ابوسفيان در حضور پيامبر
وقتى چشم پيامبر به ابوسفيان افتاد گفت: آيا وقت آن نشده است كه بدانى جز خدى يگانه خدائى نيست؟! ابوسفيان در پاسخ وى گفت: پدر و مادرم فدى تو باد چقدر بردبار و كريم و با بستگان خود مهربانى ؟ من اكنون فهميدم كه اگر خدائى جز او بود تا كنون به سود ما كارى انجام مى داد. پيامبر پس از اقرار وى به يگانگى خدا افزود، كه آيا وقت آن نشده كه بدانى من پيامبر خدا هستم؟! ابوسفيان جمله قبلى را تكرار كرده گفت: چقدر تو بردبار و كريمى و با خويشاوندان مهربانى ! من در رسالت شما فعلا در فكر و انديشه هستم. «عباس»، از ترديد وشك ابوسفيان ناراحت شد و گفت: اگر اسلام نياورى جانت در خطر است. هرچه زودتر به يگانگى خدا و رسالت محمد گواهى بده. ابوسفيان اقرار و اعتراف به يگانگى و رسالت حضرت رسول نمود و در سلك مسلمانان درآمد.
اگرچه ابوسفيان، در محيط رعب و ترس ايمان آورد و اين طرز ايمان هيچ گاه مورد نظر و هدف پيامبر اسلام و آئين وى نبود; ولى مصالحى ايجاب مى كرد، كه به هر نحوى باشد ابوسفيان در سلك مسلمانان درآيد، تا بزرگترين مانع از سر راه گرايش مردم مكه به اسلام برداشته شود. زيرا افرادى مانند ابوسفيان و ابوجهل و عكرمه و صفوان بن اميه و... ساليان درازى بود كه محيطى پر از رعب و وحشت به وجود آورده بودند و كسى جرأت نمى كرد در باره اسلام فكر كند، و يا تمايلات خود را ابراز نمايد. اگر اسلام ظاهرى ابوسفيان، برى او مفيد نبود، برى پيامبر اسلام و افراد ديگرى كه تحت سيطره او قرار گرفته و رابطه خويشاوندى با او داشتند، بسيار مفيد و سودمند بود.
با اين حال، پيامبر دستور آزادى ابوسفيان را صادر نكرد، زيرا از تحريكات وى تا قبل از فتح مكه، مطمئن نبود. از اينرو، به عباس دستور داد ـ كه برى جهتى كه بعداً خواهيم گفت ـ او را در تنگنى درهى نگاه دارد. عباس رو به پيامبر نموده، گفت: ابوسفيان كه رياست و عظمت را دوست دارد، اكنون كه كارش به اينجا رسيده، برى او در اين جريان مقامى مرحمت بفرما.
با اينكه ابوسفيان در طول بيست سال، بزرگترين ضربهها را بر اسلام و مسلمانان وارد ساخته بود، با اين وصف پيامبر روى مصالحى ،
به ابوسفيان مقامى داد و جمله تاريخى خود را كه حاكى از يك جهان، بزرگى روح است، به اين صورت بيان كرد:
«ابوسفيان مى تواند به مردم اطمينان دهد كه هركس به محيط مسجدالحرام پناهنده شود، و يا سلاح به زمين بگذارد و بى طرفى خود را اعلام كند، و يا در خانهاش را ببندد، و يا به خانه ابى سفيان پناه ببرد، (و بنا به نقلى : يا به خانه حكيم بن حزام برود)، از تعرض ارتش اسلام محفوظ خواهد ماند».
مكه بدون خونريزى تسليم مى شود
اردوى باشكوه اسلام تا چند كيلومترى «مكه» پيشروى كرده بود. پيامبر تصميم داشت كه شهر را بدون مقاومت و خونريزى فتح كند; و دشمن بدون قيد و شرط تسليم گردد.از عواملى كه به تحقق اين هدف ـ علاوه بر مسأله «استتار» و «اصل غافلگيرى » ـ كمك شايانى نمود; اين بود كه عباس عموى پيامبر بعنوان خيرخواهى برى قريش به سوى مكه رفت، و ابوسفيان را به اردوگاه اسلام آورد، و سران قريش بدون ابوسفيان نمى توانستند، تصميم قاطعى بگيرند.
