ديدار از باغ وحش
امروز دوشنبه نهم ذىالقعده مطابق «چهارم اسد»،(69) صبح كه از خواب برخواستيم حالتمان خوب نبود، رطوبت هوا ما را لخت كرده بود، براى دو سه ساعت از روز گذشته هوا كولاكى شد و باران سختى آمد و ما و ساير مسافرين بىمنزل، خواهى نخواهى رفتيم به اطاقهاى مسافرين سابق، و بعد از قطع شدن باران چندين دستگاه چادرهاى خوب آوردند ودر صحرا براى ما برپا كردند، امورات مسافرخانه و مراقبت حال مسافرين، از طرف دولت به يك نفر هندى موسوم به «شيخ عبدالقادر» مفوض است، مأمورين نظم و امنيت هم تحت فرمان و دستور او هستند، منازل هم براى مسافرين مجانى است.طرف عصر توسط واگونى كه نزديك مسافرخانه عبور مىكند، رفتيم به تماشاى «باغوحش» كه خيلى بزرگ است و در ظرف دو سه ساعت به كنار آن نمىتوان رسيد، تمام باغ مشجر به درختهائى است كه در «ايران» هيچ نديدهايم، فقط درخت گل ابريشم را شناختيم.خيابانها به شكل نيمدايره ممتد است، و در كنار آنها يا قفسهاى آهنى براى حيوانات خاكى و هوائى، و يا درياچههاى مصنوعى براى جانوران آبى ساخته شده است. هزاران قسم حيوانات عجيب و غريب وحشى و اهلى، پرنده و چرنده بحرى و ذوحياتين و غيره، آنجا بود كه فقط اَشكال و صور آنها را، در روى صفحات كتب تاريخ طبيعى ديده بوديم، و امروز اعيان خارجى آنها را با چشم مشاهده كرديم.يك نفر «پيرمرد هندى» در باغ همراه مسافرين و تماشاچيان مىافتاد، و براى تفريح آنها، سازى شبيه به كمانچه مىزد، هركس مىخواست انعامى به او مىداد، اين چند ساعت گردش خوش گذشت.مجدداً مراجعت به مسافرخانه كرديم، معلوم شد كه هر مسافرى را در اينجا بايد «آبله» بكوبند و إلاّ بليط كشتى به او داده نمىشود، و براى آبلهكوبى يك نفر «حكيم هندى» از طرف دولت موظف است.تماشاى شهر كراچى
امروز صبح سهشنبه دهم ذىالقعده مطابق «پنجم اسد»، چند دفعه خواستيم پيش «حكيم هندى» كه در يك اطاق نشسته برويم آبله بكوبيم ممكن نشد، زيرا كه جمعيت ازدحام مىكردند و پليس با شلاق آنها را پس و پيش و داخل و خارج مىكرد، ما از بىدستوپائى يا تنبلى يا از ترس شلاق جلو نرفتيم و ظهر تعطيل كردند.امروز يك كشتى ديگر هم از «بصره» وارد «كراچى» شد كه مسافرين آن تماماً عازم «بيتالله» بودند، طرف عصر رفتيم به تماشاى شهر «كراچى». خيابانهاى خيلى قشنگى دارد كه طرفين آن پيادهرو سنگ فرش است، و در هر طرفى مغازهها و دكاكين خيلى شيك و قشنگ نوساز داير است، يك واگون شهرى از ميان خيابان مىگذرد كه با بنزين حركت مىكند، بناى مغازهها و عمارات مسكونى فوق آنها تماماً با سنگ و گچ و آجر است، در طى خيابان باغات و عمارات اعيانى زياد ديده شد.بتخانه در كراچى
