ارزش تاريخ - فلسفه تاریخ جلد 1

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فلسفه تاریخ - جلد 1

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

قرار گرفت ، يعني از همان ماشينهاي بسيار قوي براي توليد وسائل ديگر استفاده شد . پس جنگها منشأ تحولات هست و اين ، نظريه ماركسيسم را نقض مي كند ، يعني جنگها علت تكامل ابزار توليدند نه تكامل ابزار توليد علت [ وقوع ] آنها باشد آنها علت تكامل ابزار توليدند و به نوبه خود علت چيزهاي ديگر يعني مي گويند خود همين جنگ معلول روابط توليد بوده ، يعني خودش در درجه اول معلول به دست آوردن شرايط اقتصادي بهتر است ، بعد مي تواند علت تغيير ابزار هم باشد .

درست است ، ولي ما اين مطلب را از جنبه ديگر بحث كرديم اولا كه خود اين مسأله به اين سادگي قابل قبول نيست هرگز همه جنگهاي دنيا براي مقاصد اقتصادي نيست آيا واقعا همين جنگ جهاني دوم را مي شود اينطور توجيه كرد ؟ يك وقت شما مي بينيد كه يك ديوانه اي در رأس يك كشور قرار مي گيرد ، اصلا سرنوشت دنيا را عوض مي كند آيا آن جاه طلبي هيتلر و موسوليني ، شخصيت خاص آنها و فكر " نژاد ژرمن برترين نژادهاست " [ در وقوع اين جنگ ] بي اثر بوده ؟ اينها همه فقط شعار بوده و در زير اينها مقاصد اقتصادي بوده است ؟ يا او مي خواست امپراطور جهان بشود ، جنون امپراطوري جهان در كله اش پيدا شده بود و همينها بود كه اين جنگ را به وجود آورد همان طور كه عرض كردم بعدها روي اينها بحث مي كنيم . . . . مي گويد تمام جنگها به خاطر رسيدن به وضع اقتصادي بهتر است و خلاصه ، جنگ اقتصادي است نه جنگ سياسي مثال مي زند به اينكه قدرت مصر قديم به خاطر داشتن معادن آهن بود . . .

بله ، گفتيم اينها را با همديگر مخلوط كرده اينكه ثروت منشأ قدرت است يك مسأله است ، و اينكه ثروت عامل محرك انسانهاست مسأله ديگري است ويل دورانت هم اينها را مخلوط كرده است . . . . مثلا مي گويد جنگ تروا به خاطر زيبايي يك زن هرزه روي نداده ، جنگ معروف تروا كه مي گويند به خاطر يك زن بعد مي گويد اگر وجود هلن واقعا راست باشد فقط بهانه اي بوده براي روپوشي مقاصد اقتصادي . . . ژرژ پنجم انگلستان ( پدر بزرگ ملكه اليزابت ) به خاطر يك زن از سلطنت صرف نظر كرد او عاشق زني شد و مقررات انگلستان اجازه نمي داد كه با آن زن ازدواج كند و او هم پافشاري داشت ، آخر گفتند از يكي از اين دو بايد صرف نظر كني ، يا از تخت سلطنت يا از آن زن او هم با كمال رضايت از سلطنت صرف نظر كرد حال اينها اين را چگونه توجيه مي كنند ؟ . . . مي گويد " توجه كنيد كه چگونه كار كردن غلامان براي يونانيان سبب شد كه صنعت و اختراع در يونان قديم پيشرفت نكرد و چگونه اسارت زنان موجب شد كه عشق حقيقي رشد نكند و مردان به پسران عشق ببازند و چگونه پسردوستي در هنر پيكر تراشي يونانيان اثر كرد " .

اين چه حرفي است ؟ ! به هنر مربوط نبوده اگر زنها اسير نمي بودند ، به جاي مجسمه پسر ، مجسمه زن مي تراشيدند . شك ندارد كه در مسأله هنر يا علم ، يك فراغتي براي هنرمند يا عالم و يا فيلسوف لازم است ، يعني بايد شرايط زندگي او به گونه اي باشد كه به او مجال و فرصت [ كار هنري يا علمي ] بدهد چرا در قديم مي آمدند مدرسه بعد همان دو مقاله در كتاب " جهاني از خود بيگانه " چاپ شد آن كتاب ظاهرا از دانشمند معروف " ماركس وبر " است كه او نظريه اش درست عكس نظريه ماركس است و مي خواهد بگويد كه نه ، هميشه يا خيلي اوقات ، عوامل معنوي به وجود آورنده عوامل اقتصادي بوده اند نه برعكس ، و مثال مي زند به انقلاب پروتستان و اينكه اصلا سرنوشت اروپا را اين انقلاب عوض كرد و خود انقلاب پروتستان را معلول برخوردهايي مي داند كه دنياي مسيحيت با مشرق زمين پيدا كرد ، يعني عكس اين چيزي كه ويل دورانت اظهار نظر مي كند خيلي مقاله خوب و عالمانه اي است . . . . مي گويد " افراد ممكن است براي انگيزه هاي غير اقتصادي كار كنند مثلا خود را براي فرزندانشان يا دوستانشان و يا خدايانشان فدا كنند ، اما اين قهرمانيها و حماقتهاي پراكنده در تعيين سقوط و يا اعتلاي اقوام اهميتي ندارد " .

بنابراين اگر كسي براي فرزندش فداكاري كند حماقت است ، و به طريق اولي اگر براي بيگانه فداكاري كند حماقت است پس به طور كلي فداكاريها حماقت است فداكاري كه نمي تواند علل اقتصادي داشته باشد ، يعني شخص فداكاري كند كه بعد به يك هدف اقتصادي برسد ؟ ! اينطور كه نيست طبق اين منطق هر كس كه فداكاري مي كند حماقت مي كند . الان خودشان در آنگولا دارند حماقت مي كنند . بله ديگر البته مي گويد از نظر رؤسا همينطور هم هست آن رؤسا يك عده احمق را به كار واداشته اند و آنها استفاده اش را مي برند اصلا توجيه اين فلسفه اين است كه اين كار حماقت است . . . . مي گويد در كمين هر حادثه بزرگي عوامل اقتصادي نشسته است . . . و آنجا كه لينكلن برده ها را آزاد ساخت اقدام جنگي بود براي ضعيف ساختن جنوب . . . اين منطق ، همان منطق گربه مي شود خلاصه مطلب اين مي شود كه همه انسانها مثل گربه ها هستند ، همانطوري كه هيچ گربه اي محض رضاي خدا موش نمي گيرد ، انسانها هم [ به خاطر نوعدوستي و اخلاق ، كاري انجام نمي دهند ، ] قصه ، قصه گربه است و موش گرفتن در زير هر جريان كه اسمش را جريان انساني مي گذاريم يك مسأله موش گرفتني در كار است .

مي گويد در هر وضعي و در هر حالي غايت و مقصد ، احتياجات مادي است و جمله بندي هاي اخلاقي سرپوش و روپوش است و حتي ايدآل ها و غايات اجتماعي هم همينطور است يعني تمام ايدآل ها و غايات اجتماعي نيز بالاخره رسيدن به اقتصاد است .

