نقش نابغه در حركت تاريخ - فلسفه تاریخ جلد 1

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فلسفه تاریخ - جلد 1

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پيدا مي كنند ، برخي انقراض پيدا مي كنند ، جامعه اجل دارد ، مرگ دارد ، و حتي لازم نيست كه در يك زمان خاص [ مجموع جوامع بشري از يك زمان خاص ماقبل آن جلوتر باشد و ] مثلا اگر ما قرن دوازدهم هجري را در نظر بگيريم ، بگوييم حتما بايد قرن دوازدهم هجري دنيا ( حتي در مجموع جامعه هاي دنيا ) از قرن ششم هجري دنيا جلوتر باشد اين هم لزومي ندارد ، ولي اگر مجموع جامعه ها را در مجموع زمانها و به عبارت ديگر بشريت را در مجموع زمانها در نظر بگيريم متكامل است ، كه اين از خصلت خاص زندگي اجتماعي و خصوصيت بشر سرچشمه مي گيرد . مجموع جامعه در زمان جاهليت ، منعكس بوده ، يك فرد آمده . . . " مجموع جامعه ها در مجموع زمانها " شما يك زمان خاص را در نظر گرفته ايد اينكه عرض كردم " قرن دوازدهم " مقصودم همين بود ، يعني مانعي ندارد كه مجموع جامعه ها در يك زمان از دو قرن پيش از آن عقب تر برود در نظريه ماركسيستها جبرا بايد جلو بيايد ، ولي از نظر ما اينطور نيست . در نظريه ما مجموع جامعه ها در مجموع زمانها جلو مي آيد نه در يك زمان خاص ، يعني ممكن است قرن چهاردهم از قرن سيزدهم عقب تر باشد ، ولي اين درست مثل اين است كه يك شي ء به طرف جلو حركت مي كند ، گاهي برمي گردد ، باز جلو مي رود ، باز برمي گردد ، ولي هميشه مجموع جلو رفتن ها بيشتر از مجموع برگشتن هاست ، يعني مثلا ده قدم جلو مي رود ، پنج قدم برمي گردد ، باز ده قدم ديگر جلو مي رود ، باز هشت قدم ديگر برمي گردد ، و همين طور ، ولي در مجموع جلو مي رود اين است معني آنچه كه عرض مي كنم ، نه اين كه مثلا ما ايرانيها امروز حتما از ايران ده قرن پيش جلوتر هستيم ، يا اين قرن بيستم مسيحي حتما از قرن هفتم مسيحي جلوتر است .

اگر با اين بياني كه فرموديد در نظر بگيريم تقريبا مي شود اينطور گفت كه بشريت در مجموع از قديم جلوتر است . يعني اگر ما مجموع زمانها را و به عبارت ديگر بشر را از روزي كه [ تمدن و فرهنگ خود را ] آغاز كرده در نظر بگيريم شك ندارد كه امروز جلوتر است اگر ما بشر امروز را با اولي كه وارد تمدن و فرهنگ خود شد مقايسه كنيم از همه جهت جلوتر است ، و اگر جلوتر نمي بود نمي ماند ، يعني در طبيعت ، يك موجود اگر صلاحيت براي بقاء نداشته باشد معدوم مي شود ، يعني محال است كه چندين هزار سال بر بشر بگذرد و در تمام اين چندين هزار سال بشر رو به عقب برود و بشر روي زمين [ باقي ] باشد .