بتكده كه تا به حال نديده بوديم اينجا ديديم، و آن را بتخانه مىگويند. و هرچند كسى حق ورود به آن را ندارد، لكن از جلو درب بتخانه كه شخص نگاه مىاندازد، بتها را مىبيند كه بعضى از آنها به شكل گربه و بعضى به شكل آدم ولى داراى شش دست و پا هستند، مخصوصاً در تمام بتخانهها بتها را قسمتى گذاشتهاند كه از جلو درب، خوب نمايانند.«هندوها» تماماً يك خال قرمز يا زرد به روى پيشانى مىگذارند كه مبهالامتياز آنهااست و جوهرى كه با آن خال مىگذارند برگ درختى است كه با بول مادّهگاو عجين كردهاند!! در اين شهر مسلمان كم است و غالبشان هندو هستند.شهر «كراچى» قديم از ميان رفته و بعضى خانههاى آن كه هنوز باقى است، منزل فقرا و بلوچهاى نيمهوحشى است، شهر جديد به فرم و سيلقه اروپا ساخته شده، فقط بازارش از آثار و علامات مشرقزمين است، تمام شهر با چراغهاى برق روشن و به توسط لولههاى زيرزمينى مشروب مىشود، گفتند آب اين لولهها از يك آبانبارى كه در كوه ساخته شده مىآيد، درشكههاى اينجا تماماً با يك اسب حركت مىكند، دو اسبه معمول نيست.گارىها و دوچرخهها عموماً با يك شتر يا دو رأس الاغ يا يك زوج گاو نر حركت مىكنند، زنها بچه خود را برخلاف وضع «ايران» از پهلو بغل مىكنند، دماغ و گوشهاى خود را با گوشوارههاى بزرگ نقره و طلا زينت مىكنند، اول شب تماشاى شهر عالىتر بود.لكن زودتر به مسافرخانه برگشتيم، كورس اتومبيل و درشكه در «كراچى» خيلى ارزان است، و تمام شهر را با چند روپيه مىتوان گردش كرد.شهر «كراچى» جنوباً توسط يك خط آهن به «بمبئى» و شمالا به سرحدّات «ايران» متصل است، و مصنوعات و منسوجات در آنجا خيلى فراوان است، از ميوهجات سيب و انگور و انار ديديم، ميوههاى ديگرى هم بود كه اسم آنها را نمىدانستيم، انگورهاى اينجا عيناً از نوع انگورى است كه در «طهران» معروف به انگور كلاچه است، تصور مىكنم كلاچه محرف «كراچى» باشد يعنى انگور كراچى.حكيم هندى
امروز صبح به هزار زحمت در اطاق حكيم هندى رفته آبله كوبيديم، و ورقه تصديقى دادند كه با تذكره به «شيخ عبدالقادر» سپرديم تا «چتى» يعنى بليط كشتى براى ما پاره كنند، آبله كوبيدن را اينجا سوزن زدنمىگويند.امروز بعضى مسافرين به حمام شهر رفتند و شكل آن از قرارى كه شرح دادند، يك دكانى است سلمانى، كه عقب آن دو سه زاويه دارد، در هر زاويه به ارتفاع نيم ذرع از زمين، يك شير آب گرم و يك شير آب سرد به ديوار منصوب است، و زير آن يك طشتكى گذاشته شده است، مشترى اول اصلاح سر و صورت را كرده، در يكى از زوايا عريان مىشود، و نشسته خود را شستشو مىكند و صابون مىزند.چون وضعيت اينجا براى ما مطلوب نبود، و چنانچه مذكور گرديد صاحب حمامها هندو بودند، ما به همان شستشو در زير شيرهائى كه كنار مسافرخانه براى وضو ساختن مهيا شده است اكتفا كرديم.در نزديكى مسافرخانه يك گودال آبى هم بود كه يك چشمه ينهر سر پوشيده آب گرم، به قدرى كه دو سنگ آب داخل آن مىشد، چند دفعه هم به خيال آن كه اين آب، چشمه آب گرم طبيعى است درآن شستشو كرديم، اتفاقاً آب مزبور مثل ساير آب گرمهاى طبيعىعفونت هم داشت، لكن اخيراً معلوم شد كه فاضلاب كارخانه يخسازى است كه به توسط آن، آب دريا را تجزيه كرده با آب خالص و شيرينآن يخ مصنوعى درست مىكنند، و فاضل آن با مواد تلخ و شور در اينگودال مىآيد.در كنار اين گودال آب هم، بعضى كلبههاى حصيرى و بناهاى خشتى است كه مسكن بلوچهاى نيمهوحشى است، امشب عده زيادى از مسافرين كابلى تا نيمههاى شب مشغول جمع آورى اسباب و اثاثيه خود بودند، كه فردا صبح با كشتى موسوم به «نيرنگ» حركت كنند.مسافرين كابلى
