نبوت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نبوت - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

 يعني آن جهان قاهر بر اين جهان است و در واقع آنچه در اين جهان است سايه آن جهان است و به تعبير فلسفي معلول [ آن جهان است ] . مي گويند روح انسان صعود مي كند . درباب وحي ، اول صعود است بعد نزول . ما فقط نزول وحي را كه به ما ارتباط دارد مي شناسيم

 ولي صعودش را نه . اول روح پيغمبر صعود مي كند و تلاقي اي ميان او و حقايقي كه در جهان ديگر هست صورت مي گيرد ، كه ما آن كيفيت تلاقي را نمي توانيم توضيح دهيم ولي همان طوري كه شما از طبيعت گاهي يك صورت حسي را مي گيريد بعد در روحتان درجاتش مي رود بالا و بالا حالت عقلانيت و كليت به خودش مي گيرد

 ، از آن طرف روح پيغمبر با يك استعداد خاصي حقايق را در عالم معقوليت و كليتش مي گيرد ولي از آنجا نزول مي كند مي آيد پايين ، از آنجا نزول مي كند در مشاعر پيغمبر مي آيد پايين ، لباس محسوسيت به اصطلاح به خودش مي پوشاند و معني اينكه وحي نازل شد همين است ، حقايقي كه با يك صورت معقول و مجرد ، او در آنجا با آن تلاقي كرده ، در مراتب وجود پيغمبر تنزل مي كند تا به صورت يك امر حسي براي خود پيغمبر در مي آيد ، يا امر حسي مبصر و يا امر حسي مسموع .

 همان چيزي را كه با يك نيروي خيلي باطني به صورت يك واقعيت مجرد مي ديد بعد چشمش هم همان واقعيت را به صورت يك امر محسوس مي بيند . بعد واقعا جبرئيل را با چشم خودش مي بيند . اما با چشمش هم كه مي بيند ، از آنجا تنزل كرده آمده به اينجا ( كه در اينجا توضيحات زيادي دارد

 . اينها با اين طريق خواسته اند هم جنبه دروني بودن ، هم جنبه بيروني بودن و هم جنبه الهي بودن [ وحي ] را توجيه كنند . اما دروني است چون از راه حواس نيست ، از راه قلب و باطن تماس پيدا شده . و اما معلم داشته چون واقعا تماس پيدا شده ، منتها مي گويند آخر چرا انسان بايد فكر كند كه من تماس با معلم كه مي گيرم فقط با اين چشم ، با اين گوش ، با يك انسان مادي بايد باشد . اين ، نوع ديگري از تماس است . واقعا معلم داشته . مستشعر هم بوده .

مثل اينكه انسان در عالم خواب با يك نيروهاي ديگري مي بيند ، با يك نيروهاي ديگر مي شنود . اين مسأله خواب هم خيلي عجيب است . وقتي آدم خواب مي بيند غير از اين است كه در عالم خواب تصور كند ، در عالم خواب مي بيند . با اينكه چشم كار نمي كند ، در عالم خواب مي بيند . وقتي بيدار مي شود يادش مي آيد كه در عالم خواب ديد ، عين حالت ابصاري كه در عالم بيداري رخ مي دهد ( از جنبه رواني نه از جنبه فيزيكي ) . از جنبه رواني شما الان در بيداري داريد

مي بيند ولي اين يك مقدمات طبيعي دارد تا اين ديدن براي شما محقق شود . در عالم خواب آن حالت رواني عينا حالت رواني عالم بيداري است ولي بدون اينكه مقدمات طبيعي پيدا شده باشد . مي گويند پس معلوم مي شود خود ديدن هم لازم نيست از اينجا بيايد در چشم من تا حالت رواني ديدن پيدا شود ، ممكن است از درون من بيايد تا آن مركز ديدن و در آنجا حالت ديدن پيدا شود . كي گفته كه ديدن بايد تصاعد از طبيعت باشد ، ممكن است تنازل از غيب باشد

. لزومي ندارد چنين چيزي باشد ، كه روي اين هم خيلي بحثها مي شود . پس واقعا ديدن است . البته در حالت بيماري هم اينجور چيزها پيدا مي شود . مثل بوعلي ذكر مي كنند بسياري از بيمارهايي را كه برايشان تجسمات پيدا مي شود . امروز هم گويا مسلم است كه براي بعضي از بيمارها حالت تجسم پيدا مي شود و مسلم همان خيالات كه قبلا حالت خيال و تصور داشت ، بعد صورت تجسم پيدا مي كند بدون اينكه در طبيعت چيزي وجود داشته باشد .

