودمان چيز ديگري است . بسيار خوب ما هم حرفي نداريم ، در واقع بيايند حرف خودشان را پس بگيرند . ما خيلي خوشحال هم مي شويم كه عده اي بيايند حرف خودشان را پس بگيرند وبگويند ما ديگر اگر مي گوييم " پسر خدا " يعني محبوب خدا ، مقصودمان بيش از اين نيست . ما حرفي نداريم . ولي اين عقيده در گذشته واقعا اين جور نبوده . اين ديگر متن كتابهاي گذشته است ، چه كتابهايي كه خود آنها نوشته اند و چه مناظراتي كه مسلمين با آنها مي كرده اند . از جمله آن مناظره معروف حضرت رضاست در مجلس مأمون با جاسليق . جاسليق معرب همين كاتوليك است . به آن عالم مي گفتند جاسليق . حضرت رضا با يك مهارتي از او يك اقراري گرفتند . چون او مدعي الوهيت مسيح بود ، حضرت فرمود كه حضرت مسيح بسيار پيغمبر خوبي بود ، بسيار صفات خوبي داشت ، بسيار چنين بود ، يك عيب در كارش بود . [ جاسليق با خود گفت ] چطور يك پيشواي مسلمان مي گويد يك عيب در مسيح بود ؟ مسيح كه در قرآن خيلي تنزيه شده است ! گفت چه عيبي ؟ فرمود : عيبش اين بود كه كم عبادت مي كرد . گفت : مسيح كم عبادت مي كرد ؟ ! مسيح تمام عمرش در حال عبادت بود . فرمود : كي را عبادت مي كرد ؟ ما بايد همان را عبادت كنيم كه مسيح او را عبادت مي كرد . پس خودت اقرار مي كني كه مسيح اصلا كارش عبادت كردن بود ، پس چرا به او مي گويي خدا ؟ مسلم اينها بدعتهاست و حتي خود مستشرقين اروپايي ريشه اين معتقدات انحرافي درباره مسيح يعني ريشه تثليث را پيدا كرده اند كه از كجا آمده است . معتقدند كه تثليث مسيحي از هند آمده ، قبل از ثالوث مسيحي ثالوث هندي وجود داشته ، و توانسته اند نشان بدهند كه ثالوث هندي كه آنها اصلا غرق در بت پرستي بودند چگونه وارد دنياي مسيحيت شد و مسيحيت را كه در اصل يك دين توحيدي بود آلوده
كرد . بنابراين مي تواند يك كسي آن حرفي را كه شما گفتيد بگويد اما يك وقت هست ما مي خواهيم بگوييم يك آدمي ادعا مي كند كه عيسي ابن الله اما مقصودم فلان چيز است ، ما به او مي گوييم عقيده توحيدي ات عيب ندارد ، ولي يك وقت مي خواهيد بگوييد اين مسيحيتي كه از عمرش دو هزار سال مي گذرد و هزار و هفتصد سال است كه دچار اين تثليث است ، مسيحيت در اين باره چه مي گويد ؟ قطعا نمي شود گفت كه مسيحيت اينطور مي گفته است .
اعجاز قرآن( 5 )
صحبت ما درباره اعجاز قرآن از نظر معارف الهي يعني از نظر مسائل مربوط به خدا بود . عرض كرديم كه در قرآن مسائل مربوط به خدا و به اصطلاح فلاسفه ماوراء الطبيعه ، به شكلي عالي بيان شده است كه قطعا براي يك بشر عادي مقدور نبوده است اينچنين مطلب را توصيف و توجيه كند ، مخصوصا با توجه به محيط و وضع شخصي پيغمبر اكرم ، و حتي اگر ما اين جهت را هم در نظر نگيريم و فرض كنيم كه پيغمبر در متمدن ترين نقطه هاي جهان آن روز به دنيا آمده بود و آن مراحل فرهنگ عصر و زمان خودش را مثل ديگران طي كرده بود بازهم اين شكل و اين وضعي كه قرآن درباره خدا و ماوراءالطبيعه سخن مي گويد غير عادي است . اين مطلب را ما در چند تيتر به اصطلاح ، خواستيم بيان كنيم : يكي اينكه قرآن خداوند را از نظر تسبيح و تنزيه به پاكترين و بي شائبه ترين وجهي توصيف كرده است يعني قرآن خدا را از آنچه كه بايد مبرا دانست به شكل عجيبي مبرا دانسته است و در اين جهت بايد قرآن را مخصوصا با كتابهاي مقدس ديگري كه در جهان وجود داشته و دارد مقايسه كرد كه قرآن چقدر خدا را تنزيه مي كند و از يك سلسله نسبتها و توصيفها مبرا مي داند ، كه در همه كتب مقدسي كه در آن زمان وجود داشته و هنوز هم وجود دارد چنين تسبيح و تنزيه و تقديسي نيست . در جلسه گذشته راجع به اين جهت صحبت كرديم . قسمت دوم اين است كه قرآن خدا را از جنبه عظمت و جلال ، باز به نحوي توصيف كرده است كه مافوق ندارد و در اين جهت اگر قرآن را با همه مكتبهاي مثبت دنيا درباره خدا مقايسه كنيم ، قرآن را مافوق همه آنها مي بينيم و مي دانيم . در اين جهت ما مي توانيم قرآن را مقايسه كنيم با مكتبهاي فلسفي جهان ، آنها كه معتقد به خدا بوده اند . آنها هرگز خدا را به اين عظمت و جلالي كه قرآن شناسانده است [ معرفي نكرده اند ] كه البته بعدها علم و فلسفه روي همين خط قرآن سير كرده است اما هيچ مكتب فلسفي به اندازه قرآن خدا را عظيم توصيف نكرده است . راجع به اين قسمت هم ما در جلسه پيش صحبت كرديم .قرآن خدا را به زيباترين وجه توصيف كرده است
