تاريخ و علم ، تاريخ و مذهب ، تاريخ و اخلاق - فلسفه تاریخ جلد 1

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فلسفه تاریخ - جلد 1

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فطرتش در او منتقش مي شود حكماي الهي مي گويند رابطه اي است ميان روح و بدن : النفس و البدن يتعا كسان ايجابا و اعدادا مي گويند همين طور كه هر عمل موافق يك فطرت ، آن فطرت را رشد مي دهد ، هر عمل ضدي نيز يك صورت ضدي در انسان منتقش مي سازد و اگر اين صورت ضد زياد تكرار شود و به صورت يك ملكه در آيد ، آن صورت باطني عوض مي شود و تبديل به صورت ديگري مي گردد و اين همان است كه به آن مي گويند " مسخ " ، " مسخ دروني " ، يعني انسان در درون خودش مسخ مي شود ، بدين معنا كه آن فطرت اولي از بين مي رود .

اگر ما به " فطرت " قائل نباشيم " مسخ " معني ندارد اين كه امروز كافكا و ديگران از " مسخ " دم مي زنند ، اگر فطرتي نباشد اصلا مسخي وجود ندارد مثلا اين ديوار مسخ ندارد چون لااقتضاء است از اينكه ما در آن چه نقشي ايجاد كنيم ، هر نقشي وارد كنيم همان نقش خودش را وارد كرده ايم و به نقشي دون نقش ، اولويت ندارد ولي اگر شما به درختي كه استعداد يك ميوه بالخصوص را دارد ميوه ديگري را تحميل كنيد طبيعتش را عوض كرده ايد درباره او " مسخ " معني دارد البته اگر پست تر از خودش باشد مي شود " مسخ " در اثر تكرار اعمال خلاف فطرت ، باطن انسان تدريجا مسخ مي شود اين كه مي گويند گناه اثر مي گذارد ، طاعت هم اثر مي گذارد همين است اگر انسان عملي را كه با طبيعت يك حيوان ديگر مشابهت دارد نه با طبيعت انسان مثلا با طبيعت سگ مشابهت دارد نه با طبيعت انسان يك عمل ضد انساني ، يك عمل فجيع را تكرار كند ، كم كم صورت معنا و صورت باطن او در واقع و نفس الامر نه به صورت يك مجاز تبديل به يك سگ مي شود مسخي كه در امتهاي انبياء گذشته بوده همين است نه اين كه آنها انسان بودند بعد آن پيغمبر آمد انسانها را سگ كرد آنها در واقع سگهايي بودند و باطنشان سگ بود ، و آن حداكثر اعجاز اين است كه ناگهان بدن تبدل پيدا مي كند به شكلي كه متناسب با همان روح واقعي هست ، و لذا اين افراد اگر مسخ هم نشده بودند و مي مردند به همان صورت [ محشور مي شدند ] اين است كه مي گويند در قيامت فقط بعضي از افراد انسان به صورت انسان محشور مي شوند و باقي ديگر مردم به صورت حيوانهاي مختلف ، به صورت هر حيواني كه كارهاي آن فرد ملكات آن حيوان را در او به وجود آورده است در قرآن است : يوم ينفخ في الصور فتأتون افواجا ( 1 ) در قيامت ، مردم در گروههاي مختلف محشور اين مسأله " خود و ناخود " كه خود واقعي چيست و خود تحميلي چيست و حتي خود خيالي چيست يك بحث بسيار عالي و عميق است كه ان شاء الله در جاي خود در اين باره بحث خواهيم كرد .

در مورد رابطه فرد و اجتماع ، آيا شما چنين تقسيم بندي نكرديد كه تأثير فرد در اجتماع متغير است ، ممكن است افرادي پيدا شوند كه اجتماع را تغيير دهند و بسازند ولي افراد ديگر خيلي كمتر تأثير دارند . همان مسأله نقش قهرمانان است كه در گذشته درباره اش بحث كرده ايم در مسأله قهرمانان هم اينها سعي دارند كه اصلا نقش قهرمانان را هيچ حساب كنند ، قهرمانان را صرفا و صرفا مظهر خواستي كه در جامعه هست تلقي كنند و براي قهرمان ، هيچ امتيازي قائل نباشند در آنجا مثال زديم ، گفتيم اگر دو سر ريسمان نازكي را به دست دو نفر بدهند كه اينها با قدرت زياد بكشند اين ريسمان بالاخره پاره مي شود چون زور اينها از مقاومت ريسمان بيشتر است ، منتها ريسمان از جايي پاره مي شود كه ضعيف تر است اگر آن نقطه را تقويت كنيم و دوباره ريسمان را بكشند ، در نقاط باقيمانده ، هر كدام ضعيف تر است از همانجا ريسمان پاره مي شود هر كدام را تقويت كنيم بالاخره ريسمان از جايي پاره مي شود و نمي شود كه از هيچ جا پاره نشود .

همچنين آبي كه در زير زمين هست و مي خواهد از جايي بجوشد ، بالاخره از جايي مي جوشد اگر فلان جا مناسب تر است از آنجا مي جوشد اگر آنجا را محكم كنيم از جاي ديگر مي جوشد . مثال ديگر : وقتي كه خون انسان فاسد باشد ، در نقطه اي از بدن ، زخمي پيدا مي شود اگر شما آنجا را معالجه كرديد از يك جاي ديگر سر در مي آورد ، ولي اگر از درون معالجه كنيد ديگر به كلي پاك مي شود . اينها نيز اينچنين فكر مي كنند ، مي گويند نابغه مظهر خواست جامعه است اگر او نبود يكي ديگر بجاي او پيدا مي شد ، اگر او نبود يك كس ديگر بجاي او پيدا مي شد ، و همين طور .

اين نظريه ، نظريه درستي نيست گفتيم راسل در كتاب " جهان بيني علمي " راجع به نوابغ علمي مثال مي زند ، مي گويد اگر حدود صد نابغه علمي اي را كه در سه چهار قرن اخير پيدا شدند كسي مي آمد انتخاب مي كرد و همه اينها را مي كشت و از بين مي برد قطعا علم امروز به اين مرحله نمي رسيد اينطور نيست كه علم مي خواسته از يك جايي پيدا بشود ، حالا گاليله بود گاليله اين كار را كرد ، گاليله نبود بجايش " ماليله " پيدا مي شد اگر هم پيدا مي شد صد سال بعد پيدا مي شد چنين نيست كه نابغه هيچ نقشي در تاريخ نداشته باشد مثلا چگونه مي شود گفت كه اين خواست جامعه بوده كه كتابها و آثار بوعلي سينا پيدا بشود ، اكنون در وجود او ظهور كرده ، اگر او نبود يك كس ديگر در همان زمان پيدا مي شد و همان كار را مي كرد نه ، اينجور نيست اگر او نبود شايد صد سال ، دويست سال بعد چنين كسي پيدا مي شد افرادي كه اين جور نبوغ دارند ، افرادي كه يك شخصيت فردي دارند قهرا روي جامعه اثر مي گذارند اينها حركت جامعه را سريعتر مي كنند اگر بوعلي سينا پيدا نشده بود ديگر بهمنيار زمان خودش هم پيدا نمي شد ، ولي بوعلي سينا كه پيدا مي شود بهمنيارهايي در زمان خود او به وجود مي آورد ، و بهمنيارها كه پيدا مي شوند يك سلسله كارها انجام مي دهند پس اينها حركت جامعه را سريعتر مي كنند اين است كه نقش فرد را در جامعه نمي توان انكار كرد .

اين كه افرادي را تشبيه مي كنند به خمير كه هر چه جامعه آنها را بسازد به همان شكل در مي آيند . . . براي اينكه فرديت را اصلا قبول ندارند . نه ، اين جور نيست . افرادي هم هستند در تاريخ كه واقعا جامعه آنها را ساخته است . در آن مثال آب كه ذكر كردم همين طور است . به قول شما اينها خميري هستند كه جامعه به هر شكل كه بخواهد اينها را مي سازد افراد ، ماده اي هستند كه جامعه آنها را مي سازد ، ولي ماده ها مختلفند يك ماده صددرصد منفعل از جامعه است مثل گچ شلي كه هر قالبي كه برايش انتخاب كنند آن قالب را مي پذيرد اگر قالب كله سقراط درست كنند ، از اين گچ كله سقراط درست مي شود ، اگر قالب موش باشد موش درست مي شود ولي بعضي ماده ها در مقابل قالبها عصيان دارند البته همه افراد كم و بيش از جامعه اثر مي پذيرند جز پيغمبران كه آن هم اعتقاد ماست كه هيچ از جامعه خود متأثر نمي شوند البته حرف ، حرف درستي است منتها چون در سطح اينها نيست اكنون ما بحث نمي كنيم اينها موجوداتي هستند به قول حكما " مكتفي بذاته " ، يعني فقط از درون خودشان مدد مي گيرند و روي جامعه خود اثر مي گذارند و از جامعه در حدودي اثر مي پذيرند كه به شخصيت آنها ارتباط ندارد ، مثلا زبان جامعه را مي گيرند به هر حال افراد نابغه نيز هميشه در مقابل جامعه خود حالت عصيان دارند .

