رفتن شاهزاده منظور به شكار و باز را بر كبك انداختن و شام فراق ناظر را به صبح وصال مبدل ساختن
به شادى مي دود اشكم چه ديده ست قد من راست شد بارش كه برداشت لبم با خنده همراز است چونست برآمد بخت خواب آلوده از خواب نمي دانم كه خواهد آمد از راه چه بوى امروز همراه صبا بود همان راحت از آن بو جان من يافت صبا گفتى كه بوى يارم آورد ز ره اى باد مشك افشان رسيدى ز مشك افشانيت اين خسته جان يافت از اين بو گر چه جانم يافت راحت چو كرد از پيش رو موى جنون دور ز شوق وصل آن خورشيد پايه خوشا صحراى عشق و وادى او خوشا تاريكى شام جدايى كسى كاو را فزونتر درد هجران كنند از آب چون لب تشنگان تر چنان هجرى كه وصل انجام باشد كجا صاحب خرد آشفته حال استمرا هجري ست ناپيدا كرانه مرا هجري ست ناپيدا كرانه
نويد وصل پندارى شنيده ست دلم خوش گشت آزارش كه برداشت دلم با عشق دمساز است چونست سرشك شاديم زد خانه را آب كه رفت از دل به استقبال او آه كه جانم تازه گشت و روحم آسود كه يعقوب از نسيم پيرهن يافت كه جانى در تن بيمارم آورد مگر از كشور جانان رسيدى ز دشت چين چنين بويى توان يافت وليكن تازه شد جان را جراحت ستاده در برابر ديد منظور به خاك افتاد و بيخود شد چو سايه خوشا ايام وصل و شادى او كه بخشد صبح وصلش روشنايى فزونتر شاديش در وصل جانان كند ذوق آنكه باشد تشنه جانتر بود خوش گر چه خون آشام باشد در آن هجران كه اميد وصال استكه داغ اوست با من جاودانه كه داغ اوست با من جاودانه