بعضي از ماركسيستها مثل ژرژ پوليتسر آمده اند تفكيك كرده اند [ ميان ايدآليسم فلسفي و ايدآليسم اخلاقي ، ] چون ديده اند اين حرفها جاي خيلي كوبنده اي براي ماركسيسم است آمده اند ايدآليسم اخلاقي را وضع كرده اند كه نه ، ما منكر ايدآليسم فلسفي هستيم ولي طرفدار ايدآليسم اخلاقي " طرفدار ايدآليسم اخلاقي هستيم " يعني چه ؟ ! اساسا اين فلسفه جايي براي ايدآليسم اخلاقي باقي نمي گذارد مطابق اين فلسفه كه محرك انسان را جبرا علل اقتصادي مي داند و در زير هر پرده اي يك امر اقتصادي [ را مستور ] مي داند ، ايدآليسم اخلاقي هم يعني روي پرده ، زير پرده چيز ديگر است ، ماترياليسم اقتصادي است پس اين چه ايدآليسم اخلاقي است ؟ ! طبق خود فلسفه ماركسيسم ، اين شعارهايي كه الان ماركسيستهاي دنيا به قول خودشان به نفع ملتهاي استثمار شده مي دهند چه ماهيتي دارد ؟ شعارهايي كه عليه امپرياليسم مي دهند چه ماهيتي دارد ؟ شعارهايي كه له مردم استثمار شده مي دهند چه ماهيتي دارد ؟ ( چين مي گويد ، شوروي هم مي گويد ) آيا اين غير از اين است كه طبق همين فلسفه خودش مي گويد حرف مرا باور نكن ، من هم كه مي گويم ، يك مطامعي دارم ، من هم گرگ ديگري هستم مثل آن گرگ ، عجالتا مقصود گرگانه خودم را زير اين شعارها پنهان كرده ام قصه همان شعري است كه سعدي آورده :




  • شنيدم گوسفندي را بزرگي
    شبانگه كارد بر حلقش بماليد
    كه از چنگال گرگم در ربودي
    بديدم عاقبت گرگم تو بودي



  • رهانيد از دهان و چنگ گرگي
    روان گوسفند از وي بناليد
    بديدم عاقبت گرگم تو بودي
    بديدم عاقبت گرگم تو بودي



تو هم كه آمدي مرا از چنگال گرگ نجات دادي به خاطر من نبود ، بجاي گرگ ، تو مي خواستي مرا بخوري اين فلسفه مي گويد مسأله اين است كه من هم هر چه مي گويم صلح ، من هم هر چه مي گويم انسانيت ، من هم هر چه مي گويم حمايت از [ محروم و مظلوم ] ، دروغ مي گويم زير حرفهاي خودم مطامعي دارم اينها [ در پاسخ به اين اشكال ] چه مي گويند ؟ آيا نمي گويند مطامع اقتصادي براي خود آنهاست نه براي ما ؟ " براي آنها باشد نه براي ما " يعني از نظر من جنبه اخلاقي دارد ، وقتي كه من ايثار مي كنم و به ديگري مي دهم براي او جنبه اقتصادي دارد ولي براي من جنبه اخلاقي دارد ، من از خود مي برم و به او مي دهم ، در حالي كه اين فلسفه مي گويد اصلا اين حرف معني ندارد . به همين جهت چون ايمان به فلسفه شان دارند مي روند سراغ كارگرها و طبقه دهقان كه از اين رشد محروم اند يعني واقعا تحميق مي شوند .

تعجب اين است كه طبقه به اصطلاح روشنفكر ، يا بايد گفت نيمه روشنفكر ، يعني طبقه دانشجو [ فريب شعارهاي اينها را مي خورند ! ] اين يك حقيقتي است مولوي شعرهايي دارد راجع به " نيم ها " كه من خيلي اوقات فكر كرده ام مقاله اي تحت عنوان " نيم ها " بنويسم كه خيلي چيزها وجود ناقصش خطرش بيشتر از عدم محض است مي گويند غزالي راجع به علم اين حرف را زده و گفته است : " هر چيزي وجود ناقصش به از عدم محض است مگر علم كه وجود ناقصش بدتر از عدم محض است " و اين ريشه اش هم معلوم است ، آدمي كه هيچ عالم نيست ، چون مي داند عالم نيست لااقل در مقابل عالم تسليم است ، مثل كسي كه طبيب نيست و مي داند كه طبيب نيست ، ديگر لااقل در مقابل طبيب تسليم است و در نتيجه از وجود طبيب بهره مي برد ، ولي نيمچه طبيب چون خودش را طبيب مي داند تسليم يك طبيب نيست ، مي خواهد از همان علم ناقصش استفاده كند ، در نتيجه بجاي سود ، زيان مي برد از همين جا برويد سراغ نيمچه مجتهدها و نيم روشنفكرها و نيم هاي ديگر ، اينهايي كه يك چيزكي مي دانند . گفت :

قل للذي يدعي في العلم فلسفة حفظت شيئا و غابت عنك اشياء چيزكي مي دانند و چيزها نمي دانند اتفاقا اينها خطرشان بيشتر است چهار تا شعار مي شنوند ، بدون اينكه متعمق بشوند و درست فكر كنند و دريابند ، اين چهار تا شعار مي بينيد كه اينها را از جا حركت مي دهد . براي جلسات آينده ، كار چه مي شود ؟ اگر اين كتاب " ماترياليسم تاريخي " را كه تقريبا متون گفته هاي رهبران ماركسيسم است و از بهترين كتابهايي است كه درباب فلسفه تاريخ نوشته شده و مربوط به دوره نهضت توده اي در بيست و پنج شش سال پيش است يك دوره مي خوانديم خيلي خوب بود . نوشته چه كسي است ؟ اسم مستعار است به نام " پ رويان " از قضاوتهايش معلوم است كه يك ماركسيست خيلي اصيل بوده ، ولي عمده اين است كه آن متوني كه از آنها نقل كرده الان در دسترس ما نيست و در اين جهت بسيار كتاب خوبي است ، تمام آن از متون اصلي است .

ارزش تاريخ

اين بحث در واقع همان بحثي است كه در آن كتاب تحت عنوان " ارزش تاريخ " خوانديم يك نفر مورخ كه امروز مي خواهد در تاريخ صد سال ، هزار سال پيش تحقيق كند ، آن وقايع [ موجود نيست ] تاريخ اين تفاوت را با علوم طبيعي دارد كه در علوم طبيعي ، موضوع علم يك امر موجود و قابل مشاهده و آزمايش است ولي مورخ درباره وقايعي مي خواهد بحث كند كه وجود ندارد ، به گذشته تعلق دارد و قابل آزمايش نيست حال كه نيست از چه راه مي تواند آن را كشف كند ؟ يك راهش آثار است ، از راه آثار عيني اي كه از گذشته وجود دارد ، مثل ساختمانها راه عمومي تر آن همان است كه بايد به نقل انسانهاي ديگر اعتماد كند ، نقلي كه " ناقلان آثار و راويان اخبار ، طوطيان شكر شكن شيرين گفتار " در كتابها آورده اند آن اولي زبان ندارد بايد روي آن اجتهاد كرد البته آن هم خودش راه درستي است ، يعني از بررسي آثار تمدنهاي گذشته ، خيلي چيزها را مي شود فهميد و [ آثار ] از خيلي جهات معتبرتر از آن چيزي است كه در كتب ، ثبت و نوشته شده است و اما آنچه كه در كتب نوشته شده ، گفتيم دو عيب در آن هست يكي اين كه اينها غرض آلود و خلاصه دروغ است اكثر مورخين اگر نگوييم همه مورخين اجير و در استخدام قدرتهاي وقت بوده اند و در نتيجه هميشه تاريخ را به نفع قدرت وقت نوشته اند مثلا ميرزا مهدي خان " دره نادره " يا " جهانگشاي نادري " مي نويسد در حالي كه خودش وزير و دبير نادر است يا بيهقي و ديگران كه راجع به غزنوي نوشته اند ، اغلب جزء كس و كارهاي آنها بوده اند كساني كه تاريخ صفويه را نوشته اند جزء كس و كارهاي خود آنها بوده اند همين طور تاريخ قاجاريه ، و قهرا اينها تاريخ را طوري مي نوشته اند كه مطابق ميل اربابهايشان باشد بنابراين چگونه مي شود به اين حرفها اعتماد كرد ؟ ديگر اين كه غير از افرادي كه اجير بوده و مطابق ميل ديگران مي نوشته اند ، افراد ديگري هم كه اجير نبودند لااقل به عقيده اي وابسته بودند ، دچار يك تعصب وطني ، مذهبي و غيره بوده اند اينها هم به فرض اين كه نمي خواستند دروغ بنويسند ، ولي وقايع را انتخاب مي كردند ، غربال مي كردند ، يعني از وقايعي كه اطلاع داشتند آن را كه با فكر و عقيده شان متناسب بود نقل مي كردند و آن را كه با عقايدشان متناسب نبود نقل نمي كردند ، دروغي هم نگفته بودند مورخ با انبوهي از وقايع روبرو مي شود ، از آنها چيزي را انتخاب مي كند ، معلوم است ، وقتي چيزي انتخاب بشود چهره قضيه فرق مي كند در همان جا گفتيم كه بالاخره در زندگي هر كسي زشتيها هست ، و زيباييها را آنچنان كه بوده بنويسند ، مثل چهره اي كه وقتي مي خواهند ترسيمش كنند ، آن وقت آن را ترسيم كرده اند كه تمام جزئياتش را ترسيم كرده باشند ، اگر بخواهند بعضي را انتخاب كنند و بعضي را دور بريزند چيز ديگري از آب در مي آيد ، زيباييهايش را انتخاب كنند ، زشتيهايش را دور بريزند ، چهره زيبايي در مي آيد كه با واقعيت تطبيق نمي كند ، زشتيهايش را بگيرند ، زيباييهايش را دور بريزند باز چهره ديگري در مي آيد غير از آن چيزي كه در واقع هست از اين جهت عده اي آمده اند اعتمادشان را از وقايع تاريخي به كلي بريده و گفته اند به هيچ كتاب تاريخي نمي شود اعتماد كرد چنانكه به اين روزنامه ها كه وقايع روز ما را مي نويسند چقدر مي شود اعتماد كرد ؟ هر قضيه اي كه انسان خودش اطلاع داشته باشد و بعد از اطلاع او در روزنامه آمده باشد و بعد ، از روزنامه بخواند مي بيند كه بدون كم و زياد نيست فقط انسان در مورد قضايايي كه اطلاع ندارد كمي به روزنامه اعتماد مي كند ، يعني اشتباه مي كند ، و الا قضايايي كه اطلاع دارد ، تا نگاه مي كند مي بيند كه كم يا زياد شده است به قولي اين روزنامه ها ، مثلا اطلاعات و كيهان هر دوشان متفقا تقويم ساعت را مي نويسند كه اذان ظهر چه ساعتي ، اذان صبح چه ساعتي ، هر دو از دكتر عباس رياضي كرماني است ( روزنامه رستاخيز هم ديدم مي نويسد ) همان را دو سه جور مي نويسند ما كه يك دكتر عباس رياضي بيشتر نداريم اين دكتر عباس رياضي هم حالا درست استخراج كرده يا غلط ، حساب ديگري است مسلم تقويم را يك جور به همه روزنامه ها داده ، ولي يكي مي نويسد مثلا اذان صبح ساعت پنج و نوزده دقيقه ، ديگري مي نويسد پنج و هفده دقيقه از اينجا مي فهميم كه وقايع ديگر اينها از چه قرار است ! اين معني بي ارزشي تاريخ است تازه مورخ ، آن كسي است كه وقايع را در آن زمان نوشته [ و شرايط اجتماعي موجود نيز در انتخاب او مؤثر بوده است ، چنانكه ] آن كسي هم كه امروز دارد مي نويسد همينطور است اين است كه بعضي گفته اند اساسا تاريخ از مقوله علم نيست ، از مقوله هنر است ، چون علم يعني كشف وقايع آنچنان كه بوده ، و هنر يعني ساختن يك چيز آنچنانكه دل خودمان مي خواهد ، مثل مجسمه سازي هر مورخي براي خودش يك هنرمند است ، يعني چيزي را ساخته است آنچنان كه دل خودش مي خواسته است ، و به تعبير فلسفي ، مصنوع يك مورخ ، ماده اي دارد و صورتي مورخهاي خيلي امين در ماده دخل و تصرف نكرده اند ولي در صورت ، دخل و تصرف كرده اند مورخيني كه امين نيستند هم در ماده دخل و تصرف مي كنند و هم در صورت از اين جهت اساسا تاريخ ، علم نيست .

