كه اگر يك پيچ را از يك ماشين جدا كنيم باز هم پيچ است . اگر پيچي را از يك ماشين جدا كنيم ديگر به درد غير آن ماشين نمي خورد ، يعني به درد غير جاي خودش نمي خورد فقط مربوط به همان جاست اين لازمه جزئيت و عضويت است نه لازمه به اصطلاح ارگانيك بودن به معناي حياتي بودن آنها چون براي حيات اصالت قائل نيستند ، فرق زيادي ميان اينها قائل نيستند در مسأله حيات چنين است كه يك قوه مسلط كه به يك تعبير مي توان گفت " قوه مرموز " بر همه ابعاد و اجزاء [ شي ء ذي حيات ] حكومت مي كند كه آن قوه ، اينها را مسخر خود كرده و همه نيروها را در تسخير خويش دارد اگر ما بگوييم " ارگانيزم " مقصودمان اين است آنها به چنين چيزي معتقد نيستند آنها همان ذي حيات ها را هم طوري تعبير مي كنند كه ما آن را تعبير مكانيكي مي دانيم ما مي گوييم خود حيات ، نيرويي است كه مسلط است بر مجموع اجزاء [ شي ء ذي حيات ] به طوري كه تمام نيروها را در جهت واحد تسخير كرده و در جهت واحد مي راند ، ولي آنها به چنين چيزي اعتقاد ندارند درباب جامعه نيز حتي دور كهيم هم اگر معتقد به " روح ملت " است مقصودش چنين چيزي است ، منتها چون مي گويد فرد وجود ندارد ، مي خواهد بگويد در واقع يك فرهنگ وجود دارد كه افراد تجلي گاه آن فرهنگ هستند و نه چيزي بيشتر ، آن فرهنگ است كه دارد كار مي كند و افراد ابزار هستند براي آن فرهنگ ولي ماركسيسم هرگز به اين شكل قائل نيست ، و الا آن را من توجه دارم البته اين را هم توجه داشته باشيد كه بعدها در اثر ايرادهاي زيادي كه بر فلسفه شان وارد شده در مقام توجيه بر آمده اند و حرفهايي مي زنند كه برخلاف اصول مسلم ماركسيسم است ، مثل حرفهايي كه " اريك فروم " مي زند كه اخيرا مي خواهد ماركسيسم را اصلاح كند ، يعني به كلي آن را از جنبه هاي مادي خارج كند و يك جنبه انساني به آن بدهد كه اگر حرف او في حد ذاته درست باشد بر اساس ماركسيسم اين حرفها را نمي زند .
نقش نابغه در حركت تاريخ
مقصود مؤلف از " نابغه " غير از كسي است كه يك شخصيت اجتماعي مهم است مثلا نمرود را نمي شود نابغه شمرد مقصودش از نابغه ، افراد استثنائي هستند كه داراي يك فكر و هوش و اراده خارق العاده هستند حال همين نظريه نوابغ را درست تحليل كنيم كه آن كسي كه روي نوابغ نظر داده مقصودش چيست ؟ يك وقت هست ما به اين شكل مي گوييم كه اساسا تاريخ را نوابغ به حركت در آورده اند و حتي جهت تاريخ را هم آنها انتخاب كرده اند و هر طور كه دلشان خواسته تاريخ را ساخته اند ، انديشه و فكر آنها بوده كه جامعه بشري اين طوري كه هست باشد و همانها بوده اند كه تاريخ را ساخته اند ، معمارهاي اين ساختمان بزرگ همان يك عده مردم نابغه بوده اند ، در هر ملتي يك يا چند نابغه وجود دارد كه تاريخ آن ملت را آنها نوشته اند ، مثلا فرانسه را ناپلئون ساخته ، روسيه را لنين به وجود آورده ، روسيه ساخته دست لنين است ، به اين معنا كه اگر لنين نبود روسيه اي نبود ، و هر ملت ديگري همين طور است .