رفتن آن شهسوار شهب تازيانه و شاهباز فلك آشيانه به جست و جوى آن آهوى سر در بيابان محنت نهاده و آن طاير دور از مقام عزت فتاده
كند چندان فغان از جان ناشاد فكنده زنگى شب دلو در چاه چو خواب آورد بر لشكر شبيخون سمند تند رو ميراند و مي تاخت بسان چرخ آن رخش سبك پى چنين ميراند تا زين دشت اخضر سحرگه لشكران از خواب جستند چو از شهزاده جا ديدند خالى چو صرصر پر در آن صحرا دويدند ز حد چون رفت سوى شهر راندند ز بخت سست خود آشفته شد سخت به هوش خود چو آمد ناله برداشت به اطراف جهان مردم روان كرد خروشان شد نظر كاى ديده را نور مرا در دور چون نبود تأسف به جانم داغ يعقوبى نهادند الا اى يوسف گمگشته بازآى تو بودى آنكه منظور نظر بود چه خوشحالى كه گشتى از نظر دورجهان پيش نظر تاريك از آنست جهان پيش نظر تاريك از آنست
كه آيد آه ز افغانش به فرياد به قعر بحر ماهى را گذرگاه ز لشكرگاه شد منظور بيرون به سايه اسبش از تندى نمي ساخت بيابانى به گامى ساختى طى نمايان شد عيار زرده ى خور ميان از بهر خدمت چست بستند ز جا رفتند از آشفته خالى وليكن هيچ جا گردش نديدند حدي او به گوش شه رساندند ز روى بيخودى افتاد از تخت علم در جستجوى او برافراشت وليكن كس پيام او نياورد چه ديدى كز نظر گشتى چنين دور كه اين خيل بتر ز اخوان يوسف به گرگت همچو يوسف باز دادند چو يعقوبم مكن بيت الحزن جاى فروغ عارضت نور بصر بود نظر ديگر چه خواهد داشت منظوركه شمعى چون تو از بزمش نهانست كه شمعى چون تو از بزمش نهانست