پس در مسأله " مورخ و وقايعي كه در اختيار دارد " در واقع بحث درباره اين ارزش علمي تاريخ است كه آيا تاريخ مي تواند علم باشد يا به دليل بي اعتباري آن نمي تواند علم باشد . . . . خلاصه واقعيت تاريخي هست ولي مورخ مي آيد در آن دخل و تصرف مي كند و آن را به اشكال مختلف عرضه مي دارد . - اين كه مي گوييد واقعيتي هست در كجا هست ؟ در كتابها هست يا در خارج ؟ اين شامل هر دو است يك مورخ هست كه خودش حاضر و شاهد واقعه است ، مثل او و آن حوادثي كه مشاهده مي كند و بعد آنها را نقل مي كند ، مثل همان كسي است كه مي رود ماهي را مي خرد و بعد آن را مي پزد ، ديگر طرز پختنش به سليقه او مربوط است
، و لذا فرق مي كند ، او از آن ماهي يك نوع غذا به وجود مي آورد ، همان ماهي را شخص ديگري مي برد در خانه اش و از آن غذاي ديگري [ به وجود مي آورد ] در عين حال اين دو غذا ماهي است ، اينطور نيست كه اين ماهي در بيايد و آن مثلا مرغ در بيايد ، ولي در عين اين كه هر دو ماهي است تفاوتهايي دارند مورخ كه مي آيد وقايع را نقل مي كند ، آن كسي كه بعد از صد سال ، دويست سال مي خواهد تاريخ بنويسد ، براي او ماده تاريخي ، نقلهايي است كه در كتاب آمده او نيز با همين نقلهايي كه از فيلتر آنها به آن شكل در آمده ، عينا همين عمل را انجام مي دهد ، يعني آنچه كه در متون تاريخي كتابها مي بيند براي او مي شود ماده خام ، و اين ماده خام را مطابق ذوق و سليقه خود به صورت پخته در مي آورد .

تصرف در تصرف مي كند . قهرا اين طور است ، و لهذا مي بينيد نقل هر مقدار كه واسطه اش بيشتر باشد ضعيف تر است علماي حديث ما هم اگر دو حديث با يكديگر متعارض باشند آن را كه سندش كوتاهتر است ترجيح مي دهند بر آن كه سندش بلندتر است مثلا حديثي از امام صادق ( ع ) نقل مي شود ، راوي هم معتبر است ولي احاديث با يكديگر متعارضند ، اما اين حديث را آقاي زيد نقل كرده از عمرو از بكر از امام صادق عليه السلام ( با سه واسطه ) ، ديگري را حسن نقل كرده از احمد از محمود از ابوالقاسم از جعفر از محمد از امام صادق عليه السلام ( با شش واسطه ) ، اينها اشخاص معتبري هستند ، آنها هم اشخاص معتبري هستند ولي چون آن كمتر سند خورده معتبرتر است ( قلت سند ) ، زيرا هر چه بيشتر واسطه بخورد قهرا ضعيف تر مي شود ، اولا گذشته از مسأله تعمد احتمال اشتباه بيشتر است ، و [ ثانيا ] احتمال تصرف آگاهانه يا ناآگاهانه بيشتر است . مسأله ارزش تاريخ به هر حال مسأله مهمي است كه در گذشته هم درباره اش بحث كرديم اينها حتي خود همين آقاي " اي اچ كار " روي مسأله صداقت وجدان بشر هيچ تكيه اي ندارند يعني تقريبا نظير ماركسيستها [ مي گويند ] به وجدان بشر هيچ نمي شود اعتماد كرد ، هر مورخي در هر شرايطي كه قرار داشته باشد ، تاريخ را از ديد خودش مي نويسد و تحت تأثير تعصبات و اغراض خودش قرار مي گيرد و قهرا اين امر كار را مشكل و دشوار مي كند شك ندارد كه اين حرف تا اندازه اي درست است ولي به اين شدت قطعا درست نيست اين مطلب را از دو نظر بايد مورد دقت قرار داد ( ببينيد همينطور هست يا نيست ) يكي اين كه هميشه انسانها اينجور نيستند كثيرا اينطور است كه افرادي آنچنان پايبند وجدان خود هستند كه عاري از اغراض و تعصبات و منافع خود وقايع را آنچنان كه هست مي نويسند .