اگزيستانسياليستها كه اصالت فردي هستند روي مسأله " عصيان " تكيه كرده اند اينها در حد افراط در مقابل اصالت اجتماعي ها ايستاده اند و حرفشان تا حدي حرف درستي هم هست و آن اين است كه فرد در مقابل جامعه خود قدرت عصيان دارد و قهرا اين قدرت عصيان در نابغه ها بيشتر است در هر فردي قدرت عصيان هست اما بعضي افراد آنقدر ضعيفند كه اگر نگوييم صدي صد ، صدي نود و نه منفعل از جامعه هستند ، فقط مي پذيرند ، پذيرنده هستند ولي افراد ديگري هستند كه اگر صدي ده بپذيرند صدي نود مي خواهند روي جامعه خود اثر بگذارند و جامعه را تغيير دهند ، و اين به شخصيت فردي آنها مربوط است . آيا در اين نود درصد ، خودش ، خودش را مي سازد ؟ بله ، يعني به شخصيت فرديش مربوط است شخصيت فرديش كه اين جور هست ، در مقابل تأثيري كه جامعه مي گذارد عكس العملي ايجاد مي كند . بسا هست كه آن عكس العمل صددرصد مخالف وضع آن جامعه است كه عليه جامعه خودش قيام مي كند ، يا تركيبي است از آنچه كه جامعه داده و آنچه كه شخصيت خودش اقتضا كرده ، كه به قول اينها مي شود " سنتز " .

اين حرفي كه بعضي درباب افراد مي گويند حرف درستي است مي گويند ذكورت و انوثت همين طور كه در اجسام هست در ارواح هم هست ، يعني همين طور كه انسانها از نظر جسمي بعضي مذكرند و بعضي مؤنث ، بعضي فاعلند و بعضي منفعل ، از نظر روحي هم بعضي افراد هميشه فاعلند يا بيشتر از آن كه منفعل باشند فاعلند و بعضي افراد بيشتر منفعلند مثلا افرادي استعداد رهبري دارند اينها را تحت رهبري هر كس قرار دهيد خودشان را فاسد مي كنيد آنها را هم فاسد مي كنيد اصلا اينها بايد رهبر باشند و افراد ديگري فقط استعداد مريدي و تبعيت دارند گويي خدا اينها را ساخته كه مريد كسي باشند ، حال مريد اين نشد مريد يك نفر ديگر ، مريد آن نشد مريد يك نفر ديگر ، هميشه بايد كسي را پيدا كند كه او را براي خودش پيشوا و رهبر و مطاع بداند و خودش را فاني در او بكند ، يعني از او بخواهد بگيرد ، ولي هيچ قدرت آن را ندارد كه او يك كس ديگر را رهبري كند و ديگري را در خودش فاني كند . اين اختلافات در افراد هست .

چگونه مي توان منكر اينها شد ؟ ! همين كه بعضي افراد بيشتر رهبر و فاعل آفريده شده اند و بعضي افراد بيشتر منفعل آفريده شده اند نقش قهرمانان را روشن مي كند قهرمانها آنهايي هستند كه بيش از ديگران حال در همه جنبه ها يا در يك جنبه مثلا در جنبه سياسي [ فاعل و رهبر مي باشند ] ناپلئون يا نادر افرادي هستند رهبر و سياسي و مدير و اين گونه كه ديگران را دور خودشان جمع كنند ، اراده خودشان را بر ديگران تحميل نمايند و ديگران را در اراده تابع خودشان كنند ، اين طور آفريده شده اند و لذا نيرو ايجاد مي كنند و مي توانند همه اراده ها را در جهت خواست خودشان حركت بدهند چطور مي شود نقش اينها را انسان انكار كند و بگويد نابغه مظهر خواست جامعه است .

البته شك ندارد كه نابغه هم اگر بخواهد بر ضد خواست جامعه عمل كند مثل شناگر ماهري است كه مي خواهد بر ضد جريان آب حركت كند اين را ما انكار نمي كنيم بلكه اصلا نابغه آن كسي است كه جريان را كشف كند و بفهمد در چه جهتي بايد حركت كرد نابغه كج سليقه مي خواهد جامعه را بر ضد احتياجها و نيازهاي آن حركت دهد و قهرا محكوم به شكست است ، ولي نابغه اي كه خواست و نيازهاي واقعي جامعه را مي فهمد جامعه را حركت مي دهد ، و بالاخره نابغه است كه مي تواند جامعه را حركت بدهد ، غير نابغه نمي تواند جامعه را حتي در جهت خواست جامعه حركت دهد البته ما نمي گوييم كه نابغه يك آدمي است كه جامعه تابع هوس اوست حتي پيغمبران نيز اين طور نبودند پيغمبران هم كه جامعه را حركت مي دادند ، در جهت فطرت حركت مي دادند ، يعني اگر در مردم يك فطرت الهي و ديني نبود حضرت رسول هم نمي توانست آن حركت را در مردم به وجود بياورد پس ما آن جنبه نياز واقعي و خواست دروني را انكار نمي كنيم ولي در عين حال مي گوييم در واقع آن خواست دروني همان قوه منفعله است و نابغه قوه فاعله ، يعني آن خواست دروني حالت پذيرايي است ، در او يك دغدغه اي هست ، مي خواهد در اين جهت حركت كند ، اقتضاي حركت دارد ولي يك نيرو مي خواهد كه او را حركت بدهد ، نابغه آن نيرويي است كه مي آيد او را حركت مي دهد .

تاريخ و علم ، تاريخ و مذهب ، تاريخ و اخلاق

تاريخ و علم :

اين بحث در واقع سه بحث است : تاريخ و علم ، كه آيا تاريخ علم است يا علم نيست ؟ تاريخ و مذهب ، كه آيا مذهب ( مقصود نيروهاي ماوراء الطبيعه است ) عاملي است در تاريخ يا نه ؟ و تاريخ و اخلاق ، كه مي شود مسأله مورخ و ارزشهاي اخلاقي و نيز قضاوت كه آيا مورخ حق قضاوت اخلاقي دارد يا ندارد اين سه بحث از همديگر جداست ابتدا مي پردازيم به بحث تاريخ و علم .

راجع به اين كه تاريخ علم است يا علم نيست مسأله را كمي مبهم طرح كرده است اين را از چند جهت مي شود مورد بحث قرار داد يكي اين كه تاريخ از آن جهت كه به انسان مربوط است علم نيست از باب اين كه علوم طبيعي مي تواند علم باشد از آن جهت كه علم عبارت است از كشف قوانين كلي حاكم بر موضوع آن علم طب مي تواند علم باشد زيرا مي توان قوانين كلي حاكم بر بدن انسان را از نظر صحت و مرض به دست آورد فيزيك مي تواند علم باشد ، گياه شناسي هم مي تواند علم باشد ، ولي آنچه را كه مربوط به انسان است نمي توان تحت ضابطه و قانون كلي در آورد و قهرا جامعه شناسي و تاريخ نمي توانند علم باشند چون هر دوي اينها به انسان مربوط است و انسان يك موجود مختار و آزاد است و موجود مختار و آزاد كارش تحت ضابطه كلي و قانون كلي در نمي آيد طبيعت به قول قدماي ما يكنواخت كار مي كند كه گفته اند علي و تيرش واحدش كار مي كند مثلا آب يك خصلت معين دارد ، هميشه خصلت خودش را بروز مي دهد يا آهن يك خصلت معين دارد و هميشه خصلت خودش را بروز مي دهد ولي انسان به دليل اين كه موجودي آزاد و مختار است ، آزاد است كه اين كار را بكند يا آن كار را ، و هيچ جبري بر او حكومت نمي كند ، رفتارش تحت ضابطه در نمي آيد ، و هر علمي كه مربوط به رفتار انسان باشد و لذا شامل روانشناسي نمي شود چون روانشناسي به رفتار انسان مربوط نيست مثل جامعه شناسي و تاريخ تحت ضابطه در نمي آيد و در واقع علم نيست .