بنابراين ، آن نظريه هگل و روح زمان ، اگر چه به شكلي كه او گفته ما قبول نداريم ولي به يك شكل ديگر اين مطلب قابل توجه است كه جامعه يك وحدت و يك شخصيت دارد و قهرا همان شخصيتش را مي توانيم " روح جامعه " يا " روح ملت " بناميم چند شب پيش در روزنامه اطلاعات شخصي به نام " فرهت قائم مقامي " مقاله اي نوشته بود دو سه مقاله اولش بد نبود ولي بعد ديگر مقاله اش به نظرم ارزشي نداشت البته در بحثهايش بعضي حرفها خوب بود و بعضي ايراد داشت بحثي كرده بود راجع به تمدن و فرهنگ كه فرقي مي گذارند ميان تمدن و فرهنگ و مي گويند تمدن ، همگاني است ، يعني تمدن به هيچ قومي اختصاص ندارد ، ولي فرهنگ رنگ ملي دارد ، يعني هر ملتي فرهنگ خاص خود را دارد و فرهنگ هر ملتي همان روح آن ملت است اين مبتني بر همان نظريه خاص دور كهيم و امثال او درباب جامعه است كه جامعه خودش يك روح دارد ، روحش همان فرهنگش است ، و هر ملتي مادامي كه فرهنگش باقي باشد باقي است و اگر فرهنگش از بين برود او ديگر از بين رفته است ، و اين است كه مي گويند براي اينكه ملتي را از بين ببرند اول فرهنگش را از او مي گيرند ، فرهنگش را كه از او بگيرند ، روحش را از او گرفته اند ، وقتي روحش را از او بگيرند ديگر او مرده است ، يك لاشه بيشتر نيست و ديگر نمي تواند باقي بماند منتها بعد اين بحث مطرح است كه آيا ما يك فرهنگ بشري داريم يا فرهنگ ، هميشه ملي است ؟ اينهايي كه دارند ناسيوناليزم را در دنيا ترويج مي كنند كه البته خود اين ، ريشه سياسي دارد يعني براي حفظ يك منافعي است كه اين نظريه را ابراز مي دارند ، مي خواهند بگويند اصلا فرهنگ بشري وجود ندارد و فقط فرهنگ ملي وجود دارد ، و اين است كه مي خواهند به ملتها بگويند : تو اگر مي خواهي باقي بماني فقط بايد فرهنگ ملي خودت را حفظ كني و ديگر دنبال يك فرهنگ بشري نروي ( يكچنين حرفي ) .

او ( نويسنده مقاله ) هم از جمله مواردي كه خيلي حرفهايش مورد اعتراض بود همين بود كه ما فرهنگ بشري و عمومي و بين المللي نداريم بعد مسأله اسلام را طرح كرده بود در تعبيراتش نسبت به اسلام بي احترامي نمي كند ، مي گويد درست است كه اسلام يك فرهنگ بين المللي داشت و هيچ رنگ ملي نداشت ولي ديديم كه اين هم در عمل به صورت يك امر ملي در آمد و عربها آن را به خودشان نسبت دادند و از اين حرفها كه البته حرف بي اساس است . به هر حال فرهنگ يعني روح جامعه حال آن مسأله فعلا برايمان مطرح نيست كه آيا فرهنگ هميشه ملي است يا فرهنگ بين المللي هم هست ، يا لااقل همه فرهنگهاي ملي ، يك اصول مشترك بين المللي دارند اين خودش يك مطلبي است در همه فرهنگهاي ملي ، ملتها نمي توانند خود را از يك سلسله اصول مشترك بين المللي خالي كنند مثلا توجه به بسياري از مسائل معنوي از قبيل آزادي و عدالت و صلح و بشر دوستي كه كم و بيش در همه فرهنگهاي دنيا هست ، وجوه مشترك فرهنگهاست .

اين چيزي كه در مورد رابطه مكانيكي فرموديد ، البته از نظر توجيهش نتيجه همان چيزي است كه فرموديد ، ولي اينطور كه من شنيده ام خود ماركسيستها معتقدند كه دو نوع رابطه در جهان مي تواند وجود داشته باشد ، يكي رابطه مكانيكي و ديگر رابطه ارگانيك ( به اصطلاح رابطه عضوي ) و خودشان معتقدند به رابطه ارگانيك ، يعني مي گويند انسانها در اجتماع با همديگر رابطه ارگانيك دارند ، يعني اصلا فرد منهاي اجتماع هيچ ارزشي ندارد ، مثل اينكه اگر معده را از انسان جدا كنيم ديگر اصلا معده نيست و چيزي است كه هيچ ارزشي ندارد البته نتيجه اش همان چيزي است كه فرموديد ، يعني ابتكار را از فرد سلب مي كند . بله ، اين را من توجه دارم ، هر وقت به حرف آنها برسيم [ بحث مي كنيم ] ولي لازمه رابطه مكانيكي اين نيست كه جزء ، استقلال داشته باشد اگر شما يك ابزار مربوط به اتومبيل را از اتومبيل بگيريد هيچ به درد نمي خورد .