در آن قضاياي تقريبا چهل سال پيش مسجد گوهرشاد چون در فريمان ما هم بلوا و آشوبي شد ، بعد از آن قضايا جزء كساني كه گرفتند و بردند زندان ، ابوي ما بودند البته بعد از حدود يك ماه قرار منع تعقيب صادر شد و آزاد شدند ، بعد دو مرتبه ، يك بار ديگر همان اشخاص را تحت تعقيب قرار دادند ، يعني آن محاكمه ها همه مورد اتهام قرار گرفت دفعه دوم را اخوي بزرگ ما مي گفت من آنجا بودم ( دفعه اول را من هم يادم است ، بچه بودم ) وقتي ابوي ما آمدند گفتند من رفتم آنجا و آنها گفتند بردار بنويس با خود گفتم : النجاش في الصدق حقيقت را بايد نوشت ، هر چه بود نوشتم ( ابوي ما اينجور بودند كه غير از راستي اصلا به زبانشان نمي آمد ) اين دفعه دوم كه يك بازرس مخصوص از تهران آورده بودند و خود رضاشاه يك بازرس مورد اعتماد را فرستاده بود چون به او گزارش داده بودند كه محاكمات مشهد كه اسدي را محكوم كردند همه قلابي بوده ، اين دفعه آن بازرس به ابوي ما گفته بود شما خودتان هر چه وقايع بوده بنويسيد ، به اخوي ما هم گفته بود تو هم هر مقدار اطلاع داري بردار بنويس ابوي ما خطش خوب بود ، اخوي ما هم خطش بد نبود ايشان مي گفتند بعد از آنكه نوشتيم ، ابتدا اين دو ورقه را برداشت نگاه كرد و گفت به به ! پدر از پسر بهتر مي نويسد ، پسر از پدر بهتر بعد ورقه مرا برداشت خواند ، وقتي خواند يك نگاهي كرد و گفت :

" آقا ! از لحن اين نوشته پيداست كه شما آدم راستگويي هستيد چون هر چه بوده ولو به ضرر خودت بوده نوشته اي " ( در واقعه اي كه خود ايشان ذينفع بودند آن واقعه را همان طور كه واقع شده بود نوشته بودند اعم از اين كه به ضرر خودشان بوده يا به نفع خودشان ) بعد گفت : چون تو يكچنين آدم صديق و راستگويي هستي من قرار منع تعقيب صادر مي كنم . غرض اين كه نمي شود بشر را متهم كرد كه هميشه مطابق منافع خودش [ وقايع را نقل مي كند ] .

ديگر اين كه بعضي وقايع است كه اساسا در يك حدش دروغ بردار نيست شما مي بينيد بسياري از قضايا را دو طرف متخاصم نوشته اند امكان تحريف در بعضي قضايا نيست قضايايي كه در سطح عموم واقع مي شود اصلا امكان تحريف [ آنها ] وجود ندارد ، يعني قضيه به صورت تواتر نقل مي شود كه ديگر اصلا قابل اينكه اغراض افراد در آن دخالت كرده باشد نيست شما در همين تاريخهاي اسلامي مي بينيد البته شك ندارد كه شيعه عقايد خاصي داشته و سني عقايد خاصي تواريخي كه اهل تسنن نوشته اند با تواريخي كه شيعه نوشته اند در خيلي موارد با هم اختلاف دارد ، سنيها يك جور نوشته اند ، شيعه ها جور ديگر ، ولي در عين حال مسائل مشترك ، زياد وجود دارد ، حتي مسائلي كه به نفع يك فرقه معين است در عين حال در كتابهاي هر دو فرقه نوشته شده ، يعني در اينجا اغراض نتوانسته است دخالت كند كه مثلا فرقه اهل تسنن فلان قضيه را كه به نفع شيعه بوده ، چون سني اند حتما ننويسند ما الان چقدر وقايع داريم كه به نفع تشيع است و در كتب اهل تسنن هست ؟ ثالثا مسأله اغراض و تعصبات ، براي عموم بشر حكم يك امر عرضي را دارد ، يعني اغراض مثل پرده هايي است كه مي آيد جلوي حقيقت را مي گيرد و بعد پس مي رود ، يعني حقيقت ، چهره خودش را ، تمام يا نيمش را خود بخود آشكار مي كند و اين پرده براي هميشه باقي نمي ماند اين خودش يك مطلبي است خيلي وقايع را در يك زمان روي آن پرده مي كشند ولي آن نسل كه عوض مي شود و نسل بعد مي آيد ، حقيقت ، خودش را از پرده بيرون مي اندازد اين حرف ظاهرا از يك فرنگي است ، حرف خوبي هم هست ، مي گويد : " همگان را براي هميشه نمي شود فريب داد " حرف درستي است ، يعني همه مردم را به طور موقت مي شود فريب داد كه بعد حقيقت را بفهمند ، در يك زمان موقت فريب مي خورند بعد [ حقيقت را مي فهمند ] ، بعضي از مردم را هم براي هميشه مي شود فريب داد ، اما همه مردم را براي هميشه نمي شود فريب داد ، يعني اينجور نيست كه بشود حقيقت را از همه مردم براي هميشه كتمان و مخفي كرد كه به هيچ شكل آشكار نشود .

بنابراين در مسأله بي ارزشي تاريخ و بي اعتمادي به وجدان انسان مبالغه شده است اين مقدار بدبيني به بشر صحيح نيست همچنين به اين مسأله توجه نشده است كه بعضي وقايع به شكلي صورت مي گيرد كه غير قابل اخفاء و كتمان است حتي براي كسي كه نه تنها ذينفع نيست بلكه ذي خسران است مسأله ديگر اين است كه فطرت بشر به شكلي است كه حقيقت را بالاخره آشكار مي كند ، يعني چون كتمان حقيقت ، جعل و تحريف ، حكم يك پرده را دارد ، يك امر عرضي است و يك امر تحميلي بر وجدان عموم افراد بشر است ، براي يك مدت موقت برقرار است ، بعد مي بينيد حقيقت آشكار مي شود مثلا فردي كه از دروغ گفتن باك ندارد ، اكنون كه منافعش اقتضا مي كند ، يك دروغ مي گويد ، ولي بعد ، اين امر مثل گربه اي كه در جوال باشد كه هي مي خواهد بيرون بيايد ، بالاخره روزي از گوشه كلامش بروز مي كند ، يعني نمي تواند [ بروز نكند ] ، حقيقت خودش را آشكار مي كند .

از اين بگذريم . مسأله واقعيات تاريخي ، در گذشته هم بحث شد ، تكرارش عيب ندارد گفتيم واقعيات تاريخي يعني واقعياتي كه در وقايع آينده تأثير دارد اين به كوچكي و بزرگي واقعه هم مربوط نيست كه حجمش بزرگ باشد يا كوچك ممكن است مثلا در يك شهر يكدفعه يك بلوا بشود ، ده هزار نفر هم كشته شوند اما يك كار بي اساس باشد ، دو تا بچه با همديگر دعوا كرده اند ، بعد مادرهايشان با هم دعوا كرده اند ، بعد بچه هاي ديگر ريخته اند به همديگر ، بعد همسايه ها و فاميل ، و كم كم يك جنگ مقلوبه شده ، ده هزار نفر هم كشته شده اند اين از يك حادثه كوچك شروع شده ، بعد هم منشأ هيچ حادثه بزرگي در عالم نمي شود ، يعني جرياني را عوض نمي كند ولي گاهي يك واقعه در وقايع آينده تأثير دارد ، خودش في حد ذاته امر كوچكي است اما منشأ وقايع بزرگي در تاريخ مي شود .

اين است كه همه وقايع را كه در زندگي بشر رخ مي دهد نمي توان " وقايع تاريخي " دانست . وقايع تاريخي يعني وقايع مؤثر در سلسله وقايع ديگر تاريخ گفتيم مثلا اينكه فلان خانواده امشب براي شام خودشان نان و پنير و سبزي را انتخاب كرده باشند يا فلان آش را ، عدس پلو انتخاب كرده باشند يا ماش پلو ، اين هم خودش يك واقعه اي است اما يك واقعه تاريخي نيست كه در وقايع ديگر مؤثر باشد ، ولي برخي وقايع ديگر مثل همان وقايعي كه خودشان به بيني كلئوپاترا مثال مي زنند و ما به " فتق " آقاي بروجردي مثال زديم مسأله كوچكي است اما مسأله كوچكي است كه در وقايعي بزرگ مؤثر واقع مي شود پيرمردي كه هيچ قصد ندارد كه از بروجرد حركت كند و به قم بيايد ناگهان يك پايش را كمي بلندتر حركت مي دهد ، فتقش پاره مي شود ، مي آيد تهران ، بعد مي رود قم و بعد يك مرجعيت بزرگ تأسيس مي شود و خود اين مرجعيت بزرگ منشأ وقايعي مي شود كه در اوضاع ايران اثر داشته است حال ، آقاي بروجردي قبل از آمدن به قم يك شخصيت تاريخي در ايران نبود ، ملايي بود از ملاهاي شهرستانها ، ولي بعد كه آمد قم و به صورت يك مرجع در آمد ، يك شخصيت تاريخي شد اصل حادثه ، حادثه كوچكي بود ولي منشأ آفرينش حوادث بسيار بزرگ شد .