اين يك راه . از يك راه ديگر نيز كسي مي تواند بگويد كه تاريخ علم نيست و آن اين است كه علم با " ثبات " سر و كار دارد ، يعني علم در مورد اشياء ثابت مي تواند علم باشد مثلا اينكه " آهن در اثر حرارت انبساط پيدا مي كند " كه يك امر ثابتي است در حال ، گذشته و آينده ولي تاريخ عبارت است از يك جريان ، و امر ثابتي در تاريخ وجود ندارد كه ما بگوييم آن امر ثابت داراي فلان قانون است بنابراين جامعه شناسي مي تواند علم باشد زيرا جامعه شناسي به جامعه به عنوان يك امر ايستا نظر مي كند ولي تاريخ نمي تواند علم باشد زيرا ثبات ندارد و جريان است ، كه همه اينها را عرض مي كنيم .

وجه سومي كه كسي مي تواند بگويد كه تاريخ علم نيست اين است كه علم به قول اينها عبارت است از اثر متقابل فرضيه و تجربه ، يعني عالم ابتدا فرضيه اي مي سازد ، بعد فرضيه اش را در عمل تجربه مي كند ، اگر ديد آنچه كه فرض كرده در عمل درست از آب در آمد آن را " قانون علمي " مي نامد تاريخ قابل تجربه نيست چون مربوط به گذشته است وجود ندارد كه انسان بخواهد آن را تجربه كند فقط انسان مي تواند آن را ببيند چنانكه ستاره شناسي هم قابل تجربه نيست با اين كه در زمان حاضر هست زيرا انسان فقط آن را مي بيند ولي نمي تواند در عمل آزمايش كند و تحت تسلط عمل خودش در آورد حداكثر مشاهده است تاريخ حتي از مشاهده هم يك درجه كمتر است چون منقولات است پس به دليل اين كه تاريخ تحت تجربه در نمي آيد علم نيست راه ديگر اين است كه كسي بگويد تاريخ علم نيست به معني اين كه " تاريخ قانون نيست و نمي تواند قانون كلي داشته باشد " به دليل اين كه همه علوم اين طور هستند البته اين فقط به " تاريخ " نمي خورد ، به همه علوم مي خورد امروز بحث خيلي دامنه داري هست در " فلسفه علم " كه مي گويند قدما به ضوابط و قواعد كلي در طبيعت معتقد بودند ، و عقيده داشتند كه علم عبارت است از كشف قواعد كلي يعني قواعد ضروري لا يتخلف حتي در طبيعت بيجان امروز اين مسأله مورد ترديد است هم اصل مسأله مورد ترديد است كه آيا طبيعت حتي طبيعت بيجان قوانين ثابت و سنن لايتغيري دارد يا ندارد ؟ و هم اين كه فرضا چنين قوانيني داشته باشد توفيق انسان براي كشف اين قواعد و ضوابط محل اشكال و ترديد است ، و لهذا امروز تمام قواعد علمي اموري است كه پذيرفته شده است ، يعني اگر امروز ما مطلبي را در فيزيك يا شيمي به صورت قانون بيان مي كنيم قرارداد است كه فعلا ما به صورت قانون بپذيريم ، يعني در حدود فرضيه ها و تجربه هاي ما تاكنون مطلب از اين قرار بوده است ولي شايد بعد چيز ديگري تأييد شود ، و لهذا علم امروز بيشتر به شك تمايل دارد حال اين از چه جهت است ؟ آيا از اين جهت است كه طبيعت قانون كلي ندارد ؟ يا اگر هم طبيعت قانون كلي دارد بشر به آن دسترسي ندارد ، و اين البته خاصيت علم تجربي است ، يعني علمي لذا يكي از ايرادهايي كه به ماركسيسم مي گيرند همين است كه ماركسيسم خيلي ساده انگاري كرده ، زيرا قانون قطعي براي علوم طبيعي حتي براي بيجانها ادعا كردن كه بر اين بيجانها فلان قانون قطعيت دارد ، از نظر علم بي احتياطي است تا چه رسد در مورد جاندارها و تا چه رسد در مورد انسان و تا چه رسد در مورد جامعه انسان و تا چه رسد در مورد تاريخ جامعه انسان ، كه كسي بيايد يك سلسله قوانين جزمي عرضه بدارد كه من قانون تاريخ را كشف كردم ، علم اولين و آخرين تاريخ را كشف كردم ، همين است و همين نه ، اين جور نيست علم متواضع تر از اين است كه در هيچ موردي و به طريق اولي در تاريخ ادعاي جزم كند بنابراين نقطه نظرها خيلي فرق مي كند :

1. " تاريخ " علم نيست از آن جهت كه به رفتار انسان وابسته است و رفتار انسان به عنوان يك موجود آزاد تحت ضابطه در نمي آيد پس تاريخ و جامعه شناسي هيچكدام نمي تواند علم باشد .

2. " تاريخ " علم نيست از آن جهت كه علم در مورد اموري است كه ايستا باشد ، اموري را كه در جريان است نمي شود تحت ضابطه و كليت در آورد ، چون كأنه اينجور است كه علم به منزله نشانه گذاري است و روي شي ء ساكن مي شود نشانه گذاشت ولي روي شي ء متحرك نمي شود نشانه گذاشت ، پس تاريخ نمي تواند علم باشد مثل معروفي ذكر مي كنند ، مي گويند كلاغ وقتي كه گردو مي دزدد مي رود آن را در جايي كه مرز سايه و آفتاب است مخفي مي كند كه بعد بيايد بردارد و ببرد ، غافل از اين كه سايه ساكن نيست و حركت مي كند ، الان مرز سايه و آفتاب اينجاست ، يك ساعت ديگر كه بيايد جاي آن عوض مي شود وقتي مي آيد هر چه مي گردد پيدايش نمي كند ، زيرا روي يك امر ثابت مي شود نشانه گذاري كرد ، روي يك امر متحرك نمي شود نشانه گذاري كرد .

3. " تاريخ " علم نيست از آن جهت كه قابل تجربه نيست .

4. [ " تاريخ " علم نيست از آن جهت كه مانند ساير علوم تحت ضابطه كلي در نمي آيد و نظريات ديگر ] .

ولي همه اينها قابل جواب است اما اين كه تاريخ مربوط به انسان است و انسان رفتارش تحت ضابطه در نمي آيد ، اين حرف ، درست نيست ، كليات رفتار انسانها تحت ضابطه در مي آيد ولي انسان بسيار پيچيده تر از ساير موجودات است يك حرف خيلي خوبي فروغي از اگوست كنت نقل مي كند ، و در حرفهاي اگوست كنت حرف خوبش به نظر من همين است اگوست كنت علوم را به سبك مخصوصي تقسيم كرده تقسيم بندي علوم به شكلهاي مختلف انجام شده شكل قديميش همان شكل ارسطويي است بيكن به گونه ديگري تقسيم كرده ، اسپنسر به گونه ديگر ، و اگوست كنت به گونه ديگر ، و هنوز همان تقسيم ارسطويي قوي تر از همه اينهاست اگوست كنت علوم را به اعتبار سادگي و پيچيدگي تقسيم كرده است مي گويد ساده ترين علوم رياضيات است چون رياضيات فقط روي محفوظات مجرد ذهن است و لذا ذهن خيلي روشن درك مي كند و خيلي كم اشتباه مي كند از رياضيات كه بگذريم ، ساده تر نسبي كه قدري پيچيدگي پيدا مي كند علوم مربوط به طبيعت بيجان است زيرا طبيعت بيجان همان قوانين رياضي بر آن حاكم است علاوه بر اينكه قوانين مربوط به طبيعت بيجان نيز با آن توأم مي شود ، مثل مغناطيس و نور و به طور كلي فيزيك ، شيمي و نجوم .