هنگامى كه او در برابر عظمت بى سابقه پيامبر اسلام، سر تسليم فرود آورد و ابراز ايمان نمود، پيامبر خواست از وجود او برى ارعاب
[
(1)1 ـ «سيره ابن هشام»، ج 2/400 ـ 404; «مجمع البيان»، ج 10/554 ـ 556; «مغازى واقدى »، ج 2/816 ـ 818; «شرح ابن ابى الحديد»، ج 17/268.
]
مشركان، حداكثر استفاده را بنمايد. از اين نظر، دستور داد عباس، ابوسفيان را در تنگنى دره بازداشت كند تا واحدهى ارتش نوبنياد اسلام، با تجهيزات و ساز و برگ خود، در برابر او رژه روند، و او در روز روشن از قدرت نظامى اسلام آگاه گردد، و پس از بازگشت به مكه، مردم را از قدرت ارتش اسلام بترساند، و آنها را از فكر مقاومت باز دارد.
عظمت واحدهى ارتش اسلام آن چنان «ابوسفيان» را مرعوب خود ساخته بود كه بى اختيار رو به عباس كرد و گفت: هيچ قدرتى نمى تواند در برابر اين نيروها مقاومت كند، عباس! سلطنت و رياست برادرزاده تو خيلى اوج گرفته است.
عباس برگشته با قيافه توبيخآميز گفت: سرچشمه قدرت برادرزاده من، نبوت و رسالتى است كه از طرف خدا دارد و هرگز مربوط به قدرتهى ظاهرى و مادى نيست.
پيامبر مصلحت ديد كه ابوسفيان را آزاد نمايد، تا او به موقع قبل از ورود نيروها و واحدهى ارتش اسلام، به مكه رفته; اهالى را از قدرت فوقالعاده مسلمانان آگاه سازد، و راه نجات را به آنها نشان بدهد. زيرا تنها مرعوب ساختن مردم، بدون نشان دادن راه نجات، هدف پيامبر را عملى نمى ساخت.
ابوسفيان وارد شهر گرديد. مردم كه شب گذشته در اضطراب و وحشت بسر برده بودند، و بدون هم فكرى وى نمى توانستند تصميمى بگيرند; دور او حلقه زدند. او با رنگ پريده و بدن لرزان، در حالى كه به سوى مدينه اشاره مى كرد، رو به مردم كرد و گفت:
واحدهائى از ارتش اسلام كه هيچ كس را تاب مقاومت آنانى نيست، شهر را محاصره كردهاند و چند لحظه ديگر وارد شهر مى گردند. پيشوى آنان «محمد»، به من قول داده كه هركس به مسجد و محيط كعبه پناه ببرد، و يا اسلحه به زمين گذارد، در خانه خود را به عنوان بى طرفى ببندد، و يا وارد خانه من و يا خانه «حكيم حزام» گردد; جان و مال او محترم و از خطر مصون است.
پيامبر به اين نيز اكتفاء نكرد. پس از ورود به مكه علاوه بر پناهگاههى سه گانه، پرچمى به دست «عبدالله خثعمى » داد و فرمود كه فرياد كند: هركس زير پرچم او گرد آيد در امان است.
«ابوسفيان» با اين پيام، آنچنان روحيه مردم مكه را تضعيف نمود كه اگر فكر مقاومت در دستهى نيز وجود داشت به كلى از بين رفت و كليه مقدماتى كه از شب گذشته، با اقدامات عباس صورت گرفته بود، به ثمر رسيد، و در نظر واقع بينان، فتح مكه آنهم بدون مقاومت قريش امرى مسلم گرديد. مردم وحشت زده هر كدام به نقطهى پناه بردند، و گريز و فرار در شهر به راه افتاد، و دشمن شماره يك اسلام، بر اثر نقشه خردمندانه پيامبر، بزرگترين خدمت را به ارتش اسلام نمود.