اين است كه مورخ بايد واقعيات تاريخي را برگزيند يك مورخ مي آيد [ وقايعي را كه تأثيري در وقايع آينده نداشته مي نويسد ] ، مثل تاريخ نويسي ناصرالدين شاه : امروز كجا رفتيم ، مليجك كمي تب كرده بود ، طبيب آورديم ، نبض مليجك را ديد . . . مي بينيد اغلب در اين سفرنامه ناصر الدين شاه همان شرح حال مليجك است اينها چه اثري دارد ؟ ! مورخ بايد كوشش كند وقايعي را برگزيند كه در حلقات بعدي و در اوضاع مؤثر بوده است و الا وقايع ديگر مانند اينكه ما نشستيم با انيس الدوله چنين گفتيم ، چنين خورديم و چنين خنديديم ، اينها تاريخ نيست ، البته گذشته اي هست ولي حلقه تاريخي نيست .

يكوقت هست كه ما مي خواهيم وظيفه مورخ در اين عصر را بيان كنيم و به همين دليل مشكلات كارش را توضيح مي دهيم كه مورخ نبايد يك حالت ساده دلي داشته باشد و خيال كند هر چه كه در كتب تاريخ گذشته نوشته شده عين حقيقت و عين واقعيت است ، وقايعي كه در گذشته نوشته شده اساسا نمي تواند عين حقيقت و واقعيت باشد ، چيزهايي است كه از آينه انديشه مورخ گذشته و مورخ رنگ خودش را به آن وقايع داده خواه از نظر اين كه نوعي تعصب به خرج داده له چيزي و عليه چيزي ، وقايع را تحريف كرده ، دروغ نوشته ، يا حداقل از راه گزينش ، اين خيانت را مرتكب شده ، هيچ دروغ ننوشته ولي از راستها آنچه را كه با هدف او منطبق بوده انتخاب كرده و آنچه را كه با هدف او منطبق نبوده دور ريخته و قهرا شكل قضيه تغيير كرده است .

مثلا در همين تاريخ اسلام يا تراجم و شرح حال ها ما افرادي داريم كه اينها صددرصد راستگو و صادق هستند ، ولي در عين حال نتيجه آنچه كه به ما ارائه داده اند با آنچه كه در واقع و نفس الامر بوده ممكن است از جهاتي متفاوت باشد آنهايي كه در دنياي اسلام تراجم احوال نوشته اند معمولا دو سه گروه بيشتر نيستند ، يكي محدثين هستند كه چون اهل حديث اهل رجال هم هستند ، اينها رجال و تراجم و شرح احوال هم نوشته اند ، و ديگر ، عرفا و دراويش هستند اينها هم علاقه اي داشتند به شرح حال نوشتن زيرا به سلسله مشايخ معتقد بودند محدثين از آن جهت [ شرح احوال مي نوشته اند ] كه به سلسله روات اعتقاد داشتند ، يعني هر كسي حديث مي كرد ( روايت مي كرد ) از استاد خودش ، او از استاد خودش ، تا مي رسيد به زمان ائمه ، و لهذا ما يك سلسله كتابها داريم به نام " اجازات " كه اين كتب حاوي شرح احوال زيادي است ، و به تبع اين اجازات كه از مشايخ بوده شرح حال ديگران را هم مي نوشتند عرفا هم به نوعي " اجازات " قائل بودند ، يعني مريد و مرادي ، كه فلان شخص مثلا تلقين ذكر را از استادش گرفته ، و او از استاد خودش ، يا استادش او را به قطبيت معرفي كرده ، و همينطور همين جهت سبب بوده كه اينها هم شرح حال زياد مي نوشتند .

اين است كه اين دو گروه شرح حالشان خوب نوشته شده و حتي بيش از مقداري كه بودند بزرگ معرفي شدند ، چون معلوم است ، مثلا يك محدث اگر چه اعمال غرض نمي كند ولي مطابق شناختي كه دارد شرح حال مي نويسد حاج شيخ عباس قمي ، مثلا " مجلسي " را مي شناسد آنچنانكه هست ، اما ابوريحان بيروني را كه حاج شيخ عباس قمي نمي شناسد و نمي تواند هم بشناسد در نتيجه وقتي كتاب " كني و القاب " حاج شيخ عباس را مي خوانيم ، به مجلسي برسيم مي بينيم چهار صفحه درباره اش بحث كرده با القاب خيلي زياد ، به ابوريحان بيروني برسيم مي بينيم چهار سطر نوشته اگر ما از جاي ديگر اطلاع نداشته باشيم مي گوييم اين ابوريحان بيروني كسي نبوده ، غافل از اينكه نويسنده كسي است كه مجلسي را مي شناخته و به او علاقه مند بوده و ارادت داشته است ، هيچ هم دروغ نگفته ، هر چه كه راجع به فضيلت او سراغ داشته نوشته ، ولي ابوريحان را نمي شناخته ، علاقه اي هم به او نداشته و شرح حال او را طردا للباب نوشته است .

در مورد عرفا هم همين جور است مي بينيد شرح حال دراويش به دقت نوشته شده ، گذشته از كشف و كرامت هايي كه غير قابل قبول هم هست ، جزئيات زندگي آنها نوشته شده و خلاصه هر چه فضيلت داشته اند رو آمده اين دو طبقه خوب شناسانده شده اند اما طبقات ديگر آنچنان كه بايد شناسانده نشده اند مثلا فلاسفه سخنگو نداشته اند ، در ميان فلاسفه ، ترجمه نويس وجود نداشته ، اگر وجود مي داشت اينها هم از طبقه خودشان خوب دفاع مي كردند غير از چند تايي مثل بوعلي سينا كه شهرت جهاني داشته اند ، باقي ديگر اسمشان را هم به زور مي توان از لابلاي كتابها پيدا كرد چرا ؟ چون اينها در طبقه خودشان مترجم نداشته اند . اين است كه يك مورخ ، آن كسي كه امروز مي خواهد تاريخ بنويسد بايد توجه به اين مسائل در گذشته داشته باشد مثلا ممكن است شخصي در گذشته فوق العاده مرد بزرگي بوده از قلمها افتاده ، يا اصلا اسمش نيامده يا اگر اسمش آمده آنچنانكه بايد معرفي نشده ، و بر عكس شخص ديگري حجمي پيدا كرده بيش از حجم واقعي خودش اينها چيزهايي است كه يك مورخ بايد بداند .

خيال نمي كنم اين فصل بحث ديگري داشته باشد جز اينكه در واقع دعوت به اين است كه مورخي كه امروز تاريخ مي نويسد بايد اجتهاد كند ، به منقولات گذشته اعتماد نكند به دلائلي كه گفتيم و آنچه مورخان گذشته نوشته اند اثري است كه نتيجه تأثير متقابل مورخ است در واقعيات و واقعيات در مورخ ، نه همه آن ذهنيات مورخ است كه با واقعيات ارتباط نداشته باشد و نه همه آن عين واقعيات است ، بلكه نتيجه تأثير واقعيات در مورخ و مورخ در واقعيات ، چيزي در آمده به صورت تاريخ ، مثلا ناسخ التواريخ يا تاريخ طبري . آيا امكان ندارد كه مورخي هم بوده كه طبق يك ديد واقع بينانه وقايع را نوشته است ؟ اتفاقا در بحث بعد كه تحت عنوان " جامعه و فرد " دارد ، همين بحث توضيح داده مي شود به عقيده ما چرا ، كه در يكي از جلسات گذشته هم در اين باره بحث كرديم ، بعد نيز روي آن بحث مي كنيم نظر مذكور يك نوع نظري است كه اخيرا در اروپا پيدا شده و كمي هم بوي ماركسيستي مي دهد خود همين " اي اچ كار " گويا بي علاقه به كمونيسم هم نيست .