فلسفه را از اين موضوع جدا كرده . بله ، او به فلسفه اي غير از اينها قائل نيست فلسفه تحققي او بالاخره همان علوم [ تجربي ] مي شود . بعد مي گويد از اينها پيچيده تر علوم زيستي است ، چون در علوم زيستي ، قوانين رياضي به علاوه قوانين [ طبيعت جاندار حاكم است ] ابتدا به نباتات كامپيوتري است كه انسان توانايي كشف اين ضوابط را ندارد پس اين سخن كه " تاريخ چون مربوط به انسان است ضابطه ندارد و هرج و مرج است " غلط است ، ضابطه دارد ولي ضوابطش [ بسيار مشكل ] به دست [ مي آيد ] اگر شما بخواهيد پيش بيني حالت يك فرد انسان را بكنيد ، يك فردي كه دائما هم تحت تربيت شما بوده ، مثلا يك بچه اي مانند ( ( اميل " روسو كه شما بالخصوص همه تربيت او را زير نظر گرفته ايد و بنابراين به تمام زواياي روح او وارد هستيد ، در عين حال اگر حادثه اي پيش بيايد ، صددرصد نمي توانيد عكس العمل هاي روح او را پيش بيني كنيد ، چون انسان موجود بسيار پيچيده اي است و غير از يك اتومبيل است كه شما مي توانيد عكس العمل هايش را پيش بيني نماييد . بنابراين مسائل جامعه شناسي و مسائل تاريخي از آن جهت تخميني است كه انسان تا كشف آن قوانين خيلي فاصله دارد نه اين كه آن قوانين وجود ندارد .

بعد مي آييم سراغ مسأله دوم كه بگوييم تاريخ از آن جهت علم نيست كه جريان است جواب اين است كه خود جريان هم مي تواند ضابطه داشته باشد درست است [ كه تاريخ جريان است ] ولي آيا جريان بي ضابطه اي است يا جريان با ضابطه اي است ؟ اصول تكامل داروين همه قانون است ولي قانون يك جريان است مگر هر چه كه جريان شد حتما بي ضابطه است ؟ !

اين يك مسأله خوبي است كه ما در كتاب " ختم نبوت " طرح كرده ايم كه بعضي اين اشتباه را مرتكب شده و خيال كرده اند قانون كلي هميشه مربوط به ثابتهاست و اگر چيزي در جريان بود قانونش هم بايد هميشه عوض شود از اين جهت مي گويند كه انسان و جامعه انسان چون متحول است پس نمي تواند يك قانون ثابت دائم جاويد داشته باشد بنابراين دين و مخصوصا دين اسلام ( دين خاتم ) كه مدعي است كه من قوانين جاويد دارم ، اگر جامعه ايستا مي بود مي توانست قوانين جاويد داشته باشد ولي وقتي كه جامعه ، متحرك و متحول است قطعا قوانينش هم بايد عوض بشود چون قانون براي جامعه مثل لباس است براي تن وقتي كه تن رشد مي كند قهرا بايد لباس متناسب با آن بپوشد ، و وقتي لاغر شد نيز بايد لباس ديگري متناسب با آن بپوشد .

اينها اشتباه كرده اند ، خيال كرده اند هميشه قانون مساوي است با ايستا بودن ، در صورتي كه از جمله قوانين ، قوانين تحول است يعني قانوني كه ضابطه تحول را بيان مي كند ، منتها برخي ضوابط تحول ، قهري و جبري صورت مي گيرد ، مثل ضوابط تحولي كه داروين معين كرده ، و برخي ديگر اختياري است ، يعني بايدهايي است كه به صورت قانون روشن مي كند كه از اين راه برو ، و قانون حكم مدار و مسير و حكم شاخصهايي را كه در راه قرار مي دهند پيدا مي كند اين نوع قانون ، قانون حركت است بنابراين بايد در ماهيت آن قانون دقت و تأمل كرد كه آيا ماهيت آن قانون ، ماهيتي است كه ضابطه حركت و ضابطه تكامل را بيان كرده يا نه قانون تكامل كه به واسطه تكامل از بين نمي رود اين مثل آن است كه ما بگوييم چون موجودات از پايين ترين درجه متحول شده و به انسان رسيده اند ، پس قانون تكامل نقض شد نه ، چون قانون تكامل هست اينها تحول پيدا كردند مدار را با منزل نبايد اشتباه كنيم اين قانون ، مدار است نه منزل بله ، ممكن است يك قانون هم منزل باشد بنابراين به صرف اين كه جامعه متحول است نمي توانيم بگوييم پس نمي تواند قانون ثابت هميشگي داشته باشد ما مي گوييم بايد به ماهيت آن قانون رسيدگي كرد كه آيا ماهيت آن ، ماهيتي است كه ضابطه حركت است يا نه .

اگر ما سراغ همين قوانين اخلاقي برويم مي بينيم قوانين اخلاقي ، ضابطه حركت است مثلا اگر راستي براي جامعه منزل نيست ضابطه حركت جامعه است ، يعني جامعه اگر مي خواهد حركت كند بايد با اين ضابطه حركت كند جامعه اي كه مردمش همواره دروغ مي گويند سرنوشتش سقوط است همين طور است استقامت و ساير ضوابط اخلاقي ، كه اين خود بحث دامنه داري است . بنابراين نمي شود گفت تاريخ به دليل اين كه عبارت است از جريان جامعه بشر پس ضابطه و قانون ندارد و بنابراين نمي تواند علم باشد ، همين طور كه نمي شود گفت قانون تكليفي ، قانون انشائي ، قانون شرعي كه تكليف است ، به دليل اين كه جامعه در آينده متحول است نمي تواند يك قانون هميشگي باشد اين حرف نه درباره تاريخ درست است و نه درباره دين پس آن نظر هم نظر غلطي است . تجديد نظر در تعريف علم است .

نه ، تعريف تجديد نظر نشده علم همان كشف قوانين است ولي اين كه خيال كرده اند قانون هميشه در مورد اشياء ساكن است غلط است ، يعني اشياء متحرك هم تحت يك ضوابط و قوانيني حركت مي كنند . يك وقت مي گوييم " قانون انبساط آهن " اين ، قانون شي ء است نه در حال حركت ، قانون يك شي ء ثابت است ، يعني ما طبيعت آهن را از چند هزار سال پيش تا به امروز و تا آينده يكسان فرض كرده ايم بعد مي گوييم اين طبيعت اين خاصيت يكسان را در همه زمانها دارد و يك وقت ما قانوني مثل قانون زيست شناسي قانون تكامل داروين را بيان مي كنيم آن هم قانون است اما اين قانون مي گويد كه جريان تحول و تكامل در گذشته به اين شكل بوده است همچنين اخلاق قانون تكامل است ولي براي آينده ، مي گويد اگر تو در مسير حركتت مي خواهي منحرف نشوي و مي خواهي اعتلا پيدا كني از اين مسير برو ، و به طور كلي هر ايدئولوژي اي نيز قانون است ولي قانون تكامل ، ضابطه است ولي ضابطه تكامل . از اين هم بگذريم .

مي رويم سراغ ايراد ديگر كه تاريخ نمي تواند علم باشد به دليل اين كه قابل تجربه نيست تا مقصود از تجربه چه باشد ؟ اگر مقصود تجربه لابراتواري باشد [ كه با وسايل مخصوص انجام مي شود ] بله قابل تجربه نيست
، ولي تجربه تاريخي خودش تجربه است ، يعني حادثه اي براي جامعه اي پيش مي آيد و آن حادثه بعد عواقبي پيدا مي كند و آن عواقب را ما مي بينيم يا اطلاع قطعي داريم مثلا جنگ بين الملل دوم را ديديم فاشيسم را در آلمان ديديم آن بلند پروازيهاي هيتلر را ديديم بعد هم آن شكست آلمان را ديديم بنابراين تاريخ خودش يك لابراتوار است براي لابراتوار بودن لازم نيست كه حتما قرع و انبيقي در كار باشد البته ما نمي گوييم كه " تمام قوانين تاريخي " ولي تا حدودي اين قوانين كشف مي شود . راجع به قانون كه فرموديد مثلا ايدئولوژيها هم خودشان قوانين اند منظورتان از قانون ، اعم از قوانين . . . مقصودمان ضابطه كلي است .

بله ، چون در مورد قانون ، تعريفي دارند ، مي گويند قانون آن چيزي است كه دو خاصيت داشته باشد ، يكي اين كه بشود پديده هاي مربوط به آن را به وسيله ضوابطي كه تنظيم كرده ايم توجيه كنيم ، و ديگر اين كه بشود به وسيله اين قانون پديده هاي اتفاق نيفتاده را پيشگويي كرد با اين تعريف ، ديگر هر چيزي را نمي شود گفت قانون مثلا قانون تكامل ديگر قانون نيست . چرا ؟ چون اولا نمي توانيم به وسيله اين قانون همه پديده هاي گذشته را توجيه كنيم ، و پديده هاي آينده را نيز نمي توانيم پيشگويي كنيم ، يعني فقط مي توانيم بگوييم كه تغيير مي كند ولي به چه شكل مي شود ديگر نمي توانيم بگوييم .

