. . كه چطور ممكن است يك واقعه بزرگ در تاريخ مؤثر نباشد ؟ نه ، مقصود از " مؤثر نباشد " اين است كه نمي شود هيچ چيزي در هيچ چيزي مؤثر نباشد آن زماني كه هيتلر همه دنيا را گرفته بود و اسمش همه دنيا را پر كرده بود ، روي همين خصلت نژادي ، " لرها " مي گفتند كه اين از نژاد " لر " است ، اسمش هم هيتلر است و نه هيتلر ، و متلكي هم مي گفتند به اصفهانيها كه هيتلر اصفهاني است و شيعه هم هست ، و نوع سبكش هم اين بود كه :دشمن عثمان و بوبكر و عمر عبده الراجي آدولف هيتلر اينها هم گفتند كه " مسيح " از اين نژاد بود خود مريم و مسيح را مي بينيم كه در نقاشيها تصوير آنها را به صورت انسانهاي سفيد و موبور مي كشند ( مثل اروپاييها ) در صورتي كه مسيح و مريم فلسطيني بودند و مسلما داراي موي سياه بودند
توجيه اقتصادي تاريخ
دوره اشتراك اوليه همان دوره شكار و شباني است يعني دوره اي كه بشر در اثر بدويت زندگي قادر نبوده كه هر فردي بيش از مقدار احتياج خود توليد كند قهرا اين زمينه ، زمينه اشتراك است زيرا در اين دوره انسانها مثل حيوانات زندگي مي كرده اند ، مثل مرغي كه مي رود دانه مي چيند و فقط آن دانه اي است كه مي چيند و مي خورد ، آن مرغ ديگر هم همان كار را بايد بكند و يك مرغ نمي تواند مرغ ديگر را استثمار كند دوره شكار و شباني منطبق مي شود با دوره اشتراك اوليه و لازمه اش اشتراك است دوره دوم دوره كشاورزي است در دوره كشاورزي ، بشر تحولي پيدا مي كند و مي رسد به آنجا كه مي تواند مازاد بر زندگي فردي خود توليد كند زمينه آنوقت براي استثمار درست مي شود كه يك فرد خودش كار نكند و ديگري بتواند آنقدر كار كند كه هم خودش بخورد و هم مازاد را آن فرد از او بگيرد اين دوره كه از نظر ابزاري دوره كشاورزي ناميده مي شود از نظر نظام اجتماعي دوره فئوداليزم نام دارد ، يعني برده داري و فئوداليزم از يكديگر جدا نيستند ، مراحل مختلف دوره كشاورزي هستند .دوره برده داري يا دوره فئوداليسم دوره استثمار است ولي استثمار به اين شكل كه عده اي از كار يدي ديگران استثمار مي كنند ، منتها يك وقت به شكل برده داري است كه عده اي اساسا مالك آن افراد مي شوند ، و يك وقت به شكل ارباب رعيتي است البته تقسيمات اينها با همان دنياي اروپا تطبيق مي كند كه در آن ، نظامي بوده به نام نظام " سرواژ " كه اين نظام در مشرق زمين وجود نداشته است و يك حالت بينابين بوده ميان برده داري و ارباب رعيتي كه در مشرق زمين وجود داشته است ، به اين معني كه رعيت از نظر سهمي كه مي برده مالكيت شخصي داشته ولي جزء زمين بوده است ، يعني رعيتي كه مال فلان ده بود حق انتقال از آن ده به ده ديگر را نداشت ، ارباب كه مي آمد اين ده را مي فروخت با رعيتهايش مي فروخت ، يعني رعيت هم جزء اين ده بود و حق انتقال از جايي به جايي را نداشت اين هم خودش يك دوره تقريبا شبه بردگي بوده بنابراين ، دوره بردگي و فئوداليسم هر دو مي شود يك دوره ، از نظر نظام اجتماعي بايد اسمش را برده داري يا فئوداليسم بگذاريم ولي از نظر ابزاري بايد آن را دوره كشاورزي بناميم .بعد مي رسيم به دوره صنعتي كه اين دوره را نيز با دو سه دوره مي توان تطبيق كرد ولي همه را يك دوره حساب مي كنند ، دوره اي كه بشر رسيده به حدي كه ديگر كار ، كار يدي نيست ، كار فني است ، يعني استثمار شكل ديگري پيدا مي كند ، به صورت سرمايه و ابزار صنعتي در مي آيد . بنابراين اينها با هم تناقض ندارند نمي شود گفت كه از نظر ابزاري مثلا سه يا چهار دوره داريم ولي از نظر نظام اجتماعي پنج دوره داريم ، زيرا اين تناقض است ، يعني آنها كه مي گويند اساسا تحولات اجتماعي تابع تكامل ابزار توليد است ، نمي شود ابزار توليد سه دوره داشته باشد و نظامات اجتماعي چهار يا پنج دوره خواستم توضيحي در اين باره داده باشم . اجازه بدهيد كه من توضيحي راجع به اصول چهارگانه ديالكتيك بدهم .در اينجا نكاتي هست كه به صورت سؤال طرح مي كنيم صرف اين اصول چهارگانه را ما نمي توانيم مشخص مكتبي كه امروز آن را مكتب ديالكتيك مي نامند چه ديالكتيك هگل و چه ديالكتيك ماركس بدانيم از اين چهار اصل ، اصل ارتباط اشياء با يكديگر را و اينكه همه اجزاء عالم با يكديگر پيوندي دارند از قبيل پيوند اعضاي يك اندام با يكديگر ، خود اينها هم قبول كرده اند ، و اين يك اصل بسيار قديمي و مسأله اي است كه از قديم الايام مطرح بوده و حتي ارسطو هم آن را طرح كرده و در كتابهايي مثل اسفار نيز نقل مي شود ما هم در جلد پنجم " اصول فلسفه " مسأله وحدت عالم را طرح كرده ايم ، و اتفاقا فقط ماديين قديم مثل ذيمقراطيس بوده اند كه اين اصل را قبول نداشته و معتقد بوده اند ماده به صورت اجزاء پراكنده متفرقي است كه اين اجزاء از ازل حركات نامنظمي داشته اند و بعد به طور تصادف ، وابستگيهاي پيدا شده است ، يا مثل نظريه اي كه به كانت ولاپلاس يا به دكارت نسبت مي دهند ( نظريه گردبادها ) ولي ارسطو و پيروان او معتقد بودند كه خير ، بر عالم يك نوع وحدت و يك نوع ارتباط حكمفرماست ، كه بعد در اينكه اين ارتباط را چگونه بايد تصوير كرد مختلف نظر داده اند از جمله گفته اند ارتباط اجزاء عالم با يكديگر از قبيل ارتباط اجزاء يك ماشين با يكديگر است ، يعني پيوندي نظير پيوند فيزيكي ، اشياء را به يكديگر مربوط كرده است مانند پيوندي كه سيارات منظومه شمسي با هم دارند كه يك قدرت جاذبه كه قدرت جاذبه خورشيد است نظام خاصي به اين منظومه داده است ، باز خود خورشيد تحت تأثير قدرت بزرگتري است و آن تحت تأثير قدرت بزرگتري ، و بالاخره همه اجزاء عالم با يكديگر يك نوع پيوند و يك نوع پيوستگي و يك نوع ارتباط دارند ، و به عبارت ديگر عالم يك ماشين بزرگ است .