در اين ميان، زن ابوسفيان، «هند»، مردم را به مقاومت دعوت نمود، و سخنانى ركيك نثار همسرش مى كرد. كار از كار گذشته، و هرگونه داد و فريادى مشت بر سندان بود. گروهى از سران افراطى ، مانند «صفوان اميه» و «عكرمة بن ابى جهل» و «سهيل بن عمرو»
[
(1)1 ـ «امتاع الاسماع»، ج 1/379.
]
(قهرمانان و نماينده مخصوص قريش در صلح حديبيه)، سوگند يادى كردند كه از ورود نيروهى اسلام به شهر جلوگيرى كنند; و گروهى فريب آنان را خورده، با شمشيرهى برهنه راه را به روى نخستين واحد ارتش اسلام بستند.
نيروهى نظامى اسلام وارد شهر مى شوند
پيش از آنكه نيروهى اسلام وارد شاهراههى مكه شوند، پيامبر تمام فرماندهان را احضار كرد و فرمود: تمام كوشش من اين است كه فتح مكه بدون خونريزى صورت گيرد. از اين نظر، از كشتن افراد غير مزاحم بايد خوددارى نمود، ولى بايد ده نفر به نامهى «عكرمة بن ابى جهل» و «هبّار بن الاسود» و «عبدالله بن سعد ابيسرح» و «مِقيس حُبابه ليثى »(1) و «حويرث بن نقيذ» و عبدالله ابن الزبيرى » و «حارث بن طلاطلة» و چهار زن كه هركدام از اين ده نفر مرتكب قتل و جنايت شده و يا آتش افروز جنگهى گذشته بودند; در هركجا دستگير شوند بلافاصله اعدام گردند.تمام واحدها بدون نبرد و جنگ وارد شهر شدند و دروازهها به روى آنها باز بود; جز در مسير واحدى كه خالد بن وليد فرماندهى آن را در اختيار داشت، دستهى به تحريك عكرمه و صفوان، و سهيل به نبردى پرداختند و با پرتاب كردن تير و شمشير، بسوى آنان ابراز مقاومت
[
1 ـ يا «صبابه»، چنانكه تاريخ الخميس در ج 2 ص 93 ضبط كرده است.
(2)2 ـ «سيره ابن هشام»، ج 2/409; «تاريخ الخميس»، 2/90 ـ 94.
]
كردند; ولى با دادن دوازده يا سيزده كشته محركان متوارى گرديدند، و ديگران پا به فرار گذاردند.
شكستن بتها! شستوشوى كعبه
شهر مكه كه ساليان درازى پايگاه شرك و بت پرستى بود، در برابر نيروهى چشمگير توحيد، تسليم گرديد، و همه نقاط شهر در تصرف سربازان اسلام درآمد. پيامبر لحظهى چند، در خيمهى كه مخصوص آن حضرت بود و در نقطهى به نام «حجون» زده بودند، استراحت نمود. سپس در حالى كه سوار شتر بود، برى زيارت و طواف خانه خدا رهسپار مسجدالحرام گرديد.در نخستين دور طواف، متوجه بتهى بزرگى به نام «هُبَل» و «اساف» و «نائله» گرديد، كه بالى در كعبه نصب كرده بودند. و با نيزهى كه در دست داشت، ضربه محكمى بر آنها زد، و آنها را روى زمين افكند. و اين آيه را خواند: «قل جاءالحقّ و زهقالباطل، إنّالباطل كان زهوقا»: يعنى : حق با شكوه و پيروزمندانه جلوه كرد، و باطل محو و نابود گرديد، حقا كه باطل از نخست بى اساس بود. «هبل» در برابر ديدگان مشركان به دستور پيامبر شكسته گرديد. اين بت بزرگى كه ساليان دراز بر افكار مردم شبه جزيره حكومت مى كرد، در برابر ديدگانى آنها سرنگون گرديد. «زبير» به عنوان مسخره رو به ابى سفيان كرد و
[
(1)1 ـ «سيره ابن هشام»، ج 2/408; و به نقل واقدى ج 2/825 ـ 826، بيست و هشت كشته داشتند.
]
گفت: «هبل» اين بت بزرگ شكسته شد!!
«ابوسفيان»، با كمال ناراحتى به زبير گفت: دست بردار، و ما را رها ساز. اگر از «هبل» كارى ساخته بود، سرانجام كار ما اين نبود و فهميد كه مقدرات آنها به دست آن نبود.