جامعه و فرد

خلاصه اي از بحث فصل بعد را كه فصل دوم است عرض مي كنم . بحثي دارد تحت عنوان " جامعه و فرد " در اينجا مسائل زيادي بحث مي شود يك مسأله اين است كه آيا جامعه اصل است و فرد فرع ، يا به عكس ، فرد اصل است و جامعه فرع ؟ ( البته اينها كلمه اصل و فرع را به كار نمي برند ، كلمه ديگري تعبير مي كنند ، ولي من مطلبش را عرض مي كنم ) آيا جامعه فرد را مي سازد يا فرد جامعه را مي سازد ؟ a اگر بگوييم فرد جامعه را مي سازد پس فرد يك پديده طبيعي است ، يعني فرد ساخته شده طبيعت است و جامعه ساخته شده فرد ، يعني شخصيت فرد قبلا در طبيعت ساخته مي شود و جامعه ، شخصيتي داشته باشد يا نداشته باشد هر چه هست محصول افراد است كه افراد در طبيعت ساخته شده اند عكس قضيه اين است كه جامعه اصل است و فرد فرع ، يعني جامعه سازنده فرد است نه فرد سازنده جامعه فرد از آن جهت كه ساخته طبيعت است يك شخص هست ولي يك شخصيت نيست از اين جهت او فقط يك حيوان است ، يعني طبيعت فقط يك حيوان خلق مي كند مثل حيوانهاي ديگر .

ولي فرد به اعتبار شخصيتش ، يعني به اعتبار علم و دانشش ، زبانش ، و به اعتبار فرهنگش فرد است اگر شما از يك فرد انسان ، مكتسباتش از جامعه را بگيريد اين فردي كه در آنجا نشسته يك زبان مي داند ، يك سلسله افكار دارد ، يك سلسله قضاوتها دارد ، يك سلسله احساسات دارد ، اينها را اگر از او بگيريد چه باقي مي ماند ؟ فقط يك تن باقي مي ماند ، يعني يك جسم و يك اندام شك ندارد كه اين جسم و اندام مخلوق طبيعت است نه جامعه ، ولي يكديگر نوعي اثر مي گذارند ، فعل و انفعالي صورت مي گيرد و از اين فعل و انفعال يك پديده جديد به نام " آب " به وجود مي آيد كه واقعا پديده جديد است اين را مي گوييم مركب حقيقي .

مركب اعتباري آن است كه اگر ما شيئي را يك مركب حساب مي كنيم واقعا تركيبي ميان افراد نيست ، فقط اجتماع است ، يعني يكجا جمع شدن است نه بيش از اين درختهاي يك باغ هر كدام فقط خودش براي خودش هست ، يعني وجود اين درخت در اينجا هيچ اثري در وجود آن درخت ديگر ندارد ، هر كدام مستقلا از خاك و آب و هوا و نور استفاده مي كنند ، فقط يكجا جمع هستند گوسفندان يك گله نيز فقط با هم در يك جا جمع هستند ، اين آب خودش را مي خورد و علف خودش را مي چرد و آن آب خودش را مي خورد و علف خودش را مي چرد بدون اينكه روي يكديگر اثر بگذارند اينها را مي گوييم مركب اعتباري .

درباب جامعه انسانها اين سؤال هست : آيا افراد انسان كه يك جامعه را تشكيل مي دهند به صورت يك مركب واقعي در مي آيند ؟ يعني جامعه يك مركب واقعي است و افراد به منزله عناصري كه بعد از تركيب در ضمن مركب هستند ؟ يا نه ، جامعه هيچ فرقي با اجتماع درختها و غيره ندارد ، فقط زندگي در كنار يكديگر است ؟ تصور ابتدائي هر انساني قهرا اينجور خواهد بود كه جامعه يك امر اعتباري است ، يعني انسان را بيشتر به عنوان يك پديده طبيعي مي بينند : يك عده موجوداتي انسان به دنيا مي آيند ولي همانطور كه گوسفندها نمي توانند تنها زندگي كنند ، انسانها هم نمي توانند تنها زندگي كنند ، با هم زندگي مي كنند ، حداكثر تقسيم كار صورت مي گيرد ، كارها را ميان همديگر تقسيم مي كنند و ديگر بيش از اين نيست . نظريه جديدي پيدا شده است كه در ابتدا خيلي عجيب به نظر مي آيد كه اين نظريه را به دور كهيم معروف نسبت مي دهند و از او نقل مي كنند او گفته است كه جامعه يك مركب حقيقي است .

( و حتي ديدم كه مثال زده به يا جامعه حقيقي است و فرد انتزاعي ؟ اينها حتي انتخاب مي كنند كه جامعه حقيقي است و فرد انتزاعي روي اين حساب از جنبه منش ، از جنبه " من " و شخصيت نه از جنبه به اصطلاح زيستي همه مسائلي را كه قبلا در حوزه روانشناسي مي دانستند داخل حوزه جامعه شناسي كردند ، زيرا روانشناسي افراد را از ديد فردي مي ديد ، يعني چنين فرض مي كرد كه انسانها در طبيعت با چنين غرايز و تمايلاتي به وجود مي آيند ، من رواني عليحده دارم ، شما رواني عليحده داريد ، او رواني عليحده دارد ، روانها مثل تن ها از همديگر جدا هستند و اين روانها هستند كه داراي چنين خصلت و چنان خصلت مي باشند ولي روي اين حساب اصلا روانها همه ساخته شده جامعه است و جنبه فرديش جنبه انتزاعي است مسائل رواني را از ديد اجتماعي يعني آن وحدت اجتماعي مي بينند نه از ديد روح انفرادي .

نظريه سومي در اينجا مي توان ابراز كرد و نظريه حق هم همين است كه ما از همان سابق اين نظريه را انتخاب كرده بوديم و آن اين است كه تركيب جامعه از افراد ، نوع سومي از تركيب است ، نه مانند تركيب عناصر است و نه از نوع تركيبهاي صددرصد اعتباري اگر از نوع تركيب عناصر باشد ، واقعا به قول اينها فرد امر انتزاعي است ، چون شما در يك مركب طبيعي ، ديگر عنصري نمي بينيد ، مثلا از آب خاصيت اكسيژن انتظار نداريد ، خاصيت ئيدروژن هم انتظار نداريد ، بلكه مي گوييد عناصر در مركب ، بالقوه موجود است ، به اين معني كه قبلا وجود داشته ، حالا تبديل شده به اين حالت ، و بعدا هم مي توان مثلا اين آب را به عناصر اوليه تجزيه كرد اما اكنون چطور ؟ اكنون ديگر مسأله اكسيژن و ئيدروژن مطرح نيست ، اكنون واقعيت ديگري وجود دارد به نام آب . اگر اينطور باشد ، فرد در جامعه هيچ استقلال و اصالتي ندارد ، و از عوارض ديگر اين نظريه اين است كه نه تنها نظريه قهرمانان محكوم است كه قهرمانان مؤثر در تاريخند و سرنوشت تاريخ را در دست مي گيرند ، بلكه اصلا " خوب و بد " و " اختيار " از بين مي رود ، چون انسان صددرصد ساخته جامعه است ، هر كس كه بد است ، جامعه او را بد ساخته ، خوب است ، جامعه او را خوب ساخته ، يعني اين يك جبري مي شود كه از هر جبري بالاتر است ، ديگر مسأله اختيار افراد حرف مفت مي شود .

پس بنابراين گونه " اصالت اجتماع " كه معنايش انتزاعيت فرد است ، آزادي فرد ، اختيار فرد و نقش فرد قهرا به كلي از ميان مي رود و فقط جامعه است كه نقش دارد ، نقش اصيل از آن جامعه است و بس ولي بنابر نظريه اصالت فرد به آن معنا كه عرض كرديم افراد هستند و هر فردي به فراخور شخصيت خودش [ نقش دارد ، ] جامعه هيچكاره است نظر سوم اين است كه در عين اينكه جامعه واقعا مركب است ، ولي اين تركيب با تركيبهاي ديگر فرق مي كند ، يعني اينچنين نيست كه شخصيت فرد به كلي نابود شده باشد آنچنان كه در مركبات طبيعي شخصيت عناصر اوليه ديگر هيچ نقشي ندارد ، بلكه در عين اينكه جامعه يك شي ء مركب هست ، عناصر تشكيل دهنده جامعه از نوعي شخصيت و آزادي و استقلال بهره مندند كه اين مي شود اصالت فرد در عين اصالت جامعه و اصالت جامعه در عين اصالت فرد ، نه اينكه آيا فرد اصيل است و جامعه انتزاعي ، يا جامعه اصيل است و فرد انتزاعي ؟ ! اين نظريه سوم بعدها خيلي به درد مي خورد .