نظريه ديگر كه بالاتر از اين نظريه است مي گويد عالم يك جاندار بزرگ است ( پيوند را قويتر مي كند ) يعني اجزاء عالم كه در مقياسي كه ما مطالعه مي كنيم آنها را بي ارتباط مي پنداريم ، در يك مقياس بزرگتر همه عضو يك اندام هستند .در مقام مثال مثل اين است كه ما ديدمان [ در مورد بدن انسان ] در يك مقياس كوچكي مثلا در حد گلبولهاي سفيد خون باشد ، در اين صورت ما اين گلبولها را به صورت موجوداتي جدا از يكديگر مي بينيم ، يك عده موجود جدا كه در محيطي كه همان محيط خون باشد دارند شناوري مي كنند و احيانا همكاري هم مي كنند اما وقتي از يك ديد بالاتر نگاه مي كنيم مي بينيم كه آن گلبولها همه گروهي هستند كه رسالتي را در خون انجام مي دهند ، تازه خود خون جزئي از يك جهاز ديگر است كه جهاز قلب و جهاز دموي باشد ، و تمام اين جهاز باز عضوي است از يك اندام از اين مقياس كه نگاه مي كنيم مي بينيم نه تنها آن گلبول سفيدي كه در خون است و ساير گلبولها با هم ارتباط دارند بلكه هر سلول از سلولهاي بدن مثلا آن سلولي كه استخوان يا ناخن دست را تشكيل داده و آن گلبول سفيد با همديگر در ارتباط هستند چون يك حيات كلي تري بر همه اينها حاكم است . بنابراين ، اين اصل ملاك ديالكتيك نيست اگر ملاك باشد بايد بگوييم همه كساني كه در اين باب [ چنين ] فكر كرده اند ديالكتيكي فكر مي كنند در ديالكتيك اين اصل پذيرفته شده اما نه اينكه اين اصل ملاك منحصر به فرد آن است .مي رويم سراغ اصل حركت اصل حركت هم از مختصات اينها نيست اين اصل نظريه اي بوده كه از هراكليت گرفته تا [ فلاسفه امروز ] اين نظريه را ابراز كرده اند و بلكه حركتهايي كه ديگران گفته اند خيلي عميق تر از حركتي است كه اينها گفته اند بنابراين اصل حركت را نيز نمي توان از مختصات مكتب ديالكتيك شمرد . مي آييم ، سراغ اصل تضاد اصل تضاد نيز همينطور است ، يعني اگر ما باشيم و اصل تضاد ، اين اصل ملاك تفكر ديالكتيكي نيست مثلا مولوي هميشه بر اساس اصل تضاد فكر مي كند اصلا اساس بينش او درباره انسان و عالم بر اساس همين اصل است كه انسان از دو نيروي علوي و سفلي تشكيل شده و عالم [ نيز محل جنگ اضداد است ] :اين جهان جنگ است چون كل بنگري ذره ذره همچو دين با كافري جنگ فعلي ، جنگ طبعي ، جنگ قول در ميان جزوها حربي است هول ولي صرف اين را نمي شود گفت تفكر ديالكتيكي . مي آييم سراغ اصل چهارم كه اصل تبدل كميت به كيفيت است اين اصل ، اصل نسبتا جديدي است ولي اصل جديدي است كه مبتكرش اينها نيستند و مخصوصا زيست شناسها بدون اينكه به يك مكتب فلسفي خاص وابستگي داشته باشند ، اين قضيه را براي اولين بار درك كردند ، بعد فيلسوفان بر اساس مطالعات آنها آمدند اين اصل را قدري تعميم دادند ، و مي خواهند به همه اجزاء عالم تعميم بدهند كه البته تعميمش به همه اجزاء عالم كار ساده و آساني نيست ، به زور مي خواهند اين كار را بكنند ، يعني نمي شود گفت كه همه تغييرات كمي و تدريجي هميشه در نهايت امر متبدل به يك تغيير كيفي مي شود اين امر كليت ندارد ، ولي به آن اندازه هم كه صادق است باز به اينها ارتباط ندارد ، و شايد خود ماركس و ديگران زياد به اين اصل توجه نداشتند ، هنوز در زمان آنها كشف نشده بود و بعد از دوره آنها بود كه اين اصل مسلم شد .آن چيزي كه مشخص تفكر ديالكتيكي شمرده مي شود دو چيز است كه اغلب به اينها توجه ندارند و بعضي افراد خيال مي كنند هر كس كه مثلا طرز تفكرش به قول خود اينها طرز تفكر ديناميك بود نه استاتيك ، يعني اشياء را در حال جريان و حركت مطالعه كرد ، يا تفكرش بر اساس تضاد بود اين فرد تفكر ديالكتيكي دارد ولي اينطور نيست ، آن هسته اصلي تفكر ديالكتيكي دارد ولي اينطور نيست ، آن هسته اصلي تفكر ديالكتيكي كه ديگران در آن جهت با آن مخالفت مي كنند دو چيز است : يكي اينكه اينها اصول ديالكتيك را همينطور كه بر طبيعت تعميم مي دهند بر افكار و بر اصول تفكر هم تعميم مي دهند و مي گويند همه چيز در حركت است ، همه چيز مشمول اصل تضاد است حتي خود فكر و خود اصول تفكر ، كه اين را ديگران نفي مي كنند قائل شده اند كه عين همان حركتي كه در طبيعت هست در علم هست ، و اين بعدها مورد ايراد ديگران واقع شده كه علم را نمي شود آنچنان كه طبيعت مشمول قانون حركت است مشمول حركت دانست ديگر كه اين هم خيلي مهم است تفكر خاص اينها درباب تضاد است البته اين از خود هگل ناشي مي شود ، و آن اين است كه " اضداد از درون يكديگر بيرون مي آيند " ديگر تفكر مولوي بر اين جهت نيست البته او اين را هم دارد :ضد از ضد بيرون مي شود ، ضد اندر ضد مندمج ، و بعد مثالي مي زند تا مي رساند به اين كه از فقر دارايي پيدا مي شود و از دارايي فقر . . . اينها حرفشان اين است كه هر چيزي در درون خودش ضد خودش را پرورش مي دهد . آن نقطه اصلي در ديالكتيك هگل اين است اين را من مكرر گفته ام : خيلي افراد مي بينند اسلام با اصل حركت مخالف نيست ، اصل تضاد را هم تأييد مي كند ، مي گويند پس تفكر اسلام تفكر ديالكتيكي است نه ، تفكر ديالكتيكي صرف حركت نيست ، بلكه همچنين شامل اين اصل است كه هر چيزي در درون خودش جبرا ضد خودش را پرورش مي دهد ، و از اين جهت جنگ اضداد را جنگ نو و كهنه مي دانند ، يعني مي گويند اين شي ء تمايل دارد به نفي خودش ، يعني تمايل دارد به چيزي كه آن چيز نفي كننده خودش است و آن نفي كننده از درون خودش پيدا مي شود ، و باز او در درون خودش نفي كننده خودش را به وجود مي آورد هگل هم عين اين مطلب را گفته است ، يعني اين اصل مال هگل است منتها هگل سه پايه را اينطور فرض كرده ، مي گويد اين شي ء تمايل دارد به نفي خودش و به نقيض خودش كه اينها با يكديگر تناقض دارند و غير قابل جمع اند ولي در آن سومي اين تناقض حل مي شود به اين صورت كه آن سومي چنين قدرتي را دارد كه اين دو را در آن واحد با يكديگر جمع كند ، كما اينكه مي گويد هستي كه مقولاتش هم از هستي شروع مي شود اولين مقوله است ولي هستي را اگر مطلق در نظر بگيريم مساوي با نيستي و عين نيستي است ، پس هستي نيستي است ، پس هست نيست ، نيست هم قهرا هست ، ولي بعد هستي و نيستي كه با هم تركيب مي شوند از آن ، حركت به وجود مي آيد ، و حركت تركيب هستي و نيستي است پس اين آن اصل اول است يا به قول خودشان تز كه بعد مي شود آنتي تز و بعد مي شود سنتز در دور دوم يك در ميان شروع مي كند ، مي گويد همان مركب باز به نوبه خود تز است و با نفي خودش تركيب مي شود و در مرحله پنجم مركب ديگري پيدا مي شود ولي اينها يك در ميان نمي گويند ، مي گويند تز ، آنتي تز ، سنتز ، اين تز است ، اين آنتي تز و اين سنتز ، ولي همين آنتي تز براي خودش باز يك تزي است و اين آنتي تز اوست ، كه اين دو بيان با هم فرق مي كند .