يعني آنها اين را مي گويند
كه اگر يك پيچ را از يك ماشين جدا كنيم باز هم پيچ است . اگر پيچي را از يك ماشين جدا كنيم ديگر به درد غير آن ماشين نمي خورد ، يعني به درد غير جاي خودش نمي خورد فقط مربوط به همان جاست اين لازمه جزئيت و عضويت است نه لازمه به اصطلاح ارگانيك بودن به معناي حياتي بودن آنها چون براي حيات اصالت قائل نيستند ، فرق زيادي ميان اينها قائل نيستند در مسأله حيات چنين است كه يك قوه مسلط كه به يك تعبير مي توان گفت " قوه مرموز " بر همه ابعاد و اجزاء [ شي ء ذي حيات ] حكومت مي كند كه آن قوه ، اينها را مسخر خود كرده و همه نيروها را در تسخير خويش دارد اگر ما بگوييم " ارگانيزم " مقصودمان اين است آنها به چنين چيزي معتقد نيستند آنها همان ذي حيات ها را هم طوري تعبير مي كنند كه ما آن را تعبير مكانيكي مي دانيم ما مي گوييم خود حيات ، نيرويي است كه مسلط است بر مجموع اجزاء [ شي ء ذي حيات ] به طوري كه تمام نيروها را در جهت واحد تسخير كرده و در جهت واحد مي راند ، ولي آنها به چنين چيزي اعتقاد ندارند درباب جامعه نيز حتي دور كهيم هم اگر معتقد به " روح ملت " است مقصودش چنين چيزي است ، منتها چون مي گويد فرد وجود ندارد ، مي خواهد بگويد در واقع يك فرهنگ وجود دارد كه افراد تجلي گاه آن فرهنگ هستند و نه چيزي بيشتر ، آن فرهنگ است كه دارد كار مي كند و افراد ابزار هستند براي آن فرهنگ ولي ماركسيسم هرگز به اين شكل قائل نيست ، و الا آن را من توجه دارم البته اين را هم توجه داشته باشيد كه بعدها در اثر ايرادهاي زيادي كه بر فلسفه شان وارد شده در مقام توجيه بر آمده اند و حرفهايي مي زنند كه برخلاف اصول مسلم ماركسيسم است ، مثل حرفهايي كه " اريك فروم " مي زند كه اخيرا مي خواهد ماركسيسم را اصلاح كند ، يعني به كلي آن را از جنبه هاي مادي خارج كند و يك جنبه انساني به آن بدهد كه اگر حرف او في حد ذاته درست باشد بر اساس ماركسيسم اين حرفها را نمي زند .

نقش نابغه در حركت تاريخ

مقصود مؤلف از " نابغه " غير از كسي است كه يك شخصيت اجتماعي مهم است مثلا نمرود را نمي شود نابغه شمرد مقصودش از نابغه ، افراد استثنائي هستند كه داراي يك فكر و هوش و اراده خارق العاده هستند حال همين نظريه نوابغ را درست تحليل كنيم كه آن كسي كه روي نوابغ نظر داده مقصودش چيست ؟ يك وقت هست ما به اين شكل مي گوييم كه اساسا تاريخ را نوابغ به حركت در آورده اند و حتي جهت تاريخ را هم آنها انتخاب كرده اند و هر طور كه دلشان خواسته تاريخ را ساخته اند ، انديشه و فكر آنها بوده كه جامعه بشري اين طوري كه هست باشد و همانها بوده اند كه تاريخ را ساخته اند ، معمارهاي اين ساختمان بزرگ همان يك عده مردم نابغه بوده اند ، در هر ملتي يك يا چند نابغه وجود دارد كه تاريخ آن ملت را آنها نوشته اند ، مثلا فرانسه را ناپلئون ساخته ، روسيه را لنين به وجود آورده ، روسيه ساخته دست لنين است ، به اين معنا كه اگر لنين نبود روسيه اي نبود ، و هر ملت ديگري همين طور است .