نظريه هگل كه مكرر گفته ايم منطق ماركسيسم از او گرفته شده است تقريبا يك نظريه اصالت اجتماعي است با يك خصوصيت خاصي كه بعد عرض مي كنيم ماركسيسم بنايش بر اصالت جامعه است اين است
كه مسلك ماركسيسم يك مسلك جبر اجتماعي است منتها چون زيربناي تشكيلات جامعه را اقتصاد مي داند ، جبر اجتماعي اش برمي گردد به جبر اقتصادي ، و از بس كه در مسأله اصالت جامعه افراط شد نظريات جديدي كه در اروپا پيدا شده است [ اصالت فردي است ] همين نظريه اگزيستانسياليسم ، نوعي احياء اصالت فرد است در مقابل جامعه ، كه سارتر و ديگران اينهمه تكيه كرده اند روي اختيار و آزادي انسان و اينكه انسان خودش ماهيت خودش را مي سازد نه جامعه و نه عامل ديگر البته آن به يك شكل افراطي باز از اين طرف رفته ، ولي اين افراط نتيجه آن تفريط است .

بنابر اينكه ما براي جامعه اصالت قائل باشيم چه اصالت به آن شكل جبري ، و چه به شكلي كه با آزادي انسان منافات نداشته باشد يك مسأله ديگر در اينجا مطرح است : آيا خود تاريخ هدف دارد يا نه ؟ افراد هدف دارند ، آيا تاريخ در آن جهت حركت مي كند كه افراد هدف تاريخ را مشخص مي كنند ؟ هر كدام از ما هدفي داريم ، آيا هدف تاريخ ، آن جهت حركت تاريخ ، به اصطلاح برآيند مجموع هدفهاست ؟ يا نه ، هدف افراد يك چيز است ، تاريخ براي خودش هدف ديگري دارد ، و لهذا هميشه افراد به سويي حركت مي كنند و براي مقصدي كاري را انجام مي دهند ، ولي تاريخ بي اعتنا به اينها به سوي مقصد خودش مي رود ؟ دومي را قبول كردند اين دومي هم باز دو نظريه و دو گونه است : آيا اينكه برآيند تاريخ غير از هدفهاي افراد است ، به معني اين است كه قوه تسخير كننده اي در ماوراي انسانها وجود دارد و اوست كه دارد تاريخ را به سوي هدفي كه دارد پيش مي برد ؟ يا نه ، چنين چيزي نيست ولي مجموعا و خود به خود اينطور مي شود ، مثل خيلي كارهايي كه انسانها براي هدفي انجام مي دهند ولي چون با نيروي ديگري مواجه هستند ، جور ديگري مي شود ، مانند اينكه فردي مي آيد در زير يك ساختمان سوراخي مي كند براي مقصدي ، غافل از اينكه بعد از همه اين كارها يكدفعه ساختمان پايين مي آيد و آنچه كه او مي خواسته چيز ديگري مي شود فقها سخني دارند ، مي گويند : در بعضي موارد ما وقع لم يقصد و ما قصد لم يقع ، يعني چيزي را آدمي قصد مي كند آن واقع نمي شود ، و آنكه واقع مي شود قصد نشده است مثل عقد متعه در اسلام مهر به هر حال براي عقد لازم است اگر عقد دائمي بدون ذكر مهر بشود عقد دائم عقد دائم است و صحيح هم هست منتها بعد بجاي مهرالمسمي بايد مهرالمثل بدهند ، ولي در عقد متعه حتما بايد ذكر مهر بشود ، اگر ذكر مهر نشد منقلب مي شود به عقد دائم در اينجا قصد عقد متعه داشته اند ولي آنكه وقوع پيدا مي كند عقد دائم است .

اينها مدعي هستند كه در تاريخ هميشه اينجور است گفت : " من در چه خيالم و فلك در چه خيال " انسانها مي خواهند تاريخ را به گونه اي بسازند ، ولي تاريخ هيچ تابع اراده انسانها نيست ، او طوري ساخته مي شود كه بسا هست هيچ فردي آن را نخواسته ، ولي خود به خود اينطور است نه اينكه يك نيروي هدفدار در كار است ، كما اينكه نظريه ماركسيستها نيز همين طور است ، اينها جبر كور تاريخ را كه بيان مي كنند مي گويند تاريخ خود بخود به سوي اين جبر كشيده مي شود بدون اينكه خودش بخواهد و بدون اينكه انسانها بخواهند ، در ماوراي اراده انسانها و خود تاريخ هم كه اراده اي ندارد جبرا به اين سو كشيده مي شود . ولي نظريه ديگري بوده است كه مي گويد خير ، اصلا يك چيزي وجود دارد كه اوست كه كار مي كند و اراده افراد را هم او تسخير كرده است خود هگل يكچنين نظريه اي داشته : " نظريه روح زمان " او معتقد به روح زمان است كه اين نظريه بعدها خيلي در اروپا طرفدار پيدا كرد يكي از دوستان مي گفت كه من در يك سخنراني در خارج گفتم كه شما مسيحي ها زماني قائل به روح القدس بوديد ، اكنون روح القدس را برداشته قائل به روح الزمان شده ايد ، و اين چه مصيبتي است كه شما گرفتارش هستيد ؟ !

در اين كتاب مي گويد آدام اسميت اقتصاددان معروف انگلستان قائل به دست غيبي در تاريخ بود كه هميشه يك دست غيبي هست كه تاريخ را در جهتي ماوراي اراده افراد هدايت مي كند هگل نظريه اي راجع به عقل مطلق دارد ، اگر چه عقل مطلق او در نهايت امر به همان معني خدا خواهد بود . او تعبير به نيرنگ عقل كرده : " . . . و نيرنگ عقل كه افراد را وا مي دارد تا برايش كار كنند و مقاصدش را تحقق بخشند ، در حالي كه افراد تصور دارند كه در پي ارضاي هوسهاي شخصي خويشند " . او به اين شكل گفته است بعد ، از هگل مطلبي را نقل مي كند كه عبارتش اين است :

" هگل گفته است : مرد بزرگ دوران كسي است كه بيان كننده اراده زمان خود باشد " . قائل به مرد بزرگ شده ، ولي قائل شده كه خود زمان اراده اي دارد مرد بزرگ آن كسي است كه بيان كننده اراده زمان خود باشد ، يعني آنچه كه زمان اراده كرده ، او مظهر اراده زمان باشد " به عصر خود بگويد كه اراده آن چيست ( اراده زمان چيست ) و آن را عمل كند اعمال چنين فردي جان و ذات عصر اوست وي به زمان خويش فعليت مي بخشد " . يكچنين حرفي هگل داشته است اين هم خودش نظريه اي است و قابل بحث است .

بعضي تعبيرشان " مشيت الهي " است كه تاريخ را به سوي هدفي سوق مي دهد ، تاريخ مقصدي و هدفي دارد كه به آن سو مي رود البته همه اينها فرع بر اين است كه ما براي جامعه شخصيت و روح قائل باشيم ، روح اجتماعي قائل باشيم و يا فرد را انتزاعي محض بدانيم ، يا اگر فرد را هم انتزاعي نمي دانيم و برايش شخصيت مستقل قائل هستيم ، براي جامعه هم شخصيت قائل باشيم . يكي از مطالب اين است كه : اين كه نظريه قهرمانان به اين شدت در اروپا محكوم شد ، به واسطه پا گرفتن نظريه اصالت جامعه و انتزاعيت فرد بود به هر نسبت كه از قدرت اين نظريه كاسته شود به همان نسبت نظريه قهرمانان احياء مي شود نويسنده ، اين بحث را در واقع براي دو چيز طرح كرده است ، يكي همان مطلبي كه در فصل پيش گفتيم : هر مورخي ساخته جامعه خودش است ، روحش همان روح زمان خودش است ، نمي تواند از روح زمان خودش خارج شود و بنابراين تاريخ هر عصري را كه بنويسد با روح زمان خودش مي نويسد .