غرض اينكه عمده اين است كه ما در تفكر ديالكتيكي بايد اين [ اصل ] را در نظر بگيريم كه هر چيزي جبرا ضد خودش را در درون خودش پرورش مي دهد و ضدش از خودش بيرون مي آيد و تدريجا رشد مي كند ، در نتيجه هميشه دو نيرو در دل هر چيزي به وجود مي آيد ، يكي آن نيرويي كه حالت اول را به وجود آورده ، و اين نيرو تمايل دارد به حفظ حالت خودش ، و ديگر ضدي كه در درونش نشأت پيدا كرده و تمايل دارد به اينكه حالت اول را نفي كند ، مي خواهد آن را خراب و منهدم نمايد آنگاه يك نوع كشمكش در درون شي ء در مي گيرد ميان آن نيروي كهنه و قديمي كه حالت اول را به وجود آورده و مي خواهد آن را حفظ كند ( مي شود محافظه كار ) و اين نيروي دوم كه مي خواهد اين وضع را تغيير دهد و وضع جديدي به وجود آورد ( قهرا مي شود نيروي انقلابي ) ، يعني در طبيعت عين اين دو حالت هست ، حالت محافظه كاري براي نيروي كهنه و حالت انقلابي براي نيروي نو ، و عين همين دو حالت در اجتماع هم قهرا هست ، گروهي ( طبقه اي ) كه تعلق دارد به وضع قديم قهرا محافظه كار از آب در مي آيد و گروهي كه از بطن همين گروه به وجود مي آيد و زاده مي شود تمايل دارد به وضع جديد و مي خواهد وضع قديم را نفي كند .بنابراين هسته اصلي تفكر ديالكتيكي كه ما نمي توانيم آن را بپذيريم و نمي پذيريم و نقطه ضعف ديالكتيك هم در واقع در همين است يكي اين است كه ما اصول ديالكتيك را تعميم بدهيم حتي به محتواي فكر و اصول تفكر ، و ديگر اين است كه ما لزوما تضاد را در همه اشياء به اين صورت بپذيريم كه از درون شي ء ، ضدش ناشي مي شود همين مطلب است كه آن حرف خودشان را نقض مي كند ، چون در اين صورت اين سؤال مطرح مي شود كه آيا حركت منشأ تضاد است يا تضاد منشأ حركت ؟ شما الان گفتيد كه تضاد منشأ حركت است هراكليت هم از قديم گفته است كه " نزاع ، مادر پيشرفتهاست " اگر بگوييم تضاد منشأ حركت است پس قهرا بايد تقدمي براي تضاد نسبت به حركت قائل باشيم و بگوييم تضاد است كه حركت را به وجود مي آورد اينها ناچارند بگويند درباب جامعه هم ( چون مي خواهند اين مطلب را در جامعه پياده كنند ) تضادها و كشمكشهاست كه جامعه را پيش مي برد اگر تضاد در جامعه از بين برود جامعه به حالت سكون و ركود در مي آيد قهرا اين سؤال پيش مي آيد : شما كه مي گوييد ضد از درون خود شي ء پيدا مي شود ، همين كه شي ء ضد خود را در درون خود مي پروراند خودش حركت است ، يعني تغيير است خود آن ناشي از چيست ؟ فرض اين است كه الان دو تا ضد است شما مي گوييد اين ضد از درون آن به وجود آمده ، به وجود آمدن اين خودش حركت است ، تغيير و تبدل است پس حركت است كه تضاد را به وجود آورده ، نه اين كه تضاد است كه حركت را به وجود آورده است ، يعني اگر هم اين نوع تضاد را قبول كنيم ، و قبول كنيم كه سير طبيعت و تاريخ هميشه به اين دليل است ، بايد قبول كنيم كه همواره حركت تضاد را به وجود مي آورد ، يعني حركت طبيعت هميشه به شكلي است كه به سوي ضد خودش تمايل دارد ، مثل شاقولي كه شما آن را عمودي مي آويزيد ، بعد از تعادل خارج مي كنيد و بعد رها مي نماييد ، مي آيد روي همان خط عمود ، ولي نمي ايستد ، در جهت مخالف مي رود اينجا اين حركت است كه اين تضاد را به وجود مي آورد ، يعني اين شي ء را در ميان دو ضد دائما در حركت دارد البته اين [ شاقول ] تدريجا [ به حالت تعادل باز مي گردد ] منتها اينجا حركت ديالكتيكي است و قهرا حرف آنها رد مي شود ، زيرا اين نوسانها به تدريج كم مي شود و به تعادل باز مي گردد ، و اين رد نظريه آنهاست .غرض اين جهت است كه اين مسأله كه تضاد حركت را به وجود مي آورد ، كار حركت را مختل مي كند ، يعني اگر ما بگوييم تضاد بايد حركت را به وجود بياورد عملا اشكال پيش مي آيد كه پس خود ضد از اول روي چه قانوني به وجود مي آيد ؟ خود ضد روي قانون حركت به وجود مي آيد غرضم اشاره اي به هسته اصلي تفكر ديالكتيكي بود . ممكن است كسي سؤال كند كه چه رابطه و ملازمه اي است ميان آن بينش ديالكتيكي و اين مسأله كه ما در اجتماع ، اساس را و به قول خود آنها زير بنا را اقتصاد بدانيم ؟ آيا ميان اينها ارتباطي هست ؟ يا نه ، اين نظريه اي است جدا از آن نظريات ؟ نه ، اين ارتباط دارد اينها به قول خودشان از نظر فلسفي تئوريشان تئوري مادي است : " ماترياليسم " يعني اصالت ماده و اينكه روح و معنا جز خصلتي از ماده و جز يك امر تابع و طفيلي از ماده در طبيعت چيز ديگري نيست اين ، تئوري فلسفي آنهاست ، و اصول چهارگانه ديالكتيك را اصول منطقي مي شمارند ، يعني مربوط به طرز تفكر و متد فكر مي دانند ، و ماترياليسم ديالكتيك يعني تئوري فلسفي بر اساس منطق و بينش ديالكتيك در اين صورت وقتي كه ما وارد فلسفه اجتماع مي شويم تئوري فلسفي ما در [ باره ] اجتماع چه خواهد بود ؟ ماترياليسم اجتماعي يا ماترياليسم تاريخي يعني اصالت ماده در تاريخ و جامعه ، يعني آن تئوري فلسفي اگر بخواهد در اجتماع پياده شود ناچار فلسفه ما در اجتماع مي شود فلسفه مادي كه اسمش ماترياليسم تاريخي يا ماديت تاريخي است ، يعني اصالت ماده در اجتماع ، يعني همچنانكه در طبيعت ، فكر و روح و معنا اصالت ندارند ، تابع و طفيلي ماده هستند و بلكه خودشان هم در حقيقت مادي و شكلي از ماده هستند ، در جامعه نيز كه برخي جنبه هاي مادي خالص دارد كه همان توليد و توزيع باشد ، و برخي جنبه هاي معنوي دارد كه عبارت است از فلسفه حاكم بر جامعه ، دين ، هنر ، اخلاق ، قانون ، در اينجا هم ناچار اين فلسفه مي گويد اينها صددرصد تابع و طفيلي بنيه مادي جامعه است پس جامعه يك اندام مادي دارد كه اقتصاد است ، و يك كيفيات روحي دارد كه عبارت است از دين و فلسفه و اخلاق و قانون و هنر و غيره همينطور كه ما در طبيعت ، روح و فكر و معنا را تابع مي دانيم ، اينجا هم قهرا بايد تابع بدانيم ، آنگاه منطق ديالكتيك همين طور كه در طبيعت پياده مي شود ، قهرا در اقتصاد هم پياده مي شود .پس اين يك امر تصادفي نيست كه اينها آمده اند در اجتماع قائل به اصالت اقتصاد شده اند ، بلكه همان گسترش دادن ماترياليسم در اقتصاد است ، چون از نظر اينها جامعه نيز اندامي دارد و فكري و روحي ، ماده اي دارد و معنايي آن كه در طبيعت ، ماده را اصل مي داند و معنا را فرع ، قهرا در جامعه هم خواه ناخواه بايد ماده را اصل بداند و معنا را فرع . در اينجا ويل دورانت مسأله اي را ذكر كرده كه من خيال مي كنم [ بي جهت آن را به ماركس نسبت داده است ] چون اينها واقعيت كه نيست ، او به صورت يك داستان آورده ، قسمتي از آن را خيال مي كنم بي جهت به ماركس نسبت داده است ، اينها به ماركسيسم مربوط نيست ، به همان اصالت ماده اي كه شامل سرمايه داري هم باشد مربوط مي شود آن مسأله ، مسأله قدرت است ، و آن اين است كه تحولاتي كه در جامعه ها پيدا شده ، در اثر قدرت پيدا شده ، و قدرت از ثروت پيدا مي شود ، يعني منبع قدرت هميشه ثروت است قسمتي از اين بحثها در اطراف اين مطلب است كه هر جا قدرتي در عالم بوده از ثروت بوده است ، هر جا كه ثروت پيدا شده ، قدرت پيدا شده ، قدرت كه پيدا شده تحول پيدا شده است ماركس به اين مطلب تكيه ندارد پس به چه جهت تكيه دارد ؟ براي يافتن پاسخ اين سؤال لازم است سؤال ديگري را پاسخ گوييم و آن اين است كه آيا نظريه ماديت تاريخي ماركس از يك نوع روانشناسي يا بينش خاص فلسفي درباره انسان پيدا مي شود يا از يك نوع جامعه شناسي ناشي مي گردد ؟ بياني كه قبلا عرض كردم تقريبا همان شق اول بود ، مي گويد همين طور كه در طبيعت ، اصل ماده است و معنا فرع ، در انسان هم از نظر محركات انساني ، ماده اصل است و غير ماده فرع ، يعني يگانه محرك اصيل در انسان ، ماديات زندگي است ، معنويات در انسان اصالت ندارد ، معنويات ، ساخته و تابع ماديات است ، و لهذا تمام انواع وجدانهاي انسان يعني وجدان فلسفي ، وجدان اخلاقي ، وجدان هنري ، وجدان ديني و مذهبي ، همه تابع وضع معيشت او است .اينها در نظريات ماركسيستها خيلي شكافته نشده خود ماركس هم اين مطالب را نشكافته است و لهذا اكنون ماركسيستها خيلي مختلف توجيه مي كنند تا عصر ما بيشتر از همين جنبه توجيه مي كردند ، يعني مي گفتند كه [ اين نظريه ] در مقابل نظريه فرويد [ است ] حتي برتراند راسل حرف ماركس را همينطور توجيه مي كند كه مثلا فرويد اصالت را در محركات انسان به غريزه جنسي مي داد و ماركس طبق اين نظريه اصالت را در محركات انسان به غريزه مادي و اقتصادي مي دهد . اينجاست كه اگر ما حرف ماركس را اينجور توجيه كنيم امثال راسل رد مي كنند و مي گويند خير ، اينطور نيست ، كما اينكه حرف فرويد هم درست نيست ، حرف كساني مثل بعضي از شاگردان فرويد ( آدلر و غيره ) هم كه طرفدار اصالت قدرت بودند و مي گفتند غريزه برتري طلبي يگانه غريزه اصيل در انسان است درست نيست خود راسل معتقد است كه اين هر سه غريزه در انسان اصالت دارد ، هيچكدام تابع ديگري نيست ، واقعا بعضي از فعاليتها و حتي حركتهاي بزرگ اجتماعي ناشي از غريزه برتري طلبي انسان است و هيچ محرك اقتصادي يا جنسي ندارد ، بعضي صرفا محرك جنسي دارد و هيچ محرك اقتصادي يا برتري طلبي ندارد ، و بعضي فقط محرك اقتصادي دارد آيا ما مي توانيم حرف ماركس را ناشي از اين جهت بدانيم ، بگوييم كه چون قائل به ماديت فلسفي در تاريخ بوده است قائل به ماديت اخلاقي در انسان هم شده است ؟ البته اينها حتما ملازمه ندارند ، كما اينكه راسل از نظر فلسفي مادي است ولي از نظر اخلاقي به اين شكل مادي نيست آيا نظريه ماركس ناشي از اين جهت است كه قائل به ماديت اخلاقي است و چون انسان از نظر اخلاقي مادي و اقتصادي است و يگانه محركش [ امور اقتصادي ] مي باشد پس قهرا تمام وجدانهايي كه در جامعه هست تابع اين جهت است ؟ مسلم چنين چيزي در نظريات ماركس هست ، اگر تمام نظريات ماركس نباشد قسمتي از نظريات ماركس متوجه اين مطلب هست برداشت ديگر اين است كه نظريه اصالت اقتصاد در فلسفه ماركس جنبه روانشناسي نداشته باشد بلكه جنبه جامعه شناسي داشته باشد ، به اين معنا كه جامعه به خيلي چيزها نياز دارد ، به قانون نياز دارد ، به اخلاق نيكو نياز دارد ( حال موقت يا غير موقت ) ، به فلسفه نياز دارد ، به هنر نياز دارد ، به توليد و توزيع هم نياز دارد آنها معنوي هستند و اين مادي روابط اقتصادي خشن است ، يعني يك نوع جبر بر آن حاكم است انسان نمي تواند از قوانين اقتصادي تخلف كند ، برخلاف امور معنوي كه اموري فانتزي و تا حد زيادي اختياري و انتخابي است مثلا بشر مي آيد با دست قالي توليد مي كند ابتدا بايد پشم يا پنبه را با دست پاك كند ، بعد رشته نمايد و سپس با دست ببافد اين امر مقداري نيروي كار مي برد ، كه وقتي اين فرش بيرون مي آيد اگر به پول امروز مثلا ده هزار تومان كمتر باشد صرف نمي كند ، يعني لااقل ده هزار تومان نيروي كار روي آن صرف شده است يكمرتبه يك اختراع صورت مي گيرد ، يك ماشين ساخته مي شود كه قدرت دارد همين فرش را با صرف نيروي كار خيلي كمتر به وجود آورد كه براي آن توليد كننده بجاي ده هزار تومان دو هزار تومان تمام شود ، يعني با آن ده هزار تومان بجاي يك فرش ، پنج فرش عرضه مي دارد او آن فرش را كمتر از ده هزار تومان نمي تواند به بازار عرضه بدارد ولي كسي كه از ماشين استفاده مي كند مي تواند مثلا به پنج هزار تومان عرضه بدارد اين امر جبري است كه محصول اول از بين مي رود ، اين ديگر اختياري و انتخابي نيست نظامات اقتصادي ، خودش را بر انسان تحميل مي كند .