على (عليه السلام)بر دوش پيامبر(صلى الله عليه وآله)
محدثان و تاريخ نگاران مى گويند:قسمتى از بتهى منصوب بر داخل كعبه، و يا بيرون آن، به وسيله على (عليه السلام) سرنگون شد. پيامبر به على فرمود: على ! بنشين تا من بردوش تو قرار گيرم، و بتها را سرنگون كنم. على در حالى كه كنار ديوار كعبه قرار گرفته بود، پيامبر را بر دوش گرفت ولى احساس سنگينى و ضعف نمود. پيامبر از وضع على آگاه شد، دستور داد كه على بر دوش او قرار گيرد. على بر دوش پيامبر قرار گرفت و بت بزرگ قريش را كه از مس بود، بر زمين افكند. آنگاه به انداختن ديگر بتها پرداخت.
شاعر سخنور «حلّه»، و «ابن العرندس» كه از شاعران قرن نهم اسلامى است; در قصيده خود پيرامون اين فضيلت چنين مى گويد:
و صعود غارب احمد فضل له دون القرابة والصحابة افضلا
صعود على بر دوش احمد، فضيلتى است برى او. اين فضيلت، غير
[
(1)1 ـ مدارك اين فضيلت تاريخى ، در كتاب «الغدير»، ج 7/10 ـ 13، وارد شده است.
]
از خويشاوندى و همنشينى است.
پيامبر دستور داد درب كعبه را باز كردند، و در حالى كه دستهى خود را بر چهار چوبههى درب گذارده بود، و همه مردم قيافه نورانى و جذاب او را مى ديدند; رو به مردم كرده چنين گفت: «الحمد لله الّذي صدق و عدهُ و نصر عبدهُ و هزم الأحزاب وحدهُ»: سپاس خدائى را كه بو وعده خود عمل نمود و بنده خود را كمك كرد، و دشمنان را به تنهائى سركوب ساخت.
سكوت تامى بر محوطه مسجد و بيرون آن، حكفرما بود. نفسها در سينهها حبس، و افكار و تصورات مختلفى بر مغز و عقل مردم حكومت مى كرد. مردم مكه در اين لحظات به ياد آن همه ظلم و ستم و بيدادگريهى خود افتاده، فكرهى مختلفى مى كردند.
اكنون گروهى كه چند بار با پيامبر به نبرد خونين برخاسته، و جوانان و ياران او را به خاك و خون كشيدهاند، و سرانجام هم تصميم گرفته بودند كه شبانه به خانه بى پناه او بريزند، او را ريزه ريزه كنند; در چنگال قدرت پيامبر گرفتار شده، و پيامبر مى تواند از آنان همه نوع انتقام بگيرد.
اين مردم با تذكر جرائم بزرگ خود، به يكديگر مى گفتند: لابدى همه ما را از دم تيغ خواهد گذراند. يا گروهى را كشته، وى گروهى را بازداشت خواهد نمود و زنان و اطفال ما را به اسارت خواهد كشيد.
آنان گرفتار افكار مختلف شيطانى بودند كه ناگهان پيامبر با جملههى زير سكوت آنها را شكست و چنين گفت: ماذا تقولون؟! و
ماذا تظنون؟! يعنى : چه مى گوئيد و در باره من چگونه فكر مى كنيد،ى مردم بهت زده و حيران و بيمناك، همگى با صدى لرزان و شكسته روى سوابق و عواطف بزرگى كه از پيامبر داشتند، گفتند: ما جز خوبى و نيكى چيزى در باره تو نمى انديشيم; ترا برادر بزرگوار خويش; و فرزند برادر بزرگوار خود مى دانيم. پيامبر كه بالطبع رؤف و مهربان و باگذشت بود وقتى با جملههى عاطفى و تحريكآميز آنان روبرو گرديد; چنين گفت:
من نيز همان جملهى را كه برادرم يوسف به برادران ستمگر خود گفت; بشما مى گويم: {لاَ تَثْرِيبَ عَلَيْكُمْ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ}; «امروز بر شما ملامتى نيست. خدا گناهان شما را مى آمرزد، او ارحمالراحمين است.»