نه ، ممكن است كه آن را هم بتوانيم بگوييم شما مي گوييد مطابق آن تعريف اگر قانون ، قانون باشد آنچه واقع شده را توجيه و آينده را پيش بيني مي كند ، و نيز مي گوييد قانون تكامل محدود است ، يعني گذشته را توضيح داده ولي راجع به آينده سكوت كرده ، يعني هنوز قانوني براي آينده كشف نكرده است ( چون جريان را دارد توضيح مي دهد ) همين قدر توانسته كشف كند آنچه كه گذشته تحت اين ضوايط بوده تا به اينجا رسيده ولي از اين به بعد را نمي تواند پيشگويي كند اين نه معنايش اين است كه اين ، قانون نيست بلكه قانوني است كه فقط آن اندازه را بيان و از آن بيشتر را از اول سكوت كرده است .

مسأله ديگر اين است كه خير ، قانون حتي مي تواند نسبت به آينده هم پيش بيني داشته باشد مثلا همان " قانون تكامل داروين " يك سلسله پيش بيني ها راجع به آينده مي كرد منتها خود قانون داروين اصولا بي اساس بود ، نسبت به گذشته هم بي اساس بود وقتي كه مسأله انتخاب طبيعي و انتخاب اصلح را طرح كردند مسائلي راجع به جامعه بشر حتي راجع به بدن بشر پيش بيني مي كردند ، مثلا مي گفتند چون بشر آينده سر و كارش بيشتر با اعصابش خواهد بود تا اعضاي ديگر ، و اين عضو بيشتر مورد نياز است و بيشتر كار مي كند ، بيشتر رشد خواهد كرد ولي اعضاي ديگرش نه تدريجا عمر انسان آينده طولاني خواهد شد ، و موجودي مي شود كه كله اي بزرگ پيدا مي كند ، همچنين چون به پا و دست كمتر احتياج پيدا مي كند پاها و دستهايش كوچك مي شود البته اگر اين ناقص است به اين علت است كه آن قوانين نسبت به گذشته هم چندان اعتبار نداشت . در اين صورت اگر ما بخواهيم به وسيله قانون تكامل ، آينده را پيش بيني كنيم لازمه اش اين است كه به تمام قوانين جاري بر آن واقف باشيم . احسنت .

اتفاقا اين حرفتان حرف خيلي خوبي است و باز نشان دهنده اين جهت است كه اطلاعات بشر ناقص است ، يعني اين امر ( تكامل ) در واقع و نفس الامر قانون دارد ، آينده اش هم تحت قانوني پيش مي رود . بله ، يعني بي ضابطه نيست ولي كشف نشده است .

بله ، مخصوصا راجع به ايدئولوژيها كه صد درجه مشكل تر است ، كه كسي بتواند با كشف قوانين گذشته ، خط سير آينده بشر و دستورالعملش را كه چه بايد بكند مشخص كند اين ، امري است كه علم از آن عاجز است و اين همانجاست كه مسأله دين مطرح است مسأله دين براي همين جهت مطرح است كه مي گوييم از قدرت بشر خارج است كه خط سير تكاملي آينده را در مورد انسان رسم كند آن حرفي كه از اگوست كنت نقل كرديم بالاخره منتهي مي شود به نظريه اديان وقتي كه انسان مي رسد به آنجا كه خودش مي شود مجهول ترين مجهولات و به قول " كارل " انسان مي شود " موجود ناشناخته " ، يعني انسان كه همه چيز ديگر را به دقت شناخته ، از اعماق دريا و از ماوراء جو اطلاعات زيادي به دست آورده ولي هنوز با آنهمه مطالعه نتوانسته از درون خودش [ اطلاعات كافي ] به دست آورد و خودش را آنچنان كه هست نشناخته و سيرش در گذشته را كه چگونه بوده است درست نشناخته ، چگونه مي تواند براي آينده خودش طرح بدهد ؟ ! اين است كه يك نياز خيلي مبرم براي طرح آينده خودش پيدا مي كند و اين همان مسأله نياز به وحي است .

پس اين كه آيا انسان قادر است [ ضوابط كلي حاكم بر تاريخ را كشف كند ] يا قادر نيست كه ما نمي گوييم قادر نيست يك مسأله است و اين كه تاريخ ضابطه دارد يا ندارد مسأله ديگري است حرف ما اين است : ضابطه دارد ولي بشر نمي تواند [ به آساني به آن دست يابد ] به قول شما بشر با اين كه قانون تكامل تا امروز را به اين دقت شناخته ، راجع به آينده حتي در تكامل زيست شناسي درمانده است بشر كه راجع به تكامل زيست شناسي هنوز به طور قطع نمي تواند اظهار نظر كند كه آينده چه خواهد شد و ساكت است ، به طريق اولي در مسائل روحي ، معنوي و اجتماعي نمي تواند اظهار نظر كند ، و لذا امثال ماركس كه راجع به گذشته اظهار نظر كرده اند گزاف گفته اند تا چه رسد كه راجع به آينده بتوانند پيش بيني كنند كه چه مي شود و چه نمي شود .

آيا تاريخ ، علم است ؟

آيا تاريخ علم است ؟ مي گويد تاريخ با خاص و جزئي سر و كار دارد و علم با عام و كلي . اساسا يك نوع گنگي در بحث خود مؤلف ( اي اچ كار ) هست اين بحث خوبي است كه آيا تاريخ علم است يا نه ؟ و بعد ايراد به اينكه تاريخ علم است و بيان اينكه تاريخ علم نيست به همين جهت كه تاريخ به جزئي و [ امر ] شخصي تعلق مي گيرد و حال آنكه علم به كلي ، و به عبارت ديگر علم يعني كشف قوانين كلي درباره هر چيزي ، در صورتي كه تاريخ ، جزئي است چون مورخ فقط وقايع جزئي و شخصي را نقل مي كند اين در واقع بحث اين است كه در گذشته اكثر مورخين نقل وقايع مي كردند بدون اينكه تحليلي از وقايع كرده و آنها را تحت يك ضابطه كلي و علمي در آورند در دوره هاي بعد مثل [ دوره ] ابن خلدون ، و در دوره اروپا تاريخ را به صورت يك علم و يك فلسفه در آوردند ، يعني خواستند براي تاريخ ضوابطي بيان كنند آيا اين ممكن است يا نه ؟ مؤلف در بيان خودش در يك حال حمله و گريزي است ، مثل اشعريها و معتزليها كه هر كدام عقيده اي را انتخاب مي كنند به دليل اينكه عقيده مخالف را رد مي كنند اين امر در خيلي موارد پيش مي آيد : دو عقيده است ، انسان به اشكالات يكي توجه مي كند ، به آن عقيده گرايش پيدا مي كند ، در صورتي كه براي اثبات يك عقيده ، اشكالات عقيده مقابل كافي نيست بلكه خود آن عقيده بايد ثابت شود مؤلف مي گويد : " اگر بخواهيم در تاريخ به وقايع جزئي اكتفا كنيم پس مورخ مي شود " وقايع نگار " پس چنين تاريخي مفيد نيست " اين كه محذور نشد بسيار خوب ، مفيد نباشد مگر ما از اول قول داده ايم كه تاريخ بايد به اين صورت در بيايد تا اين بشود يك محذور ؟ ! مگر كسي مي گويد تاريخ جز وقايع جزئي هيچ ضابطه ديگري پيدا نمي كند ؟ ! از طرف ديگر مي گويد : " حال اگر تاريخ را كلي گرفتيم تاريخ زياد انتزاعي مي شود " بسيار خوب زياد انتزاعي بشود اين كه حرف نشد اصل مطلب اين است كه ما در موارد ديگر كه ضابطه كلي به دست مي آوريم ، اين ضابطه در واقع از چه به دست مي آيد ؟ اينجا آن بياني كه فلاسفه ما مي كنند خيلي رساتر است مي گويند ما گاهي در افرادي مشتركاتي مي بينيم و ما به الامتيازهايي اولا اگر افراد از يكديگر امتياز نداشته باشند و صددرصد يكي باشند اصلا كثرت پيدا نمي كنند ولي در عين حال كه اشياء با همديگر كثرت دارند گاهي ميان افراد برخي گروهها يك جهت وحدتي هم هست كه اگر جهت وحدت ، ذاتي بود يعني مربوط به طبيعت آنها بود ما آنها را " نوع " واحد مي شماريم مثل اينكه هيچ دو فردي از افراد انسان صددرصد شبيه يكديگر نيستند حتي دو برادر دوقلو با هم اختلاف دارند ولي در عين حال افراد انسان وجه مشترك هايي با يكديگر دارند كه وقتي آن وجه مشترك ها را تحليل مي كنيم به يك وجه مشترك ذاتي مي رسيم ، يعني در همه اينها يك طبيعت و يك ماهيت كشف مي كنيم و مي گوييم اين وجه مشترك و خصلتي كه همه اينها دارند وابسته به آن ماهيت مشترك و آن طبيعت مشترك و آن نوعيت است به اين دليل است كه در علوم مي توانيم ضابطه و قانون كلي به دست بياوريم مثلا در تشريح و فيزيولوژي ، بدن يك انسان [ براي كشف يك ضابطه كلي ] كافي نيست چون ممكن است همان انسان استثنائي باشد ، اتفاقا دو قلبي باشد يا قلبش در طرف راستش باشد ، ولي اگر چند انسان را تجربه كردند ، ديگر آن ، الگو مي شود براي همه انسانها ، زيرا مشخصات آنها جهات مشترك انسانهاست .