معنايش اين مي شود كه نوشته هر مورخي آينه شخصيت خود آن مورخ است و شخصيت آن مورخ آينه جامعه خودش است ، و بنابراين هيچ مورخي نمي تواند خودش را از جامعه خودش آزاد كند ، كه وقتي مي خواهد تاريخ جامعه ديگري غير از جامعه خودش را بنويسد با يك حالت بيطرفانه بنويسد مي گويد مثل جامعه و تاريخ مثل مردمي است كه در حال رژه و حركتند و ايستا نيستند ، مورخ خودش هم يكي از همان افرادي است كه دارد حركت مي كند و در يك جا نيست مورخ نبايد خودش را مانند عقابي خيال كند كه روي يك تيغه كوه قرار گرفته و دارد رژه را تماشا مي كند و خودش در رژه و حركت شركت ندارد بعد شواهد و امثال مي آورد ، مي گويد هر مورخي در هر زماني كه بوده است ، تاريخ هر زماني را كه نوشته ، مطابق زمان خودش نوشته است مثلا آن مورخي كه در جامعه اي بوده كه آن جامعه در حال پيشروي بوده است او اعتقادش اين بوده كه اصلا تاريخ هميشه در حال پيشروي بود و مورخهاي آن زمان خوشبين بودند و به تاريخ جهان به عنوان يك امر پيشرو نگاه مي كردند تا بعد قضيه بر عكس شد ، يعني انحطاط و شكستي براي انگلستان رخ داد نظريه " توين بي " پيدا شد او قائل به ادوار تاريخ شد كه نه ، تاريخ دور مي زند ، ابتدا اعتلا پيدا مي كند ، سپس انحطاط پيدا مي كند ، باز اعتلا پيدا مي كند ، و همين طور كمي كه اوضاع بدتر شد عده اي پيدا شدند و گفتند اساسا تاريخ ملاك و ضابطه ندارد . پس باز برمي گردد و از " اصالت جامعه " اين نتيجه را مي گيرد كه نظريه هيچ مورخي نمي تواند صحت مطلق داشته باشد . يك نتيجه ديگر كه مي گيرد اين است كه مورخ ، گذشته از اينكه خودش از شرايط زمان خودش خالي نيست ، همان نتيجه را بايد بگيرد كه به هر تاريخي هم كه نگاه مي كند بايد توجه داشته باشد كه آن مورخ نيز از شرايط زمان خودش خالي نبوده است .

اينجا يك مطلب هست و آن مطلب كه مچ اينها در اينجا گرفته مي شود اين است كه مؤلف در مواردي اعتراف مي كند كه : پس مورخ بايد با توجه به اين امور تاريخ بنويسد ، با توجه به اينكه من در چه شرايطي هستم و آن زماني كه تاريخ آن را مي نويسم در چه شرايطي بوده است اينجا قهرا اين مسأله مطرح مي شود كه گيرم مورخ بتواند يكچنين توجهي بكند ، آيا مورخ مي تواند خودش را از شرايط زمانش خارج كند يا نمي تواند ؟ مطابق آن اصلي كه شما مي گوييد كه انسان جبرا محكوم شرايط زمان خودش است ، همان وقتي هم كه مي خواهد فكر كند كه خودش را [ از شرايط زمانش ] خارج كند ، چون در شرايط زمان واقع است ، همان كار را هم باز تحت شرايط زمان انجام مي دهد ، يعني نمي تواند از آن بيرون بيايد و چنين چيزي امكان ندارد .

اينجاست كه بايد آن مسأله اي را كه قبلا مطرح كرديم مطرح كنيم و آن اين است كه شكي نيست كه ذهن انسان خطا مي كند ، يعني قابل خطاست ، تحت تأثير شرايط ذهني و عيني خودش قرار مي گيرد و كج قضاوت مي كند ، همين طور كه يك آينه ، چيزي را احيانا خلاف نشان مي دهد
، ولي مسأله اين است كه آيا انسان قادر هست ذهن خودش را تصحيح كند يا نه ؟ يعني آيا انسان قادر هست خودش را از آن شرايطي كه موجب خطاي اوست آزاد كند يا نه ؟ آيا انسان در قضاوت ، يك پايگاه آزاد دارد يا ندارد ؟ " منطق " معنايش همان پايگاه آزاد انسان است كه درست است كه من خطا مي كنم ولي مي توانم خطاياب باشم با معيارهايي كه آن معيارها حتما خطا نيست يعني مطلق است اگر اينجور باشد خطايابي معني دارد ، ولي اگر هر معياري كه انسان بخواهد براي خطايابي به كار ببرد مانند خطاهاي اول آسيب پذير باشد ، مثل اين است كه يك آينه معيوب ، صورتي را غلط نشان مي دهد ، بعد ما بخواهيم با يك آينه معيوب ديگر خطاي آن را اصلاح كنيم كه كجايش خطا بوده و كجايش خطا نبوده بديهي است آينه ديگري كه عين عيبهاي آينه اول را دارد نمي تواند عيبهاي آن را نشان بدهد اين نظريه همان نظريه ماركسيستهاست كه مي گويند لازمه اصل تأثير متقابل اين است كه فكر انسان صرفا نتيجه تأثير متقابل مغز و محيط خودش است ، و چون نتيجه تأثير متقابل مغز و محيط است و غير از اين چيزي نيست خصوصيت محيط و خصوصيت مغز هر گونه باشد جبرا قضاوت آنگونه است و نمي تواند غير از اين باشد ، پس مسأله تصحيح خطا و اين حرفها همه حرف مفت است .

مي گويد : " كروچه اعلام داشت كه " تمام تاريخ " تاريخ معاصر " است " و در پاورقي مي گويد " متن كامل گفته معروف فوق بدين شرح است : " مقتضيات عملي كه زمينه هر قضاوت تاريخي را تشكيل مي دهند به همه تاريخ كيفيت " تاريخ معاصر " مي بخشند ، چون حوادث هر چقدر هم قديمي به نظر رسند اشاره تاريخ در حقيقت به حوائج و موقعيتهاي كنوني است كه حوادث مورد بحث در آن نوسان دارند " از اين اشكال چگونه اينها فرار مي كنند ؟ نمي توانند از اين اشكال فرار كنند ، و لهذا نظريه " اصالت جامعه " به اين شكلي كه مي گويند ، حتما نظريه غلطي است با اينكه ما به اعتباريت جامعه قائل نيستيم و براي جامعه واقعا اصالت قائليم ولي در عين حال شخصيت هم براي فرد قائل هستيم ، و مسأله فطرت كه در اسلام آمده همين است . اين كه هر دو را قبول دارد نمي خواهد بگويد اصالت با جامعه است و فرد هيچكاره است . چرا ، حرفش همين است .

آنجا كه مي گويد مورخ خودش كار مي كند بالاخره يك شخصيتي براي او قائل است . مي گويد " مورخ به عنوان يك پديده اجتماعي " اينها تصورشان از مورخ يك پديده اجتماعي است كه خودش ساخته اجتماع و صددرصد محكوم و مجبور اجتماع است نمي گوي د مورخ وجود ندارد ، [ مي گويد ] مورخ وجود دارد ولي اين مورخي كه شما مي بينيد خودش يك پديده اجتماعي است و صددرصد ساخته شده اجتماع است و قضاوتش محكوم به وضع اجتماعي اوست . اين نظريه را از روي اصلش رد نمي كنيم ، از روي عوارضش رد مي كنيم ، مثلا با بحث شخصيت و بحث حقيقت و . . . اولا كه نظريه اينها دليل ندارد دليلهاي ديگر هم ما داريم كه اصل نظريه را كه فرد يك امر انتزاعي است و تمام شخصيت فرد را جامعه مي دهد رد مي كنيم اين برمي گردد به آن نظر كه قسمتي از شخصيت انسان ، فطري است ( 1 ) و قسمت ديگر پديده اجتماعي است خيلي بحث خوب و عالي يي هم هست . يك مثالي آقاي جعفري مي زدند راجع به فرد و اجتماع مي گفتند فرد را ما مي توانيم مانند بذري در نظر بگيريم كه در زمين كاشته مي شود ، و اجتماع را مانند باغباني كه آن را آبياري مي كند و پرورش مي دهد مثلا تخم لوبيا نمي تواند چيز ديگري بدهد

1. يعني اين كه اينها مي گويند انسان صددرصد پديده اجتماعي است ، صحيح نيست ، انسان پديده اي است مركب از طبيعت و اجتماع آن قسمتهايي كه پديده طبيعي انسان است همانهايي است كه مي گوييم فطريات انسان يا فطرت انسان و به دست خلقت به وجود آمده است اينها فطرت است و لا يتغير و جامعه نمي تواند روي آنها اثر بگذارد .

/ 67