امروز صبحِ زود، مسافرين كابلى به طرف اسكله رفتند، و طرف ظهر با كشتى «نيرنگ» حركت كردند براى «جده»، ما و جمعى ديگر در اطاقهاى آنها منزل گرفتيم، ساير مسافرين مشغول به سوزن زدن يعنى آبله كوبيدن بودند.امروز يك دفعه ديگر به شهر رفته شب را به مناسبت ليله جمعه، مسافرين دسته دسته اشتغال به ذكر مصيبت و غيره داشتند، آقاى «آقا سيد محمّد واعظ كاظمينى» هم كه عازم «مكّه» است در مسافرخانه بساط نماز جماعت و موعظه خوبى برپا كرده بود.امروز صبح جمعه سيزدهم ذىالقعده مطابق «هشتم اسد»، از طرف «شيخ عبدالقادر» اعلام شد كه چون عده مسافرين حاضر، از ميزان جمعيت معموله كشتى ديگر كه بايد حركت كند زياد است، بايد يكصد و بيست نفر با خط آهن بروند به «بمبئى»، كه از آنجا با حجازىهاى ديگر به «جده» بروند، همينطور يك عده از مسافرين «طهرانى» و غيرهم به اختيار خود با ماشين رفتند به «بمبئى».ميان خوف و رجاء
امروز شنبه چهاردهم ذىالقعده مطابق «نهم اسد»، زمزمه مىشد كه يك كشتى بيشتر در ساحل «كراچى» نيست، و ديگر هم كشتى نخواهد آمد، و يك عده از مسافرين باقى خواهند ماند و تمام كسانى كه هنوز بليط كشتى نگرفته بوديم مضطرب شديم، و تا عصر بين خوف و رجا، از صدق و كذب قضيه برگزار كرديم شب خواستيم از «شيخ عبدالقادر» تحقيق كنيم، خودش حاضر نبود اجزايش هم فارسى نمىفهميدند.ظرفيت كشتى پر شد
امروز در نتيجه شورشى كه از طرف آزادىخواهان و استقلالطلبان «هندوستان» برپا شد، شهر به حال تعطيل بود، اعلان حكومت نظامى هم از طرف دولت داده شد و موجب مزيد تشويش و اضطراب مسافرين گرديد، اول غروب «شيخ عبدالقادر» آمد و در اطاق ادارى خود نشست و مسافرين را خواست كه چتىهاى كشتى آنها را با تذكره و پاس به آنها رد كند، و صبح با كشتى موسوم به همايون حركت كنند، خواندن اسامى و دادن بليطها مدتى طول كشيد، بالأخره ساعت چهار از شب شيخ اعلام كرد كه اين هزار نفر كه بليط به آنها داده شد، عدد جمعيت معمولى كشتى همايون است، باقىماندگان چون نمرات سوزنزنى آنها بعد از اين يك هزار نفر است بليط ندارند، و بايد به اوطان خود مراجعت كنند و كشتى ديگرى هم براى حركت به «جده» نداريم!اين بيان كه با كمال خونسردى و لاقيدى و بىاهميتى از طرف «شيخ» ادا شد، مثل يك صاعقه آسمانى بود كه بر سر ما فرود آمد، كانّه خون در عروق ما منجمد شد و از حركت افتاد، ندانستيم ديگر چه بگوئيم و چه بكنيم، و هرچند بعضى از مسافرين به عجز و لابه افتادند و بعضى از شدت غضب و اوقات تلخى «شيخ» را مورد شماتت و بدگوئى قرار دادند، لكن شيخ ابداً متأثر نشد و باز تكرار كرد كه مسئلهاى نيست باقيمانده بروند به اوطان خود، و سال آينده بيايند به «مكه» بروند.علىكلحال در نهايت بهت و حيرت به منازل خود برگشته و تا صبح نخوابيديم، گاهى در درياى فكر و خيال غوطه مىزديم، گاهى با يكديگر مشاوره و چارهجوئى مىكرديم، گاهى هم با كمال حسرت نگاه به مسافرين كشتى همايون، كه مشغول بستن بار و بنه خود بودند مىنموديم «حاج سيد جعفر» حملهدار، و «حاج سيد امين» پسر عمويش فقطوسيلهاى كه به نظرشان آمد اين بود كه فردا صبح برويم منزل «حاج عبدالغنى» نام و به او متوسّل بشويم، از قرار مذكور مشارٌاليه تاجرى است شيعه، و همهساله خيلى خدمت و همراهى با مسافرين و حجاج مىكند، تموّل و مكنت فوق العاده او موجب اعتبارش در نظر اولياى دولت است، و اين اعتبار را در طريق نوعپرستى و خيريت عمومى اعمال مىكند.فرصتطلبان