اين نظريه به اين شكل علي الظاهر يك نظريه غلطي است كه نوابغ تا اين مقدار مؤثر باشند كه همه چيز را آنها انتخاب كرده باشند حتي جهت تاريخ را ، يعني اگر مي خواستند تاريخ را در جهت ديگري ببرند در آن جهت برده بودند اينطور كه نيست يك وقت هست كه كسي مي گويد نوابغ مؤثرند به معناي اين كه همه افراد بشر مؤثرند ، شريك در اجتماع هستند ، ولي افراد در يك سطح نيستند ، بعضي افراد كه استثنايي هستند در سطح بالايي هستند ، و در عين حال نمي خواهد تأثير توده ها را به اصطلاح نفي كند ، و همچنين نمي خواهد بگويد انتخاب جهت تاريخ با آنهاست بلكه مي خواهد بگويد آنها نبوغشان به خاطر اين است كه طبيعت را [ بهتر از ديگران شناخته اند ] نابغه هاي ديگر را در نظر بگيريد نابغه علم يا نابغه صنعت را در نظر بگيريد يك نابغه صنعت هنرش در اين بوده كه طبيعت را شناخته و بر اساس طبيعت قدم برداشته است ، يعني توانسته است طبيعت را بشناسد و خودش را با طبيعت هماهنگ كند آن كسي كه هواپيما را ساخت اگر مي خواست از نبوغ خود استفاده كند و به قوانين طبيعت كاري نداشته باشد آيا مي توانست هواپيما بسازد ؟ نه ، اصلا نبوغش در اين است كه طبيعت را بهتر از ديگران شناخته و بهتر از ديگران توانسته خودش را با طبيعت يا به تعبير ما فطرت هماهنگ كند نوابغ تاريخ هم نبوغشان به اين است كه بهتر از ديگران طبيعت تاريخ را شناخته و خود را با طبيعت تاريخ هماهنگ كرده اند پس تاريخ خودش طبيعتي دارد ، نه اينكه چيزي نيست ، آنها هوس كرده بودند اينجور بشود اينجور شد ، و اگر هوس كرده بودند جور ديگري بشود جور ديگر مي شد نه ، اينطور نيست ، به هوس آنها بسته نيست .پس نه آنها در واقع جهت تاريخ را انتخاب كرده اند ( تاريخ خودش جهتي دارد به سوي تكامل ) و نه ملتها و توده ها هيچ نقشي نداشته اند اگر هنگامي كه نابغه ظهور مي كرد افرادي نبودند كه اراده او را اجرا كنند و طرح او را به مرحله عمل در آورند آيا كاري انجام مي شد ؟ ! حال بگوييم خود ماركس يك نابغه طرحي آورده اگر مردم ديگري نبودند كه آن طرح را به مرحله اجرا در آورند آيا اكنون ماركسيسمي در دنيا وجود داشت ؟ ! پس معني نابغه اين است : آن كسي كه از يك هوش و يك اراده خارق العاده اي برخوردار است كه در اثر اين هوش و اراده خارق العاده خود بهتر از ديگران طبيعت تاريخ را شناخته و توانسته است نيروهاي تاريخي را به خدمت بگيرد ، يعني در جهت آن آگاهي صحيح و شناختي كه داشته توانسته است نيروهاي تاريخ را استخدام كند و به حركت در آورد .مثلا حضرت رسول ( ص ) ظهور مي كند قطع نظر از مسأله وحي ، او نابغه است ، يعني بهتر از هر كس ديگري زمان و جامعه خودش را مي شناسد ، و مي داند راهي كه بايد از آن راه اين مردم را نجات داد چه راهي است چيزي را او مي فهمد كه ديگران نمي فهمند از يك هوش بيشتر و از يك اراده و تصميمي برخوردار است ، به علاوه يك سلسله صفات ديگر : انك لعلي خلق عظيم ( 1 ) ، يك سلسله خصلتها كه در جذب نيروهاي ديگر تأثير دارد خود همان گذشت ، ايثار ، فداكاري ، تقوا و پاكي ، مجموع اينها كه در يك فرد جمع شود مي تواند ناگهان نيروهاي نهفته تاريخ را كه يا خفته اند و يا اگر حركتي دارند در جهت ضد تكامل تاريخ است بيدار كند مردم زمان او يكديگر را غارت مي كنند ، به خاطر عصبيتها با همديگر جنگ و نزاع مي كنند او نيروهاي خفته را بيدار مي كند ، نيروهايي را كه جهت انحرافي دارند در جهت اصلي مي اندازد يكمرتبه شما مي بينيد نيرويي تشكيل مي دهد و جامعه را به جنبش مي آورد كه دنيا را تغيير مي دهد اين معنايش اين نيست كه [ كار او ] بر ضد احتياجات بوده حتما بر وفق احتياجات بوده است اگر بر ضد احتياجات باشد اصلا او نابغه نيست ، و اصولا نبوغ اين است كه احتياجات را خوب تشخيص مي دهد و نيز معنايش اين نيست كه مردم هيچكاره اند ، فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هيهنا قاعدون ( 2 ) ، به مردم نگفت1. قلم / . 4 2. مائده / . 24