اما مسائل اخلاقي و معنوي ، پيچش دست خود ماست ، اين متد اخلاقي را انتخاب كنيم يا آن متد را ما ناچاريم آنچه را كه در اختيار ماست تابع آن چيزي قرار بدهيم كه در اختيار ما نيست ( جبرا اينجور مي شود ) مسائل اقتصادي خودش را به ما تحميل كرده و ما نمي توانيم از جبر او آزاد باشيم و بايد او را داشته باشيم ، در نتيجه هميشه بشر مسائل اخلاقي و معنوي را تابع آن قرار مي دهد اين مطلب في حد ذاته تا حدي مطلب درستي است ( هميشه بايد جنبه هاي مثبت و منفي حرفها هر دو را گفت ) در اينكه وجدان انسان در بسياري از مواقع تابع ضرورتهاي عملي است نمي توان شك كرد . به عنوان مثال ذكر اين داستان ، مناسب به نظر مي رسد : شخصي بود نجف آبادي به نام " آقا شيخ محمد حسن " ، خيلي مرد خوبي بود و اندكي در كارها وسواس داشت ، مخصوصا در طهارت ، نجاست و وضو گرفتن رفت مكه و برگشت مثل اينكه همان سال حاجي كويتي ها بود و با ماشين رفتند آنجا وسيله نبود يك آفتابه آب داشتند كه پانزده نفر مي بايست با آن وضو بگيرند گفت من آنجا ديدم خيلي ساده با يك استكان آب هم مي شود وضو گرفت .آدمي كه در مدرسه جده هميشه يك رودخانه آب از جلويش رد مي شود ، خيلي دير يقين پيدا مي كند كه صورتش را شست يا نشست اما آنجايي كه بيش از يك استكان آب وجود ندارد زودتر هم يقين مي كند آب قليل خودش احكامي دارد ، ولي مردمي كه هميشه سر و كارشان با آب لوله و آب جاري و استخر داخل حياط است ، كم كم طهارت با آب قليل به آنها نمي چسبد . اين همان ساختن شرايط محيط است شرايط كه عوض شود مي بيند خوب هم مي سازد ، حسابي هم مي چسبد . شما مي بينيد بسياري از اصلاحات را ضرورت به وجود مي آورد ما خودمان در همين مسائل ديني ديده ايم : خيلي حرفها منطقي است آدمهاي فهميده قبل از آنكه ضرورت پيدا شود يك حرف منطقي را عرضه مي دارند ، جامعه قبول نمي كند بلكه در مقابلش مقاومت مي كند چون در آن شرايط است ، ولي وقتي كه ضربات و فشار زياد وارد شد منطقها هم عوض مي شود ، آنوقت مي گويند نه ، درست است منطق كه همان منطق است ، منطق كه فرق نكرده ، يعني از نظر دليل و منطق و نيروي اقناع فكري ، وضعيت با آن وقت هيچ فرق نكرده ، ولي تا وقتي كه زور نيامده انسانها حاضر نيستند خودشان را تطبيق دهند ، وقتي كه زور آمد فكرشان هم عوض مي شود .اين حرفي هم كه اينها مي گويند ، در اين جهت ، جزئي و چيزكي از حقيقت [ در آن وجود دارد ] اگر اينطور بخواهيم تفسير كنيم ، يعني بگوييم كه اين مسأله ، يك مسأله روانشناسي نيست كه نظر ماركس از ديد روانشناسي درباره انسان اين بوده كه انسان از نظر اخلاقي يك موجود مادي است و لهذا ماركسيستهاي عصر جديد مانند اريك فروم كه به روانكاوي ديگري قائل هستند مي خواهند حرفهاي ماركس را توجيه كنند كه نه ، اصلا ماركس [ به اين مسأله نظر نداشته است ] ، اينها را به غلط [ به او نسبت داده اند ] ، از لنين گرفته تا به ماقبل و مابعدش در حرف ماركس اشتباه كرده اند ، حرف او را نفهميده اند ، او انسان را آنچنان كه اينها از نظر اخلاقي مادي مي دانند مادي نمي داند و مي خواهد قضيه را طور ديگري توجيه كند ، در اين صورت ، اين مسأله ، مسأله ديگري مي شود ، يعني مسأله برمي گردد به طبيعت امور اقتصادي كه نوعي جبر بر آن حاكم است ، يعني امور اقتصادي نوعي جبر حاكم بر انسان دارند و انسان چاره اي ندارد جز اينكه خودش را با امور اقتصادي تطبيق دهد ، ولي ساير شؤون كه معنويات باشند جبري حاكم بر انسان ندارند البته در اينجا در عين حال از جنبه روانشناسي بايد بگويد كه حتي عقل و برهان عقلي اصالت ندارد ، اينكه شما مي بينيد كه عقل در يك جا جزم حكم مي كند ، شرايط اقتصاديش به او اجازه مي دهد ، اگر شرايط اقتصادي عوض شود عقل هم حتي در مبادي اوليه خود تجديد نظر مي كند وجدان اخلاقي در انسان اصالت ندارد بالاخره در اينجا هم يك نوع بي اصالتي قائل است ولي ريشه بي اصالتي را نه جنبه روانشناسي انسان بلكه جنبه خشونت و تحميل و جبري گري امور اقتصادي مي داند و البته اين علي رغم آنچه كه اريك فروم ادعا مي كند ملازم است با اينكه براي انواع وجدانهاي انسان اصالت قائل نشود ، يعني بايد بگويد وجدان ديني خواه ناخواه خودش را [ با شرايط اقتصادي ] تطبيق مي كند ، عقل خواه ناخواه خودش را تطبيق مي كند ، ذوق زيبايي خواه ناخواه خودش را تطبيق مي كند ، و قهرا يك نوع بي اصالتي در اينجا قائل است در اين صورت مسأله چنين مي شود كه اين تعبيري كه هميشه به كار مي برند كه از نظر ماركسيستها زيربناي جامعه اقتصاد است [ مقصود از " زيربنا " چيست ؟ ] اگر بتوانيد ريشه لغت فرنگي اي را كه اين كلمه " زيربنا " از آن ترجمه شده به دست بياوريد ، ببينيد ترجمه چه كلمه اي است و خواسته اند به چه تشبيه كنند ، [ مناسب و بلكه لازم است ] ، چون يك وقت هست ما مي گوييم " زيربنا " و مقصودمان طبقه زيرين است ، مثل اينكه در يك ساختمان چند طبقه ، يك طبقه زير قرار گرفته و طبقه هاي ديگر رو ، طبقه هاي رو متكي به طبقه زير هست ولي طبقه زير متكي به طبقه هاي رو نيست ، يعني اگر اين خراب شود آن بالا خراب مي شود ولي اگر بالا خراب شود اين خراب نمي شود ، اين شرط آن هست ولي آن شرط اين نيست آيا ماركس كه گفته است " اقتصاد زيربناست " مي خواسته جامعه را تشبيه كند به يك ساختمان چند طبقه كه طبقه زيرينش اقتصاد است و امور ديگر طبقاتي است كه روي اين طبقه ساخته شده و لهذا اين كه متزلزل شود آنها متزلزل مي شوند ، اين كه تغيير كند آنها متغير مي شوند ، اين كه حركت كند خواه ناخواه آنها بايد حركت كنند ؟ يا اين كلمه " زيربنا " از اصطلاح خاص معمارها و بناها گرفته شده كه مي گويند زيرساز و روساز ساختمان ، مثلا در يك اتاق ، آجر و آهن و ساير مصالحي را كه اساس استحكام آن را تشكيل مي دهند مي گويند " زيرساز " و چيزهايي را كه جنبه دكور و زينتي دارد مثل گچي كه روي ديوارها مي كشند و رنگي كه مي كنند مي گويند " روساز " آيا منظور ماركس اين بوده است كه اساس جامعه ، يعني آن كه استخوانبندي جامعه است اقتصاد است ، اينهاي ديگر جنبه فانتزي دارد ؟ يعني معيشت و معاش انسان اساس زندگي فرد و جامعه هر دو است و تا اين بعد درست نشده نوبت به هيچ چيز نمي رسد ، اگر اين بعد درست شد و فراغت و امكاناتي براي انسان پيدا شد آنگاه به دكورش هم مي پردازد ، آنوقت گچي و رنگي و نقاشي و غيره ، و الا تا آن نباشد اين نيست ، كه خود اين هم اساسا يك فكري است ، مولوي مي گويد : " آدمي اول اسير نان بود " و حرف درستي هم هست ، [ حديث ] " من لا معاش له لا معاد له " نيز چنين مطلبي است ، البته نه اين كه يك قاعده كلي باشد ولي به طور تقريبا اكثريت مي شود گفت يا بگوييم اصل اول در انسان اين است كه انسان بايد شكمش سير باشد و مسكني داشته باشد ، همينهايي كه با پول مي شود آنها را تهيه كرد و با پول قابل معاوضه است ، يعني ماديات ، اينها بايد درست بشود ، بعد كه درست شد ، آنوقت به اصطلاح دل و دماغ براي انسان پيدا مي شود ، آن امور چيزهايي است كه به اصطلاح به دل و دماغ مربوط است ، اول اين شكم بايد سير شود ، وقتي كه شكم سير شد آنگاه نوبت فلسفه سازي و هنر زيبايي و شعر و نقاشي و مجسمه سازي و به قول اينها دين و غيره مي رسد آيا خود ما نمي گوييم " شكم گرسنه ايمان ندارد " ؟ اين معنايش اين است كه اول معاش است ، شكم گرسنه نه ايمان دارد ، نه عشق دارد ، نه اخلاق دارد ، نه فلسفه دارد ، معاش ، اساس و زيربناست ، اين كه درست شد آنها هست ، و شما مي بينيد هر جامعه اي كه از مرحله احتياجات اوليه گذشته به ظرائف تمدن پرداخته است كه اغلب جامعه هاي استثمارگر اينطور هستند جامعه يوناني به دليل اينكه جامعه برده داري بود و يك اقليت يوناني اكثريتي را برده كرده و همه كارها را به عهده آنها قرار داده بودند و زحمت كارهاي سخت به عهده آنها بود و آنها توليد مي كردند و اينها با خيال راحت نشسته بودند ، به قول اينها آنوقت سقراط و افلاطون و ارسطو در آن جامعه پديد مي آمد ، افرادي كه افكار خيلي بكر و عالي در آنها به وجود مي آمد ، ولي اگر يونان جامعه گرسنه اي مي بود كه نان نمي داشت بخورد ديگر نمي توانست سقراط به وجود بياورد .بايد ريشه اين لغت " زيربنا " را در زبانهاي فرنگي پيدا كرد تا ببينيم اين تشبيهي كه ماركس كرده است نمي دانيم شايد اول هم ماركس نبوده [ كه اين تشبيه را كرده ، ] كسي ديگر اين تشبيه را كرده است مقصود تشبيه ساختمان جامعه است به يك ساختمان چند طبقه يا مقصود تشبيه ساختمان جامعه است به ساختماني كه زيرساز و روساز دارد ، روبنا و زيربنا به اين معنا دارد ؟ معني دومي كه فرموديد شامل آن معناي اول هم مي شود ، يعني اگر استخوان بندي را در نظر بگيريم . . . نه ، مقصودم اين است كه منظور از اين تشبيه از اول چه بوده ؟ ولي مثل و تشبيه است ، او به اين تشبيه كرده ما به چيز ديگر تشبيه مي كنيم من مي خواستم بفهمم كه آن گوينده اول نظرش چه بوده حال كداميك مستلزم ديگري است [ مطلب ديگري است ] درست است ، ممكن است يكي از ديگري كاملتر و جامع تر باشد من مي خواستم بفهمم اين لغت كه رايج شده ، هي در زبان فارسي مي گويند زيربنا روبنا ، زيرساز روساز ، [ نظر به چه داشته اند ] اين كلمه خيلي تكرار مي شود ولي من هنوز نتوانسته ام بفهمم كه آن كلمه اصلي چه بوده و گوينده اصلي چه منظوري از اين كلمه داشته است [ در مورد حركت جامعه در اثر تضاد ميان روابط توليد و تكامل ابزار توليد از نظر ماركسيستها ] قهرا اينجور بايد بگوييم : قانوني كه توزيع و تقسيم را تنظيم مي كند قبلا طوري تدوين شده بود كه با ابزار توليد قديم مي خواند و متناسب با آن دوره بود ، اخلاق و قانوني وضع شده بود كه مثلا براي دوره كشاورزي خوب بود چنانكه اينها مي گويند مسأله حجاب و پوشيدگي زن ، براي زندگي كشاورزي اختراع شده و براي زندگي كشاورزي هم امر مناسبي بوده ، وقتي كه زندگي عوض مي شود و ابزار جديد مي آيد بايد قانون ديگري تنظيم شود اين مي شود تضاد ولي اگر صرفا به اين جهت بگوييم ، فورا مي آيند آن قانون را تغيير مي دهند ، پس چرا تغيير نمي دهند ؟ نه ، اين امر قهرا مسأله ديگري را پيش مي آورد ، يعني تضاد ميان ابزار توليد و روابط توليد كه در واقع تضاد ميان زيربنا و روبناست منجر به تقسيم جامعه به دو گروه و دو طبقه مي شود ، طبقه اي كه طرفدار همان روبناست ، يعني وابسته به ابزار كهن است و قهرا طرفدار همان روابط موجود است ، يعني با اينكه زيربنا عوض شده مي خواهد روبنا را حفظ كند ، و طبقه جديدي كه مي خواهد خودش را با زيربنا يعني با ابزار تكاملي جديد هماهنگ كند و روبنا را عوض نمايد اينجاست كه كشمكش و تضاد در مي گيرد و روز به روز شدت پيدا مي كند ، و الا خود ابزار توليد و روابط كه نمي توانند با هم بجنگند ، انسانها هستند كه با يكديگر مي جنگند ، انسانهاي طرفدار روابط كهن كه اين روابط بر اساس ابزار توليد قديم بوده ، و انسانهاي طرفدار روابط جديد متناسب با ابزار توليد جديد ، و لذا اينها مي گويند تاريخ فقط جنگ طبقاتي است .