امروز از اول طلوع فجر مسافرين «جحاز همايون»،(70) شروع به حركت براى اسكله كردند، گارىها و درشكههاى زياد هم براى حمل و نقل خودشان و اسبابشان حاضر بود، و هرچند بايد خوشحال باشند لكن افسردگى باقيماندگان آنها را هم ملول و افسرده كرده بود، هركس با رفيق و آشناى خود مشغول وداع و گريه بود، «حاج ملا محمّد» حضرت عبدالعظيمى هم، براى ماندن من خيلى گريه و زارى مىكرد، و بليط خودش را با كمال صميميت و اصرار مىخواست به من بدهد بروم به كشتى سوار شوم قبول نكردم، لكن بعضى مسافرين از موقع استفاده كرده، بليط خود را كه يكصد و پنجاه روپيه گرفته بودند به مبلغ سيصد الى چهارصد روپيه به ديگران فروختند، يكى دو ساعت از آفتاب گذشته تمام مسافرخانه و محوطه آن خالى شده بود، فقط به قدر چهارصد مسافر باقى مانده بود كه تقريباً بيست نفر آنها شهرى، و بقيه دهاتىها و رعاياى «ترك» و «خراسانى» بودند.شكوه از شيخ عبدالقادر
بر طبق قرارداد ديشب ما شش هفت نفر، به راهنمائى «حاج سيد امين» كه زبان هندى مىدانست، و با «حاج عبدالغنى» آشنائى و سابقه داشت، سوار درشكه شده رفتيم به شهر، در حجره حاجى مزبور كه يك دستگاه بالاخانه و عمارت قشنگى بود و بادزنهاى متحركه، كه با قوه برق هواى آن را تلطيف و خنك مىكرد، شرح حال خود را توسط يك نفر از منشياناش كه فارسى مىدانست اظهار كرديم، در جواب گفت كه من ديروز از اين قضيه مطلع شدم، و با «شيخ عبدالقادر» و قائممقام شهر كه هندى است، مذاكراتى كردم ولى نتيجه نبخشيد، و مجدد دستور داد كه شما برويد پيش فلان انگليسى (اسمش را فراموش كردهام) كه والى «كراچى» و مضافات آن است، و از «شيخ عبدالقادر» شكايت كنيد كه در اين چند روزه مكلف بوده يا تدارك «حجاز» بنمايد، يا مثل آن عده يكصد نفرى ما را هم بفرستد به «بمبئى»، يا لااقل حرف امروز را در ابتداى ورود به ما بگويد تا به فكر كار خود باشيم، نه آن كه ما را تا امروز كه بيست روز بيشتر به ايام حج باقى نمانده معطل كند، بعد گفت من هم يك ساعت ديگر با چند نفر به شما خواهم رسيد.و موافق دستور مزبور از عمارت پائين آمديم كه برويم منزل والى شهر، در اين ضمن «مشهدى محمدحسين يراقچى» همسفر ما آمد و گفت، من به يك وسيله مىخواهم سوار همين كشتى شده بروم، و حالا براى وداع و خداحافظى با شما اينجا آمدهام، و اظهار نمود كه «آقا سيد ابوطالب ماهوتچى» همسفر ديگر ما هم، به طور قاچاق خود را داخل كشتى كرده است، مشاراليه را به خدا سپرديم و نارفاقتى رفقا موجب مزيد تحسر و تألم گرديد، بعد توسط سه دستگاه اتومبيل رفتيم دنبال مقصد خود، چون «انگليسى» و «هندى» زبان نداشتيم، يك نفر شوفر اتومبيلچى را براى ترجمان معين كرديم، خانه حاكم در بيرون شهر بود.