درباب تاريخ اگر ما دنبال كليت تاريخ مي رويم باز بايد برگرديم به انسان يا فرد انسان و يا جامعه انسان چون تاريخ را انسانها به وجود مي آورند ، حال بر مبناي اصالت جامعه يا اصالت فرد ، در اين جهت فرق نمي كند قائل به اصالت فرد شويم ، تاريخ را انسانها به وجود مي آورند انسانها برخي جهات اختلاف با يكديگر دارند ولي جهات مشترك هم دارند آنگاه اگر انسانها پنج قرن پيش كاري كرده باشند و انسانهايي كه در اين زمان هستند كاري ديگر ، مسلما حوادثي كه به وجود آورده اند نمي تواند صددرصد مشابه باشد ولي ممكن است جهات مشتركي وجود داشته باشد عين آنچه كه درباره انسانهاي پنج قرن پيش تجربه كرده ايم كافي است كه آن تجربه را درباره انسانهاي امروز جاري بدانيم و آن را تعميم دهيم مثلا بگوييم روميها در دو هزار سال پيش چنين كردند و ما همان راهي را مي رويم كه آنها رفتند و به فلان نتيجه رسيدند ، قطعا ما هم به همان نتيجه مي رسيم چون تشابهي ميان رفتار آنها و رفتار ما هست و هر دو انسانيم يا اگر بخواهيم در [ ارتباط با ] جامعه انسان بگوييم ، مي گوييم بين جامعه آنها و جامعه ما شباهت هست ، بنابراين از تجربه اي كه درباره آن جامعه داريم براي جامعه خودمان كه مشابه آن جامعه است نتيجه گيري مي كنيم .

پس اگر از ما بپرسند به چه دليل قائل به كليت مي شويد ، مي گوييم به اين دليل كه به وجود آورنده تاريخ ، انسانها هستند و انسانها در شرايط مساوي ، همسان كار مي كنند ، با اينكه جهات اختلاف داريم ولي از فلان جهت و فلان جهت مساوي هستيم و چون در شرايط مساوي با آنها قرار گرفتيم و نتيجه رفتار آنها اينجور بوده نتيجه رفتار ما هم اينجور خواهد شد .

اين ، جهتي است كه به آن جهت مي گوييم ما مي توانيم تاريخ را تعميم دهيم يا به تعبيري كه قدماي ما مي گويند : " حكم الامثال فيما يجوز و فيما لا يجوز واحد " يعني اموري كه مشابه يكديگرند حكمشان در آنچه جايز و رواست و در آنچه نارواست مانند يكديگر است ، يعني اگر اموري با يكديگر مشابه شدند هر چه بر آنها رواست بر اينها رواست و هر چه بر آنها نارواست بر اينها نارواست اين ، جهت تعميم تاريخ است .

اما آن جهتي كه تاريخ را با علوم ديگر متفاوت مي كند اين است كه با اينكه اين اصل كلي در مورد تاريخ و غير تاريخ به يك نحو صدق مي كند ولي چون موضوع تاريخ " انسان " است و اين موضوع ، موضوع پيچيده اي هست تشخيص مسائلي كه به طبيعت انسان يا طبيعت جامعه مربوط است از مسائلي كه جنبه شخصي و تصادفي دارد كار مشكلي است اين ديگر به ما كه مطالعه كننده هستيم برمي گردد نه به [ طبيعت ] انسان ، يعني زندگي انسان قانون دارد و قانونش كليت دارد ولي موضوع مطالعه مشكل است بعضي موضوعات مطالعه مثل [ موضوع ] رياضيات است در رياضيات از باب اينكه موضوع مطالعه انسان ، مفروضات ساده ذهن است ذهن به سادگي اينها را تصور مي كند و به سادگي هم حكمش را كشف مي كند ، ولي همينها وقتي كه وارد طبيعت بيجان مي شود ، مشكل مي شود ، وارد طبيعت جاندار [ مثل گياه ] مي شود مشكلتر مي شود ، وارد حيوان كه مي شود از جاندار هم مشكل تر مي شود ، وارد انسان كه مي شود پيچيده تر مي شود ، وارد جامعه انسان كه مي شود از همه پيچيده تر و يك كلاف سر در گم مي گردد .

اين است كه درباب تاريخ اگر ما مي گوييم " تاريخ علم است " ريشه اش [ طبيعت ] انسان است پس آن جهتي كه سبب مي شود ما تاريخ را به مثابه يك " علم " بدانيم به اين معنا كه تاريخ مي تواند يك " علم " باشد اين است كه تاريخ نيز طبيعت كلي دارد ، طبيعت كلي مربوط به انسان اما آن جهتي كه [ سبب مي شود ] تاريخ هنوز جنبه احتمالي داشته باشد پيچيده بودن موضوع آن است ولي انسان تا حدود زيادي مي تواند وقايع را تعميم بدهد . نمي گوييم بشر صددرصد قادر شده قوانين تاريخ را كشف كند ولي تا حدود زيادي مي تواند [ وقايع را ] تعميم بدهد . بنابراين " تعميم " را نمي شود به كلي نفي كرد .

مسأله اي را خود مؤلف طرح مي كند كه آنهايي كه آمده اند طرح عظيم داده اند و يكمرتبه براي تاريخ قانون قائل شدند و يك ضوابط ساده اي براي تاريخ [ در نظر گرفتند ] اينها گويي فرض كرده اند كه در اين ضوابط ، ديگر تمام مسائل پيچيده زندگي بشر حل مي شود مثل طرحي كه ماركسيسم مي دهد كه مسائل را خيلي ساده و كوچك گرفته ، كه اقتصاد است و توليد و كار ، و اين شرايط توليدي است كه همه چيز را پشت سر خود عوض مي كند اين يك نوع ساده انگاري در قضاوتهاي تاريخي است كه انسان خيال كند به اين سادگي مي تواند تاريخ را توجيه كند ولي چون مؤلف با وجود اينكه با طرح عظيم مخالف است تمايل ماركسيستي دارد ، از آنجا كه ماركس هم حرفهاي ضد و نقيض زياد گفته ، به نامه اي از ماركس توجه مي كند كه در آن ، ماركس اين طرح كلي تاريخ را رد كرده است ، و لهذا وقتي مي خواهد سخن پوپر فيلسوف انگليسي در رد ماركس را رد كند اين نظريه ماركس را كه در رد طرح بزرگ آورده ذكر مي كند ، در صورتي كه همه مي دانند كه ماركس طرفدار آن طرح كلي بوده و خواسته است ادعا كند كه همانطور كه داروين براي زيست شناسي قوانين مشخصي كشف كرد كه [ از نظر او ] ماوراء آن قوانين ، ديگر قانوني نيست و مسأله قطعي است ، تاريخ هم چنين قوانيني دارد .