قسمت سوم مسأله اي است كه به نظر مي رسد خيلي جالب است و آن اين است كه قرآن خدا را به زيباترين وجهي توصيف كرده است . غير از عظيم توصيف كردن است . اگر من بتوانم اين مطلب را خوب توضيح بدهم آن طور كه دلم مي خواهد ، به نظر مي رسد مطلب خوبي است . اول يك مقايسه كلي مي كنيم : آنهايي كه معتقد به خدا بوده اند ، در قديم و اكنون هم همين طور ، دو تيپ و دو دسته اند : يكي دسته فيلسوفان الهي و ديگر دسته انبياء . ما وقتي كه سراغ آن فيلسوفان الهي مي رويم ، فرض كنيد در رأس آنها در قديم افلاطون و ارسطو را در نظر مي گيريم ، مي بينيم آنها هم از خدا ياد مي كنند و با دلايلي كه دارند وجود خدا را اثبات مي كنند . اما مي بينيم كه خدايي كه آنها به ما نشان مي دهند حداكثر آنچه بتوانند نشان بدهند يك موجود خشك بي روحي است . خدايي كه آنها معرفي مي كنند مثل اين است كه يك ستاره اي را يك ستاره شناس به ما بشناساند . فرض كنيد يك ستاره شناس مي آيد مدعي مي شود كه غير از اين سياراتي كه ما مي شناسيم به دور خورشيد مي چرخند و آنها را مي بينيم . سياره ديگري هم وجود دارد كه اسمش را مثلا مي گذارند " نپتون " يا " ارانوس " . بسيار خوب ، يك ارانوسي هم در دنيا وجود دارد . آن فلاسفه وقتي كه خدا را معرفي مي كنند مثلا [ مي گويند ] عله العلل . از اين بيشتر ديگر حرفي ندارند . مي خواهند با دلايل فلسفي ثابت كنند كه همه علتها در يك نقطه متمركز مي شود . البته حرف درستي است . [ مي گويند ] آيا تمام علتهاي عالم در يك علت نهايي متمركز مي شود و آن علت نهاييمنبع تمام علتها و اسباب ديگر است و يا اينكه در يك نقطه و در يك علت نهايي متمركز نمي شود ؟ بسيار خوب ، ما با دليل فهميديم كه در يك نقطه نهايي متمركز مي شود . اين درست مثل اين است كه يك كسي بيايد قانون جاذبه عمومي را كشف كند كه يك قانوني در دنيا هست به نام جاذبه عمومي . چنين چيزي براي روح بشر جاذبه ندارد ، يعني روح بشر را به سوي خودش نمي كشد ، در روح بشر عشق و طلب به سوي خودش ايجاد نمي كند ، پرواز ايجاد نمي كند . ولي خدا به آن شكل كه انبياء عموما ( 1 ) [ بيان كرده اند ] ، آن خدايي كه قرآن به بشر معرفي مي كند جاذبه دارد ، جميل است ، زيباست ، شايسته است كه محبوب و مطلوب بشر قرار بگيرد ، بلكه تنها چيزي كه شايسته است به تمام معنا مطلوب و محبوب بشر قرار بگيرد اوست . به گونه اي خدا را به انسان مي شناسانند كه در انسان نوعي اشتعال ايجاد مي شود يعني انسان برافروخته مي شود ، در او عشق و حركت به سوي آن خدا به وجود مي آيد ، شب زنده داري ها به وجود مي آورد ، تشنگي در روزها به وجود مي آورد كه براي اين خدا تشنگيها مي كشد ، گرسنگيها مي كشد ، شب زنده داري ها پيدا مي كند ، " تجاهدون في سبيل الله باموالكم و انفسكم " ( 2 ) مي شود ، جان در راه اين خدا فدا مي كند ، مال در راه اين خدا فدا مي كند . اصلا ارسطو قادر نيست كه خدا را به اين شكل به بشر بشناساند . [ مي گويد ] علة العلل . همه علتهاي دنيا در يك نقطه متمركز مي شود . بسيار خوب در يك نقطه متمركز بشود ، آخرش چي ؟ اما آن خدايي كه ما در قرآن مي بينيم ، غير از اينكه علة العلل است يا به تعبير قرآن " الاول " است ، اول مطلق است ، همه چيز از آنجا پيدا شده ، عمده مطلب آن " الاخر " بودنش است يعني آن كه باز به تعبير قرآن همه اشياء طبعا به سوي او بازگشت مي كنند و به سوي او مي روند و نهايت همه چيز به سوي اوست . ايندو از زمين تا آسمان فرق مي كنند . اينجور خدا را توصيف كردن يعني خدا را در روبروي خلقت قرار دادن ، نه [ تنها ] در پشت سر خلقت . عله العلل ، خدا را در پشت سر خلقت قرار مي دهد يعني اين خلقتي كه دارد همين طور حركت مي كند ، در آن [ عقب ] يك علت