داغ محرومي
ساختم با آتش دل لاله زاري شد مرا
سينه را چون گل زدم چاك اول از بي طاقتي
نيكخويي پيشه كن تا از بدي ايمن شوي
هر چراغي در ره گمگشته اي افروختم
دل به داغ عشق خوش كردم گل از خار دميد
گوهر تنهايي از فيض جنون دارم به دست
كج نهادان راز كس باور نيايد حرف راست
پيش پيكان بلا سنگ مزارم شد سپهر
چون نسوزم شمع سان ؟ كز داغ محرومي رهي
بر جگر هر شعله آهي شراري شد مرا
سوختم خار تعلق نوبهاري شد مرا
آخر از زندان تن راه فراري شد مرا
كينه از دشمن بريدم دوستداري شد مرا
در شب تار عدم شمع مزاري شد مرا
خو گرفتم با غم دل غمگساري شد مرا
گوشه ويرانه گنج شاهسواري شد مرا
عيب خود بي پرده گفتم پرده داري شد مرا
جا به صحراي عدم كردم حصاري شد مرا
بر جگر هر شعله آهي شراري شد مرا
بر جگر هر شعله آهي شراري شد مرا