اين بحث كه آيا از تاريخ مي توان درس آموخت يا نه ، تابع همين نظريه است اگر تاريخ فقط وقايع جزئي باشد و نشود از تاريخ ، اصول كلي استخراج كرد ، اصلا نمي شود درسي از تاريخ آموخت اما اگر تاريخ قابل تعميم بوده و اصول كلي داشته باشد مي توان از آن درس آموخت و به تعبير قرآن تاريخ مي تواند " عبرت " و درس آموز باشد مسأله پيش بيني تاريخ هم چنين است آيا تاريخ مي تواند حوادث آتي را پيش بيني كند ؟ آيا ما مي توانيم از ضوابط گذشته پيش بيني كنيم كه تاريخ بشريت مثلا در سال 2000 چگونه خواهد بود ؟ اين نيز تابع اصل تعميم است كه ما تا چه اندازه بتوانيم قوانين كلي براي تاريخ كشف كنيم اصلا اين دو مسأله " درسهاي تاريخ " و " پيش بيني تاريخ " هر دو يك مسأله است " درس " مي گوييم از اين جهت كه چگونه عمل كنيم ، و " پيش بيني " مي گوييم از آن جهت كه مي خواهيم كشف كنيم ، و هر درسي تابع پيش بيني است هر دو يك مسأله است و جدا كردن اين دو ، كار صحيحي نبوده است . پس اصل مسأله اين است كه آيا تاريخ فقط وقايع جزئي است و از اين وقايع نمي شود اصول كلي استخراج كرد يا مي شود ؟ اگر مي شود به چه دليل مي شود ؟ كه مؤلف اين كتاب دليلش را ذكر نكرد ما گفتيم دليلش طبيعت انسان است و اگر نمي شود چرا نمي شود ؟ آيا انسان طبيعت مشخصي ندارد ؟ يا نه ، از بس پيچيده است كشف كردن دقيق آن كار مشكلي است . آنچه مسلم است اين است كه [ براي تاريخ ] تا حدودي قوانين كلي مي شود كشف كرد و تا حدود قوانين كلي ، از تاريخ مي توان درس آموخت و تا حدود همان قوانين كلي ، پيش بيني هم مي توان كرد .

در اينجا بعد از آنكه مثالهايي ذكر مي كند درباره درسها كه مثلا جامعه روم از جامعه يونان عبرت گرفت يعني آن را الگوي خود قرار داد و از آن استفاده كرد و بعد انگليسيها در دوره هاي اخير از مطالعه در تاريخ روم استنباطها و استفاده ها كردند بحثي را مطرح مي كند كه اصلا اين تمايزي كه شما بين علم و تاريخ ذكر مي كنيد و درباره علم مي گوييد كه صددرصد مي تواند پيش بيني كند ، علم هم صددرصد نمي تواند پيش بيني كند شما اين را يك امر مسلم نگيريد ، زيرا قوانين علمي هم آن قاطعيتي را كه از آن انتظار مي رود ندارد .

در اينجا با استفاده از اصلي كه در گذشته گفتيم بايد توضيح داد كه علم در بعضي از موارد مي تواند پيش بيني كند هر اندازه موضوعات علمي ساده تر باشد پيش بيني اش هم ساده تر است گفتيم كه در طبيعت ، ساده ترين علوم علم حركات است كه مربوط به جمادات مي باشد چون موضوعش چندان پيچيده نيست منجمان پيش بيني مي كنند و پيش بيني خيلي قطعي هم هست كه اينجا ذكر نكرده خسوف ، كسوف يا حوادثي مثل عبور ستاره دنباله دار را پيش بيني مي كنند چرا ؟ چون ضوابط اين علوم ساده است ، مي توان روي كاغذ حساب كرد و پيش بيني نمود اما چرا راجع به زيست شناسي نمي توان پيش بيني كرد ؟ همانها كه تكامل را در گذشته تا حال صددرصد قبول كرده اند كه حيوانات ، اين مراحل را تا اينجا طي كرده اند ، از اين به بعدش را نمي توانند پيش بيني كنند ، چون موضوع پيچيده است ، كار زيست شناسي است ، يعني با جاندار سر و كار دارند ، و قهرا در علوم انساني هم پيش بيني مشكل است پس اينكه شما مسلم گرفته ايد كه علوم غير انساني قابل پيش بيني است و پيش بيني ها قاطع است ولي تاريخ چنين نيست ، نه ، در آن موارد هم پيش بيني ها آنقدر قاطع نيست اينها اقامه دليل ما بر علم بودن تاريخ نيست بلكه رد اشكال آنهاست كه به اين دلايل تاريخ را علم نمي دانند .

مي گويد : در درسهاي تاريخ ، ما فرض را بر اين گذاشته ايم كه از گذشته براي حال درس بياموزيم اتفاقا اين تأثير ، متقابل است ، از گذشته براي حال درس مي آموزيم و از حال براي گذشته اين حرف درستي است و علت آن اين است كه انسان طبيعت مشابهي دارد
افرادي كه جامعه شناس اند و جامعه زمان خود را خوب مي شناسند بهتر مي توانند جوامع گذشته را تفسير كنند من يك درس شخصي را براي شما مي گويم .

در سال 25 كه مرحوم آقا سيد ابوالحسن فوت كرد و آقاي بروجردي مرجع شد من در فاصله چند روز گفتم تمام مشكلات من درباب خلافت حل شد ، يعني گذشته را در پرتو حال شناختم آقاي آقا سيد ابوالحسن بود و مرجع كل في الكل و من حدود هشت سال بود كه در قم بودم و افراد زيادي را مي شناختم كه آدمهاي خوبي بودند يكمرتبه مي خواست يك قدرت بزرگ روحاني از مقامي به مقام ديگر منتقل شود يك امتحان بسيار بزرگ من يكمرتبه ديدم مثل اينكه حوزه قم زير و رو شد يك حالت هول عجيبي به افراد افتاد حال ، هر كسي گرايشي به يك آقا داشت در راه گرايش به اين آقا و كوبيدن بقيه آقايان همه چيز فراموش شده بود مثل اينكه موقتا همه ، همه چيز را فراموش كرده بودند يك حالت جنون آميزي به وجود آمده بود اين آن را تعديل مي كرد و آن يكي را تفسيق ، و ديگري به عكس گفتم سبحان الله ! بشر چه موجودي است ! پس اگر روزي پيغمبري بخواهد بميرد و يك خلافت به آن عظمت بخواهد منتقل شود مي بيند آن عادل ترين عادلها تبديل مي شود به فاسق ترين فاسقها . از امتحانهايي كه در زمان حاضر براي بشر پيش مي آيد انسان مي تواند طبيعت بشر در گذشته را بفهمد ، كه مي فهمد همين ماها هم اگر بوديم از همين كارها مي كرديم چيز عجيبي نيست كه انسان فكر مي كند آدمهاي خيلي استثنائي آمدند خلافت علي ( ع ) را غصب كردند نه ، اگر ماها هم بوديم همين كارها را مي كرديم اين است كه همان طور كه انسان مسائل حال را در پرتو گذشته مي شناسد مسائل گذشته را نيز در پرتو حال مي توان شناخت اين حرف اساسي و درستي است .

مي گويد مورخ قادر به پيش بيني مشخص نيست برعكس ستاره شناس كه مثلا كسوفي را دقيق سر ساعت ، دقيقه و ثانيه مشخص مي كند يك مورخ نمي تواند حوادث تاريخي را اينچنين پيش بيني كند ، يعني نمي تواند بگويد در فلان مملكت در فلان سال و در فلان ماه يك انقلاب اتفاق مي افتد ، ولي در عين حال مي تواند راهنمايي كند مؤلف با اين دو كلمه خواسته مطلب را تمام شده تلقي كند كه " پيش بيني نه ، راهنمايي آري " و به عنوان مثال مي گويد وقتي كه در دبستاني ديده مي شود كه فلان بيماري در ميان بچه ها شايع شده اينجا نمي توان پيش بيني كرد كه فلان پسر مثلا ژان مريض مي شود ، ولي قابل راهنمايي هست ، يعني به احتمال زياد اين مرض را بچه ها خواهند گرفت و فلان بچه و فلان بچه را پيشگيري كنيد مورخ هم تا اين حدود مي تواند [ راهنمايي كند ] .

طلبه ها تعبيري دارند ، مي گويند گاهي چيزي به خاطر مقتضي پيدا مي شود ولي مقتضي وقتي عمل مي كند كه شرايط موجود و موانع مفقود باشد ، و وقتي مقتضي قطعي باشد و شرايط مشكوك و موانع هم مشكوك باشد قطعا يك پيش بيني احتمالي مي شود و پيش بيني قطعي نمي شود حال ، وقتي كه يك بيماري پيدا مي شود يك مقتضي پيدا شده ولي اينكه حتما اين بچه مي گيرد ، اين گرفتن دو چيز مي خواهد ، يكي آن شرط كه سرايت باشد ، كه اين را نمي شود پيش بيني كرد ، و ديگر [ فقدان ] مانع ممكن است بچه اي يك حالت طبيعي داشته باشد ، مثلا مقاومتي در بدنش باش د كه با اينكه شرط هم محقق مي شود ولي مانع نمي گذارد اين بيماري را بگيرد اينجا هم نمي شود پيش بيني كرد ولي اصل مقتضي وجود دارد .

