شاديهاى دنيا محدود است و امن و امانش در برهه هائى محدود
ابو الحسن تهامى در اوايل ابيات جاودانى اش كه در رثاى فرزندش گفته است ، چنين ميگويد : 1 حكم المنيّة فى البريّة جار ما هذه الدّنيا بدار قرار 2 بينا ترى الإنسان فيها مخبرا حتّى يرى خبرا من الأخبار 3 طبعت على كدر و أنت ترومها صفوا من الأقذار و الأكدار 4 و إذا رجوت المستحيل فإنّما تبنى الرّجاء على شفير هار 5 و مكلّف الأيّام ضدّ طباعها متطلّب فى الماء جذوة نار 6 و العيش نوم و المنيّة يقظة و المرء بينهها خيال سار 7 فاقضوا مأربكم عجالا إنّما أعماركم سفر من الأسفار 8 و النّفس إن رضيت بذلك أو أبت منقادة بأزّمة المقدار ( 1 قانون فراگير مرگ براى همه مردم در جريان است و اين دنيا براى هيچ كس قرار گاهى پايدار نيست . 2 در آن هنگام كه مى بينى انسانى خبر از گذشتگان ميدهد ، ناگهان خود خبرى از اخبار ميگردد . 3 طبيعت اين دنيا بر تيرگى سرشته است و تو آن را صاف و پاك از آلودگيها و كدورتها ميخواهى 4 و هنگاميكه تو بر امرى محال اميد مى بندى ، در حقيقت اميد به پرتگاه پوچ و متزلزل مى بندى 5 و كسى كه روزگاران را بر ضد طبيعتش تكليف مى كند ، در حقيقت پاره آتش را در آب ميجويد 6 و زندگانى اين دنيا خوابى است و مرگ بيدارى ، و انسان ميان اين خواب و بيدارى خيالى است در جريان . 7 اى مردم ، نيازها ( ى مادى و معنوى تان ) را در اين دنيا با سرعت بر طرف بسازيد ، زيرا جز اين نيست كه عمرهاى شما سفرى است از سفرها [ كه قطعا سپرى ميشود و به پايان ميرسد . ] [ 253 ] 8 نفس آدمى چه به اين سفر و جريان رو به مرگ رضايت بدهد يا امتناع بورزد ، گردن به قوانين قدر گذاشته است . ) نه دستور پيامبران و اوصياء و اولياء اللّه چنين است كه شاد نشويد و نه عقل و قلب آدمى چنين حكمى كرده است . آنچه كه با نظر به منابع وحيى و عقلى و قلبى استنباط ميشود اينست كه همانگونه كه جزئيات محسوس و نمودهاى مشخص از جهان طبيعت وارد مغز ميشوند و در آن كارگاه با عظمت به قوانين و اصول كليه عرضه ميشوند و به وسيله آنها تفسير و توجيه ميگردند ، و سپس مغز آن جزئيات و نمودها را يا از صفحه خود دور ميسازد و يا خود آنها در لابلاى حافظه بايگانى ميشوند ، همانگونه بايد تأثرات درونى خود را مخصوصا شاديها و اندوه هاى ناشى از مثبت و منفى هاى بعد طبيعى مان را با عرضه به پالايشگاه بسيار حساس دل و وجدان ، از ورود به منطقه سطوح عميق شخصيت و روح جلوگيرى كنيم ، زيرا در اين دنيا هيچ موضوع شادى انگيز و نشاط آور يا اندوهبار از متن عالم طبيعت و بعد طبيعى انسانى وجود ندارد كه توانائى احاطه و سلطه مطلقه بر همه ابعاد و نيروهاى مغزى و شخصيتى و روحى ما داشته باشد . ناتوانترين موجود كسى است كه همه ابعاد و نيروهاى خود را قربانى عامل شادى و يا اندوه نمايد . اينكه با كمال صراحت و صداقت فرياد زده ميگوئيم : ناتوانترين حيوان كسى است كه در هنگام به دست آوردن قدرت ، با زير پا گذاشتن اصول و قوانين انسانى و احساس ناتوانى از زندگى با ديگر انسان ها كه مالك حيات خود باشند ، نتواند آن قدرت را در مسير خيرات و كمالات مديريت نمايد . بنابر اين ، در موقع روياروئى با عوامل شاديها ، در صورتيكه ضررى به ديگر ابعاد شخصيت و روحى آدمى وارد نياورد و به آلام ديگران تمام نشود شاد شويم ولى شخصيت و روح را هم مجبور باين شادى ننمائيم ، زيرا شادى آن دو ، به جهت بهجت و انبساطى است ما فوق اين شاديهاى طبيعى . آن دو حقيقت بزرگ ( شخصيت و روح ) آن خنده طبيعى را كه شكوفائى طبيعت است ندارند . خنده آن دو ، به جهتى است كه از حق و عدل و اختيار و انجام تكليف به انگيزگى درونى نه با هدف گيرى جلب سود و دفع زيان ، ناشى ميشود . آيا احتمال نميدهيد كه فلسفه احساس عدم امن در زندگانى اينست كه تكيه [ 254 ]مطلق به زندگانى طبيعى و خوشى هاى آن موجب جهل به حقيقت و هدف عالى حيات است ، چه حكمت بالغه اى
مرادرمنزل جانان چه امن عيش چون هردم
جرس فرياد ميدارد كه بر بنديد محملها
جرس فرياد ميدارد كه بر بنديد محملها
جرس فرياد ميدارد كه بر بنديد محملها