حاكم انگليسى
بعد از يك ربع ساعتى آنجا رسيديم، اطلاع داديم كه چند نفر از محترمين حجاج وقت ملاقات براى عرض شكايتى مىخواهند، فوراً احضار نمود ديديم يك نفر «انگليسى» است كه با كمال تفرعن و تبختر، در تالار بزرگى جلوس كرده، ترجمان ما نيز نه درست مطالب ما را فهم مىكرد كه حالى كند، و نه سؤالات حاكم را درست به ما افهام مىنمود، من بدون اين كه هيچ احتمال بدهم حاكم مزبور «فرانسه» مىداند، به اشاره و اصرار آقاى «آقا سيد احمد» به زبان «فرانسه» سؤال كردم (آقا شما آيا فرانسه مىدانيد؟) حاكم متوجه به من شده جواب داد: بلى، قدرى مىدانم، و پس از شروع به صحبت گفت: آقا قدرى ملايمتر حرف بزنيد، زيرا كه «فرانسه» زبان اُمّى من نيست، و در مدرسه تحصيل كردهام و درست نمىفهمم.جواب دادم اتفاقاً من هم ايرانى هستم، و «فرانسه» را در مدرسه ياد گرفتهام، و خلاصه حرفهاى من بعد از تذكار از دوستى و مودت قديمه ملت «ايران» و «انگليس»، و استحكام مبانى اين دوستى به وسيله معاهدات دو دولت، خصوصاً قرارداد اخير كه توسط رئيسالوزراء فعلى «وثوقالدوله» منعقد شده اين بود كه، جمعى از ايرانيان متحدين شما، از بلاد بعيده با تحمل مخارج گزاف و زحمات شاقه، صحرانوردى و درياپيمائى كرده، و در قلمرو مملكت شما وارد شدهاند، و براى وصول به مقصدشان كه «مكّه» است، و اجراى احكام و الزامات مذهبى آنها، بيست روز ديگر و يك دفعه كشتى سوارى بيشتر باقى نمانده، آيا وظايف مهماندارى شما اقتضا مىكند كه «شيخ عبدالقادر» درباره آنها اين نوع رفتار كند؟ بعد شرح ورود به «كراچى» و آبلهكوبى و حركت مسافرين و باقيماندن خودمان و امر «شيخ عبدالقادر» به مراجعت را داده، اضافه نمودم كه بعضى مردها در «كشتى همايون» سوار شدهاند، كه عيالات آنها مانده و عكس آن نيز شده است، و غالباً بعضى رفقاى ما رفتهاند و خرجى همراهان با آنها است و بالعكس.در اين موقع حاكم از اين كلمات متأثر شده، لبهاى خود را مىگزيد، بعد يك ورقه سفارشنامه از «مستر كاكس»، «سفير انگليس» در «طهران» داشتم، پيش او گذاشتم بعد از خواندن گفت من مىتوانم اين چند نفر را كه مورد سفارش و توصيه هستند، با همين كشتى حركت بدهم، گفتم هيچكدام راضى نيستند و تمناى اعزام تمام را مىنمايند.