در تاريخ هم همين طور است مثلا ما مي گوييم اوضاع آماده يك انفجار است ، يعني مقتضيات كاملا فراهم است اما اين دليل نمي شود كه صددرصد اين انفجار رخ دهد درست مثل اينكه در يك محيط گاز پخش مي شود ، مي گوييم شرايط براي انفجار فراهم است ، اما كبريت كوچكي مي خواهد ، اگر نباشد انفجار رخ نمي دهد ، يا گاهي موانع نمي گذارد انفجار رخ دهد اين است كه [ در تاريخ ] پيش بيني صددرصد وجود ندارد تاريخ همين مقدار مي تواند به ما درس بدهد كه ما از راه شناخت مقتضيات بتوانيم حوادث را به همين صورت پيش بيني كنيم چون مقتضي حادثه را شناختيم پس خود حادثه را به همين شكل پيش بيني كنيم كه وقتي مي گوييم فلان حادثه مترقب است يعني مقتضياتش موجود است .

مقتضيات را از كجا شناختيم ؟ از تجربه هايي كه در گذشته داريم از گذشته ، مقتضي حاضر را كشف مي كنيم اما اين دليل نمي شود كه پيش بيني ما صددرصد [ درست ] باشد همين طور است كه پيش بيني هاي ماركس همه خلاف از آب در آمد البته اين بدان جهت بود كه او صرفا براي يك مقتضي پيش بيني نكرده بود بلكه همه مسائل را به خيال خود هضم كرده بود مثلا گفت در هر جا كه جامعه سرمايه داري باشد لازمه سرمايه داري اين است كه روز به روز بر توليد افزوده شود و بعد مصرف زياد شود ، بعد مزد كارگر كم مي شود و بعد انقلاب مي شود ولي پيش بيني نكرد كه ممكن است مثلا اختراعاتي هم به وجود آيد كه نياز به كارگر را كم كند نياز به كارگر كه كم شد مزد كارگر بالا مي رود مزد كارگر كه بالا رفت كارگر راضي مي شود و اصلا آن خصلت انقلابي خود را از دست مي دهد اينها را ديگر پيش بيني نكرد و نتيجه اين شد كه در جوامعي كه پيش بيني مي كرد انقلاب رخ مي دهد انقلاب پيش نيامد يا مثلا حكم مي كرد روي رقابتهاي سرمايه داران كه لازمه سرمايه داري رقابت است ( چون انسان را اينطور توضيح مي دهد ) ، بعد ديديم رقابت هم نيست ، اين كارتلها و تراستها كه تشكيل مي شود با همديگر سازش مي كنند ، هيچ رقابت نمي كنند ، دنيا را كنترل مي كنند و هيچ حادثه اي هم پيش نمي آيد . ( گربه و موش چون به هم سازند تخم بقال را براندازند ) .

بنابراين تاريخ را به صورت قاطع نمي شود پيش بيني كرد و اين امر در نهايت برمي گردد به بغرنج بودن انسان . روح بحث ، ذهني بودن تاريخ است كه در تاريخ و كلا در علوم انساني ، اين انسان است كه كار انسان ديگر را مطالعه مي كند ، بر عكس علوم طبيعي كه عالم و معلوم دو چيز مجزا هستند اينجا چون انسان مي خواهد كار انسان ديگر را مطالعه و تحقيق كند شخصيت خود مورخ معيار قضاوت قرار مي گيرد وقتي كه انسان درباره طبيعت مي خواهد مطالعه كند مثلا آب را مطالعه كند ، در اينجا خودش و شخصيت خودش معيار براي قضاوت درباره آب قرار نمي گيرد بلكه بيطرف است ، اما وقتي انساني را مي خواهد مطالعه كند خواه ناخواه خودش مي شود معيار انسانهاي ديگر ، و از اين جهت هر كسي خودش هر جور هست تاريخ را آنجور تفسير مي كند كه خودش هست و اين نكته خوبي است هر چند ما صددرصد آن را نمي پذيريم ، مثل آنچه كه مولوي درباره تفسير قرآن مي گويد كه هر كس كه قرآن را تفسير مي كند او خودش را تفسير مي كند نه قرآن را ، و قرآن را كسي مي تواند تفسير كند كه فاني باشد مقصودش اين است كه انسان به هر درجه كه اخلاص داشته و از خود بيرون باشد به تفسير واقعي قرآن نزديكتر است و به هر مقدار كه در خود بيشتر فرو رفته باشد خودش بيشتر [ به منزله ] عينكي است كه قرآن را از آن عينك تفسير مي كند .

اين حرف درباب تاريخ و عموما علوم انساني حرف خيلي خوبي است ، يعني شخصيت عالم ، وضع عالم ، روحيه عالم در قضاوتهاي علمي و فلسفي ، روانشناسي ، تاريخي و جامعه شناسي او مؤثر است در اين باره داستان شيريني را مطالعه مي كردم كه كسروي در كتابش نوشته بود كه زماني در مجله اي آقايي آمد و مقاله اي آورد ، من ديدم در ستايش جنس زن است و اظهار تأسف براي جنس زن كه در جامعه ما عقب مانده ، زن چنين است ، زن چنان است من به او گفتم اين به كار ما نمي خورد ، جاي ديگر ببريد مقاله را چاپ نكرديم بعد از مدتي مقاله ديگري آورد كه آن را چاپ كنيم ديدم تمامش در مذمت جنس زن است كه اين جنس چنين و چنان است قضيه چيست ؟ آنوقتي كه او آن مقاله را آورد عاشق زني بوده و آن زن را چنين و چنان مي دانسته و از آن عينك نگاه مي كرده ، ديگر جنس زن در نظر او فرشته بوده است بعد معلوم شد با او ازدواج كرده و ماهيت او برايش معلوم شده ، حالا ديگر جنس زن در نظرش بد شده است . چون دنياي حالايش چنين است جنس زن در نظرش بد شده است .

حديثي هست كه من هميشه از آن نتيجه اي مي گيرم ، و آن حديث اين است : مجالسة الاشرار تورث سوء الظن بالاخيار ( 1 ) همنشيني با بدان موجب بدبيني به خوبان است اين يك حقيقتي است انسان اگر هميشه با آدمهاي بد بنشيند همه انسانها را بد مي بيند ، يعني خوبها را هم نمي تواند تصور كند كه خوبند ، يعني نمي تواند به خوب معتقد شود ، كما اينكه عكسش هم صادق است ، كسي كه هميشه با خوبان نشسته باشد همه مردم را خوب مي بيند و ديگر بدها را هم نمي تواند بد ببيند گفت : به حاجي كلباسي درباره دزدهايي كه دستگير شده بودند گفتند اين دزدها سر شب تا نصف شب بيرون مي روند براي دزدي و به قافله ها حمله مي كنند گفت : پس اينها كي نماز شب مي خوانند ؟ ! خيال مي كرد دزدها هم نماز شب مي خوانند ، چون فقط در جو محيط خودش بود . حال اين را شما تعميم بدهيد به خود انسان نزديك ترين همنشين آدمي خود اوست ، يعني آدمي كه در خودش بدي نمي بيند قهرا به همه مردم خوش بين مي شود ، و آدمي كه در خودش جز شرارت و جز حقه و تقلب و نفاق نمي بيند نمي تواند به آدم خوب معتقد شود شما به افرادي كه نمي توانند به پيامبران ، صلحا و ائمه خوش باور باشند نگاه كنيد ، مي بينيد خودش اصلا يك آدم بد ذات و بد جنسي است آدمي خواه ناخواه وجود خودش را معيار قرار مي دهد آدم بد نمي تواند به خوب معتقد شود ، چون از خوبي چيزي سراغ ندارد و مي گويد انسان يعني موجودي مثل من ، هر كس را كه در نظر بگيرد فكر مي كند اگر به جاي او مي بود چه مي كرد ؟ من كه چنينم پس او هم چنين است .

اگر انسان اين امر را در نظر بگيرد مي بيند در علما و كساني كه نظريات بزرگ داده اند نيز اثر مي گذارد وقتي ماركس يك يهودي باشد كه جز پول چيزي سرش نمي شود ( روح يهودي اصلا روح پول پرستي است ) .

1. بحارالانوار ، ج / 74 ص . 191

/ 67