اين نظريه به اين شكل علي الظاهر يك نظريه غلطي است كه نوابغ تا اين مقدار مؤثر باشند كه همه چيز را آنها انتخاب كرده باشند حتي جهت تاريخ را ، يعني اگر مي خواستند تاريخ را در جهت ديگري ببرند در آن جهت برده بودند اينطور كه نيست يك وقت هست كه كسي مي گويد نوابغ مؤثرند به معناي اين كه همه افراد بشر مؤثرند ، شريك در اجتماع هستند ، ولي افراد در يك سطح نيستند ، بعضي افراد كه استثنايي هستند در سطح بالايي هستند ، و در عين حال نمي خواهد تأثير توده ها را به اصطلاح نفي كند ، و همچنين نمي خواهد بگويد انتخاب جهت تاريخ با آنهاست بلكه مي خواهد بگويد آنها نبوغشان به خاطر اين است كه طبيعت را [ بهتر از ديگران شناخته اند ] نابغه هاي ديگر را در نظر بگيريد نابغه علم يا نابغه صنعت را در نظر بگيريد يك نابغه صنعت هنرش در اين بوده كه طبيعت را شناخته و بر اساس طبيعت قدم برداشته است ، يعني توانسته است طبيعت را بشناسد و خودش را با طبيعت هماهنگ كند آن كسي كه هواپيما را ساخت اگر مي خواست از نبوغ خود استفاده كند و به قوانين طبيعت كاري نداشته باشد آيا مي توانست هواپيما بسازد ؟ نه ، اصلا نبوغش در اين است كه طبيعت را بهتر از ديگران شناخته و بهتر از ديگران توانسته خودش را با طبيعت يا به تعبير ما فطرت هماهنگ كند نوابغ تاريخ هم نبوغشان به اين است كه بهتر از ديگران طبيعت تاريخ را شناخته و خود را با طبيعت تاريخ هماهنگ كرده اند پس تاريخ خودش طبيعتي دارد ، نه اينكه چيزي نيست ، آنها هوس كرده بودند اينجور بشود اينجور شد ، و اگر هوس كرده بودند جور ديگري بشود جور ديگر مي شد نه ، اينطور نيست ، به هوس آنها بسته نيست .

پس نه آنها در واقع جهت تاريخ را انتخاب كرده اند ( تاريخ خودش جهتي دارد به سوي تكامل ) و نه ملتها و توده ها هيچ نقشي نداشته اند اگر هنگامي كه نابغه ظهور مي كرد افرادي نبودند كه اراده او را اجرا كنند و طرح او را به مرحله عمل در آورند آيا كاري انجام مي شد ؟ ! حال بگوييم خود ماركس يك نابغه طرحي آورده اگر مردم ديگري نبودند كه آن طرح را به مرحله اجرا در آورند آيا اكنون ماركسيسمي در دنيا وجود داشت ؟ ! پس معني نابغه اين است : آن كسي كه از يك هوش و يك اراده خارق العاده اي برخوردار است كه در اثر اين هوش و اراده خارق العاده خود بهتر از ديگران طبيعت تاريخ را شناخته و توانسته است نيروهاي تاريخي را به خدمت بگيرد ، يعني در جهت آن آگاهي صحيح و شناختي كه داشته توانسته است نيروهاي تاريخ را استخدام كند و به حركت در آورد .

مثلا حضرت رسول ( ص ) ظهور مي كند قطع نظر از مسأله وحي ، او نابغه است ، يعني بهتر از هر كس ديگري زمان و جامعه خودش را مي شناسد ، و مي داند راهي كه بايد از آن راه اين مردم را نجات داد چه راهي است چيزي را او مي فهمد كه ديگران نمي فهمند از يك هوش بيشتر و از يك اراده و تصميمي برخوردار است ، به علاوه يك سلسله صفات ديگر : انك لعلي خلق عظيم ( 1 ) ، يك سلسله خصلتها كه در جذب نيروهاي ديگر تأثير دارد خود همان گذشت ، ايثار ، فداكاري ، تقوا و پاكي ، مجموع اينها كه در يك فرد جمع شود مي تواند ناگهان نيروهاي نهفته تاريخ را كه يا خفته اند و يا اگر حركتي دارند در جهت ضد تكامل تاريخ است بيدار كند مردم زمان او يكديگر را غارت مي كنند ، به خاطر عصبيتها با همديگر جنگ و نزاع مي كنند او نيروهاي خفته را بيدار مي كند ، نيروهايي را كه جهت انحرافي دارند در جهت اصلي مي اندازد يكمرتبه شما مي بينيد نيرويي تشكيل مي دهد و جامعه را به جنبش مي آورد كه دنيا را تغيير مي دهد اين معنايش اين نيست كه [ كار او ] بر ضد احتياجات بوده حتما بر وفق احتياجات بوده است اگر بر ضد احتياجات باشد اصلا او نابغه نيست ، و اصولا نبوغ اين است كه احتياجات را خوب تشخيص مي دهد و نيز معنايش اين نيست كه مردم هيچكاره اند ، فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هيهنا قاعدون ( 2 ) ، به مردم نگفت

1. قلم / . 4

2. مائده / . 24

/ 67