 براي خود من در يك بيماري اين قضيه به صورت بسيار روشن پيدا شد . تقريبا يك سال و نيم بود كه رفته بوديم قم . گويا بيماري حصبه بود ( خيلي عجيب بود ) . يادم هست كه تبم شديد شد و متعاقب آن يكمرتبه اين خيال برايم پيدا شد كه من مي خواهم بميرم و يقين پيدا كردم كه مي خواهم بميرم . حال چطور شد اين يقين براي من پيدا شد خودم نمي فهمم . روي تخت خوابيده بودم . تابستان بود . حصير پهن بود

 . آمدم روي حصيرها پايم را رو به قبله گذاشتم و من اصلا حالت احتضار را واقعا احساس كردم . تا شايد يك سال بعد هر وقت فكر مي كردم آن حالت را ، حالتي كه آدم يقين مي كند كه در اين لحظه ديگر دارد جدا مي شود از پدرش ، از مادرش ، از خويشانش ، از آرزوهاي آينده اش ، آنوقت چه به آدم دست مي دهد خدا مي داند . يك حالت عجيبي بود . بعد تنم يخ كرد . نمي دانم همان خوابيدن روي حصيرها سبب شد يا چيز ديگر . كم كم حالت تب از من رفت ، ديدم نه ، من نمردم .

 هرچه كه انتظار كشيدم ديدم نمردم ، بلند شدم دو مرتبه نشستم . آنگاه يك چيزهايي مي ديدم . اول چيزي كه من آنجا ديدم اين بود كه يكدفعه ديدم اين متكايي كه پهلويم هست دارد ورم مي كند ، مثل گوسفندي كه آن را باد مي كنند تدريجا ورم مي كند ، اصلا به چشم خودم داشتم مي ديدم . با اين ديدن اگر بگوييد يك ذره تفاوت داشت ( آخر ديدن خواب كمي ابهام دارد ) يك ذره تفاوت نداشت . رفقايي كه آنجا بودند ، خيال مي كردند ( خيال آنها هم البته درست بود ) كه من خلاصه هذيان دارم مي گويم و من خيال مي كردم آنها هم مثل من مي بينند . يكدفعه
 ديدم رفيقم كه پهلويم بود پيشاني اش شروع كرد به ورم كردن ، تدريجا ورم مي كرد . تو چرا اينجور مي شوي ؟ باز آن يكي و آن يكي . بعد گفتم برويد ببينيد در مدرسه هم چيزي ورم مي كند يا ورم نمي كند و اختصاص دارد به اين اتاق ؟ بعد من به اين چشم خودم ديدم دكتر مدرسي آمد براي من نسخه داد و به گوش خودم شنيدم صداي پاي دكتر مدرسي را قبل از آمدن ( كه با صداي پايش آشنا بودم ) كه من گفتم بفرستيد دنبال دكتر مدرسي ، دكتر مدرسي است ، صداي پايش را شنيدم

. آمد در اتاق من صحبت كرد ، نسخه به من داد . بعد هم كه حالم خوب شده بود تا مدتها من خيال مي كر دم دكتر مدرسي آمده . بعد از مدتها فهميدم تمام اينها تجسماتي بوده كه من با چشم خودم داشتم مي ديدم و اصلا واقعيت نداشته ، و من واقعا حيرت كردم . آخر انسان يك وقت چيزي را كه نمي بيند تصورش را مي كند ، چون در حافظه اش است ، استمداد از حافظه و تصور كردن . مثلا آقايي كه الان اينجا نيستما در ذهن خودمان يك تصور مبهمي از او مي كنيم اما هرگز ما قادر نيستيم در حال بيداري يكي از دوستانمان را كه در اين جلسه نيست الان جلوي چشم خودمان ببينيم ، هر كار بخواهيم بكنيم او را جلو چشم خودمان مجسم كنيم نمي توانيم

. ولي من در آن حال در جلوي چشم خودم مجسم مي ديدم . بعد اين از جنبه رواني براي من مبدأ يك فكر شد كه همين حرفي كه فيلسوفها مي گويند درست است : براي ديدن يعني آن حالت رواني ديدن نه حالت فيزيكي ديدن ، همان حالتي كه انسان واقعا شيئي را با قوه باصره خودش در جلوي چشم خودش مجسم ببيند - هيچ لزومي ندارد كه اين شرايط طبيعي هميشه باشد ، بلكه در بعضي حالات لازم است .

