رمى جمرات
همه سنگ در دست روانند. از محلى كه هستيم به طرف جمره مى رويم جمره در انتهاى خيابانها و نزديك مكه است. تپه اى كه كاخ هم برفراز آن است در پيش روى ماست. صداى كر كننده بوق ماشين ها و قيل و قال مردمى با زبانهاى مختلف كه با شتاب در پى رسيدن به چادرهاى خود و يا رفتن براى جمرات و يا برگشتن از آن هستند، منظره غريبى را ايجاد كرده است. از بالاى پل به اطراف مى نگرم، انبوه چادرهايى كه همچون اهرام كوچكى، سفيد، تا دوردستها نصب شده است و راهروهاى كوچكى در بين اين ها تعبيه كرده اند، ذهن را نوازش مى دهد. از پل به طرف سمت راست مى پيچم. خيابان باريك تر مى شود. مضافاً آن كه دو سه رديف ماشين هم اين وسط گير كرده اند و بيش از يكى دو متر راه براى انبوه آدميان نگذاشته اند. هرچه جلوتر مى رويم فشار و ازدحام مردم بيشتر مى شود. گرمى هوا و نبودن اكسيژن وضعيت نامناسبى را ايجاد كرده است. زن ها در وضعيت بدترى هستند. به هر جان كندنى بود خود را به جمرات رساندم; ستونهايى كه سمبل شيطان است. اين ها چيزى جز يك ستون سنگى نيستند. ستون اول را جمره اولى و بعدى را وسطى و سومى را عقبى مى گويند، براى استفاده بيشتر يك پل هوايى درست كرده اند كه مى شود از طبقه دوم; يعنى از روى پل هم جمرات را سنگ زد.
تاريخ باز هم تكرار مى شود. ابراهيم در معرض عظيم ترين امتحان الهى قرار گرفته بود و از او خواسته شد كه اكنون فرزند خويش را قربانى كند، هنگامى كه فرزند را به قربانگاه مى برد سه مرتبه در معرض وسوسه شيطان قرار گرفت و هر بار براى رهايى از آن هفت سنگ نثارش كرد.
آرى از شناخت به شعور رسيديم و در تاريكى، افزار نبرد با شياطين فراهم كرديم، در سرزمين عشق با شياطين به نبرد برخاستيم. مقدمات اين سفر بسيار عظيم است و بى مقدمه سنگ زدن، شايد خود حركتى شيطانى باشد و چه مى گويم، چه بسا كه خود از اصحاب او باشيم و هنگام رمى ندا برسد كه تو ديگر چرا؟!
محل جمرات بسيار شلوغ است، بويژه آن كه مأمورين نيز سازماندهى كافى براى مسيرهاى ورودى و خروجى نكرده اند و رفت و آمدها كنترل شده نيست. زباله هاى مختلف بسيارى هم زير دست و پا ريخته است.
رمى جمرات از عبادات است و بايد با حضور قلب و توأم با دعا و نيايش باشد. در هر حال در ميان ازدحام جمعيت با مشقت زياد رمى را انجام مى دهيم. البته امروز كه روز دهم و عيد قربان است فقط به سومين جمره سنگ زديم و فردا و پس فردا هر سه جمره را سنگ باران خواهيم كرد.
در بازگشت شاهد مناظر عجيبى هستيم. اهل تسنن كه تراشيدن سر را پيش از قربانى جايز مى دانند، اكنون در كناره پل و در اطراف محل جمرات مشغول سر تراشى هستند. باد موهاى سر را پراكنده مى كند و منظره غريبى را مى سازد. خلاصه وضع بهداشت بسيار بداست.
به هر جان كندنى بود خود را از شرّ شيطان رهانيديم و پشت به جمرات و تپه الماس نشان، به سمت بيمارستان بازگشتيم. از همراهان كسى نمانده بود، همه در غرقاب خلق از يكديگر وا افتاده بودند باز هم گرفتار گرداب انسانى و فشارهاى شديد شديم. چند زائر پاكستانى كه گويى فرشته نجات بودند، يك تكه حلبى بزرگ را كندند و دست من و بقيه را گرفته، بالا كشيدند و به جاده ديگرى انداختند كه اگر اينان نمى رسيدند، معلوم نبود چه حالى پيدا مى كردم! و پس از 25 كيلومتر راه پيمايى و بيخوابى شبانه، اكنون اين من بودم كه پاهايم را بدنبال خود مى كشيدم و راهى براى رهاندن خود مى جستم.