 بعد هم من به همين دليل قبول كردم كه راست مي گويند كساني كه مي گويند در عالم خواب ، ديدن ، واقعا خود ديدن واقع مي شود نه اينكه آدم نمي بيند و خيال مي كند و مي بيند ، نه ، در عالم رؤيا آدم خيال مي كند كه يك وجود مادي در جلويش هست ، اين را اشتباه مي كند

 اما در اينكه مي بيند يعني آن حالت ابصار برايش رخ مي دهد هيچ اشتباه نمي كند ، واقعا حالت ابصار رخ مي دهد ، در آن هيچ اشتباه نمي كند و اصلا ديدن در حال عادي شرايطش آن است ، در غير حالت عادي شرايطش اين است . [ حكما ] مي گويند بنابراين [ ديدن ] از راههاي مختلف [ صورت مي گيرد ] . حتي مرض و بيماري هم ممكن است سبب شود ، منتها يك آدم بيمار و مريض چه چيز را مي تواند جلوي خودش تجسم دهد ؟ همان سوابق ذهني خودش را . آنجا كه ديگر روح

من جز با همان ذخيره هاي موجود خودش - دكتر مدرسي و نسخه دكتر مدرسي و صداي پاي دكتر مدرسي - با چيز ديگري تماس نداشت ، همان خيالات يعني آنچه در حافظه من بود به صورت يك امر مبصر در مقابل چشم من مجسم مي شد . پس اصل مطلب چيزي نيست كه قابل انكار باشد

. پس چه مانعي دارد كه پيامبر واقعيت حقيقتي را در جهان ديگر ببيند ( ببيند يعني تماس بگيرد ، تعبير ديگر نداريم ) و آنچه كه در آنجا ديده است در چشمش واقعا مجسم بشود . نگوييد پس معلوم مي شود جبرئيل يك امر خيالي است ، نه ، خيال آنوقت است كه انسان يك چيزي را ببيند و هيچ واقعيت نداشته باشد . ولي بحث اين است كه آنچه شما مي بينيم د يك وقت واقعيتش در ماده و طبيعت موجود است و يك وقت در ماوراء طبيعت .

 يك وقت در ماوراء طبيعت وجود دارد ، بعد او سبب مي شود كه در ابصار شما رؤيت پيدا شود ، و يك وقت در ماوراء طبيعت شما با آن تماس پيدا مي كنيد ، باز همان در ابصار شما مي آيد مجسم مي شود . در هر دو حال واقعيت دارد . شما با يك امر واقعي در تماس هستيد

، منتها يك وقت امر واقعي شما در بيرون طبيعت است و يك وقت در داخل . من نمي گويم - البته نبايد هم ادعا كرد - كه اين فرضيه صد در صد تمام است ، و در اين زمينه هنوز خيلي حرفها گفته اند كه چطور مي شود كه قبلا [ پيغمبر ] ملك را به صورت انسان مي بيند ، و چطور مي شود كه آنچه كه در آن جهان مي بيند بعد در پرتو او اين جهان را مي بيند با يك حقايقي ، بعد اين به صورت يك كلام يا به صورت يك كتاب براي او مجسم مي شود ؟ اينها مربوط به حرفهايي است كه در اين زمينه ها گفته اند .

 به هر حال ما درباب وحي ، اين چند چيز را حتما بايد قبول كنيم ، يكي مسأله دروني بودن به اين معنا كه ما عرض مي كنيم يعني به معني اينكه اين را از راه يك قوه مرموز باطني تلقي مي كند نه از راه حواس معمولي ، كه اين را اصطلاحا قرآن مي گويد " قلب " ، [ در ] اصطلاح عرفان هم مي گويند

 " قلب " . قلب اينجا البته يعني باطن . مي گويند كسي دل داشته باشد يا نداشته باشد ، مقصود اين دل نيست . اين دل را همه دارند . " لمن كان له قلب " ( 1 ) هر كس دل داشته باشد . هر كس يك روح صحيحي داشته باشد . مسأله بيروني بودنش هم به اين معناست كه واقعا با جهان ديگري تماس پيدا كرده و جهان ديگري واقعا وجود دارد .

. 1 ق / . 37

/ 115