آن ابزار توليدي كه اينها مي گويند تكامل پيدا مي كند مقصود خود انسانها نيست اينها معتقدند كه انسان ابزارساز است و ابزار هم انسان ساز ، نه اينكه خود انسانها ابزار هستند مي خواهند بگويند كه انسان ابزار را مي سازد ولي ابزار هم انسان را مي سازد ، يعني انسانهايي كه با ابزارهاي جديد سر و كار دارند قهرا با انسانهايي كه با ابزارهاي قديم سر و كار داشتند فرق مي كنند و حتما تكامل يافته تر هستند بگذاريد مسأله ديگري را هم عرض كنم . در منطق ماركسيستها كلمه " حق و ناحق " و " بايد و نبايد " به آن معنا معني ندارد ما در منطقهاي خودمان اين حرف را به كار مي بريم ، مي گوييم : ( انسان بايد طرفدار فلان گروه باشد ، نبايد طرفدار فلان گروه ديگر باشد ) ." اين كار خوب است و آن كار بد است " اين با منطق كساني جور در مي آيد كه انسان را محكوم يك جبر خاص زندگي نمي دانند ، يعني در مورد يك موجود آزاد است كه بايد و نبايد معني دارد كه اين را انتخاب كن نه آن را مقاله ششم " اصول فلسفه " بر اساس همين است كه مفهوم خوبي و بدي ، و حسن و قبح و بايد و نبايد ، اينها از كجا و چگونه پيدا شده اند ؟ در منطق اينها اصلا وجدان انسان خواه به آن علت روانشناسي و خواه به آن علت اجتماعي ، به هر علت جبرا تابع شرايط محيط خودش است ، مثلا به كسي كه در طبقه استثمارگر است گفتن اينكه " خوب است چنين كني " يا " بايد چنين كني " معنا ندارد ، زيرا او در آن طبقه و در آن وضعي كه هست اصلا وجدانش آنطور است ، چون وجدان انسان مثل يك آينه است كه در هر محيطي كه هست همان محيط خودش و منافع خودش را منعكس مي كند معني ندارد كه آينه اي را بياورند در مقابل صورت من قرار دهند و آينه ديگري را در مقابل صورت شما قرار دهند ، بعد به آينه اي كه در مقابل من قرار دارد بگويند تو بايد صورت فلان كس را منعكس كني و به آينه اي كه مقابل شماست بگويند تو بايد صورت اين شخص را منعكس كني آينه در مقابل هر شي ء قرار گرفته نمي تواند غير از آن را منعكس كند لهذا انسان نمي تواند جز از پايگاه طبقاتي خودش قضاوت كند اصلا فلسفه اينها اين است كه انسان نمي تواند جز از پايگاه طبقاتي خودش قضاوت كند پس سير تاريخ سيري است نظير حركت گياه آيا معني دارد كه ما به يك بوته گندم بگوييم اي گندم ! تو بايد امروز چنين باشي و فردا چنان ؟ ! او يك سير جبري را طي مي كند كه در آن ، اختيار و بايد و نبايد نيست انسان هم در اين فلسفه آنچنان وجدانش منفعل است و آنچنان وجدانش حالت انعكاسي و تبعي دارد كه نمي تواند جز مطابق شرايط محيط فكر كند و جز اين چاره اي ندارد .بنابراين ماركسيستها گاهي سخناني مي گويند كه با فلسفه شان جور در نمي آيد مثلا مي گويند : " آن شخص بي شرمانه چنين كرد " [ بايد به آنها گفت ] در فلسفه شما اساسا اين حرفها غلط است ، اصلا ملامت كردن غلط است ، يك سرمايه دار را انسان بيايد ملامت كند كه " تو چرا استثمار مي كني ؟ " تو كه مي گويي انسان در كاخ و در كوخ دو جور فكر مي كند ، يعني من كه آقاي ماركس هستم اگر مرا در كاخ بگذاريد يك آدمم ، در كوخ بگذاريد آدم ديگري هستم ، يعني اگر مرا بجاي سرمايه دار بگذارند ، مثل سرمايه دار فكر مي كنم ، سرمايه دار را هم بجاي من بگذارند مثل من فكر مي كند ، من بجاي او باشم جبرا مثل او فكر مي كنم ، او هم بجاي من باشد جبرا مثل من فكر مي كند ، بنابراين نه كار من تحسين دارد و نه كار او ملامت و لهذا اينكه اينها گاهي چنين سخناني مي گويند كه مثلا حق با اين است ، [ با فلسفه شان سازگار نيست ] خود ماركس هيچ حرفي از عدالت ، بايد و نبايد و اخلاق نمي زند ، اين نكته را مي فهمد ، مي گويد اين حرفها معني ندارد و واقعا هم در فلسفه او معني ندارد بنابراين اخلاق در اين مكتب چه خواهد بود ؟ مي گويد " هر چه كه به انقلاب كمك كند " يعني يك جريان تكاملي جبري را مي بيند البته وقتي اختيار نباشد اخلاق اساسا غلط است و معني ندارد ، وقتي جبر باشد اصلا اخلاق از ريشه غلط است ولي چون نمي توانند اخلاق را نفي كنند مي گويند " اخلاق كمونيستي " يعني هر چه كه بسوي انقلاب باشد ، خوب و بد ما در همين يكي خلاصه مي شود ، ديگر مفاهيم راستي ، درستي ، امانت ، حق شناسي ، حق ناشناسي و غيره حرف مفت است ، اين كار به آن آينده كمك مي كند [ پس خوب است ] ، مثل اين كه بگوييم كود به رشد اين گياه كمك مي كند يا نه ؟ كمك مي كند ، پس خوب است اين كار هم به انقلاب كمك مي كند پس خوب است ، به انقلاب صدمه مي زند پس بد است .اگر ما تمام انبياء و اولياء را بكشيم انقلاب يك قدم پيش مي رود ، پس خوب است و لهذا اينها در آن فرضيه " اصلاح يا انقلاب " مخالف اصلاح اند ، مي گويند اصلاح ، انقلاب را به تأخير مي اندازد ، پس اصلاح [ بد است ] قائل به اخلال هستند ، مي گويند نابساماني موجه است چون نابساماني تضاد و كشمكش را بيشتر مي كند ، وقتي كشمكش بيشتر شد جنگ و مبارزه شديدتر مي شود و انقلاب سريعتر انجام مي شود بنابراين ، اين حرفها اساسا در اين منطق درست نيست . اگر اين صحيح نباشد ، اصل تضاد چگونه مي تواند اثبات وجود كند ؟ [ از نظر آنها ] اين يك جرياني است در طبيعت ، و مربوط به انسان تنها نيست اصلا طبيعت جريانش اين است كه هميشه به سوي ضد خودش تمايل دارد اين ديگر لازمه طبيعت است ، جامعه هم به عنوان يك واحد طبيعي اينطور است ، هميشه در درون خودش ضد خودش را مي پروراند .آخر ضد چگونه مي تواند اثبات وجود كند و آن را به زبان خودش نگويد ؟ به زبان خودش مي گويد . لذا آنها هم مي گويند ما به زبان خودمان مي گوييم وقتي مي گويد سرمايه دار بد است . . . . سرمايه دار هم مي گويد تو بدي ولي اين فلسفه ، اين است كه سرمايه دار اصلا وجدانش همين است ، واقعا اينجور فكر مي كند كه اين بد است و بايد هم همين طور فكر كند سخن اين است نمي گوييم كه نمي گويد " بد " بلكه مي گوييم كه مي گويد مفهوم " خوب است " و " بد است " هيچگاه از يك مقام آزاد نيست حرف ديگران اين است كه انسان يك وجدان آزاد دارد ، مي تواند سرمايه دار باشد و سرمايه داري را تقبيح كند ، يا مي تواند كارگر باشد و اشتراك را تقبيح كند ولي حرف اينها اين است كه [ چنين چيزي امكان ندارد ] نمي گويند كه مفهوم خوب و بد وجود ندارد ، بلكه مي گويند مفهوم خوب و بد كه وجدان انسان را تشكيل مي دهد يك خصلت جبري از انعكاس وضع طبقاتي است بگذاريد مثالي برايتان ذكر كنم . البته اين مثال بين طلبه ها به صورت يك شوخي نقل مي شود .زماني كه ما در قم بوديم اين شوخي را بعضي طلبه ها مي كردند آن سالهاي اولي كه به قم رفته بوديم هنوز آقاي بروجردي نيامده بودند و آقاي حجت و آقاي صدر و آقاي خوانساري بودند آنها مرجع خيلي تام و كامل نبودند و شهريه اي هم كه مي دادند شهريه كمي بود قهرا يك ماه اين آقا بيشتر مي داد و ماه ديگر آن آقا طلبه ها شوخي مي كردند ، اين ماه كه مثلا آقاي حجت بيشتر مي داد مي گفتند اين ماه آقاي حجت اعلم است ، آن ماه كه آقاي خوانساري بيشتر مي داد مي گفتند اين ماه آقاي خوانساري اعلم و اعدل است ، و طلبه اي مي گفته هر كسي كه به من پول بدهد من فقط پشت سر او نماز مي خوانم و اين نماز هم درست است و باطل نيست چون تا به من پول مي دهد اصلا خود به خود اعتقادم اين مي شود كه اين عادل است و هر ماه كه به من پول نمي دهد خود به خود اعتقادم اين است كه اين فاسق است بنابراين اگر كسي به من پول بدهد و من بروم به او اقتدا كنم نمازم درست است زيرا گفته اند نماز را پشت سر كسي بخوان كه اعتقادات اين است كه او عادل است و او را عادل مي داني من واقعا هر كسي كه به من پول مي دهد فورا اعتقادم اين مي شود كه او عادل است . حرف اينها نظير همين است .سعدي مي گويد : " مايه عيش آدمي شكم است " در اين فلسفه مايه همه چيز آدمي شكم است ، مايه فكر آدمي هم شكم است ، مايه اخلاق آدمي هم شكم است و خلاصه مطلب همه راهها به شكم منتهي مي شود . بنابراين ، بايدها و نبايدها به معنايي كه ما مي گوييم و خوب و بد به معنايي كه ما مي گوييم اينها نمي توانند بگويند ما مثلا مي گوييم : اي آقاي جرالد فورد تو در همان مقام هم كه هستي انساني ، وجدان انساني داري ، مي فهمي كه اين كاري كه مي كني بد است و مي فهمي كه آن كاري كه بايد بكني ( كار خوب ) چيست تو كه مي فهمي كه آن خوب است و اين بد چرا بد را انجام مي دهي و خوب را انجام نمي دهي ؟ چرا پا روي وجدان خودت مي گذاري ؟ ما اين حرف را مي زنيم ولي حرف اينها اين است كه نه ، او در آن مقام اصلا آن كاري كه مي كند ، همان را خوب مي بيند ، نمي تواند غير از آن را خوب ببيند ، وجدان او نمي تواند مثل وجدان تو قضاوت كند ، او خوب را همان مي بيند كه مي كند و بد را همان مي بيند كه نمي كند تو هم اگر بجاي او بنشيني فورا وجدانت عوض مي شود و مثل او فكر مي كني ، او را هم اگر لخت كنند و بياورند جاي تو بنشانند فورا مثل تو مي شود ، وجداني پيدا مي كند درست مثل وجدان تو ، يعني اينقدر وجدان انسان تابع شرايط خارجي مادي خويش است .پس ما نمي گوييم كه اينها منكر مفهوم خوب و بد و مفهوم بايد و نبايد هستند ولي مي گويند مفهوم خوب و بد و مفهوم بايد و نبايد از يك مقام آزاد در وجدانها صادر نمي شود چون مقام آزاد وجود ندارد ، و لذا ماركس در مسأله " ملاحظات اخلاقي " سكوت كرده ، كأنه مي گويد معني ندارد كه كسي را تكليف كنند [ كه بايد چنين كني ، ] و سوسياليسمهايي را كه فقط بر اساس تئوريهاي اخلاقي باشد سوسياليسمهاي خيالي مي خواند و مي گويد اينها گويي فقط احلامي است كه انسانها دارند ، سوسياليسم آن است كه جبر تاريخ [ جامعه را ] بكشد به سوي سوسياليسم نه انسانها به حكم وجدانشان سوسياليسم را بخواهند اصلا اين حرفها را قبول ندارد كه بشر چنين وجدان مثلا سوسياليستي اي داشته باشد ، مي گويد اگر بشر در شرايطش قرار گرفت به سوي سوسياليسم كشيده مي شود ، و اگر در آن شرايط نبود كشيده نمي شود ، باقي ديگر همه تخيل محض است .آيا در اينجا اين اشكال پيش نمي آيد كه پس حقيقت هم به طور مجرد وجود ندارد ؟ نه ، اين را كه صريح هم مي گويند . يعني اخلاق وجود ندارد . نه تنها اخلاق وجود ندارد اخلاق كه از علوم عملي است در علوم نظري هم قهرا همينطور است و ناچار بايد پيدايش نظريات علمي را تابع [ شرايط اقتصادي بدانند ] . در اين صورت هر كه هر چه مي گويد درست است .ما دو جور درستي داريم ، يك درستي منطقي داريم كه در مسائل نظري و علمي است ، و يك درستي اخلاقي داريم در درستي اخلاقي قهرا همينطور مي شود ، يعني هر كسي فكرش تابع شرايط عيني ذهن خودش است و قهرا در شرايط عيني و ذهني خودش درست است ، و لهذا استالين مي گويد مثلا دوره برده داري واقعا دوره تكامل يافته تري از دوره شكار و شباني است برده دار را در ظرف خودش نكوهش كردن كار غلطي است و معني ندارد مي گويد اصلا عدل و ظلم به صورت يك حقايق واقعي مجرد از انسانها وجود ندارد . . .. خلاصه مي گويند انگيزه و محرك تمام حوادث و جنگها انگيزه هاي اقتصادي و رسيدن به شرايط اقتصادي بهتر بوده است . ولي نه ، در فرد گاهي قبول مي كند كه انگيزه هاي ديگر هم هست ، مثل انگيزه هاي جنسي يا مذهبي يا اخلاقي ، منتها مي گويد اينها اصالتي ندارد .نظير آن چيزي را مي گويد كه ما مي گوييم شخصي تحت تأثير اوهام ، يعني تحت تأثير يك سلسله تخيلات ، كارهايي را انجام مي دهد اما اينها كارهاي اساسي نيست كه نقش اساسي در تاريخ داشته باشد مثلا اين امر خيلي در تاريخ پيدا مي شود كه انساني خودش را به خاطر يك وهم به كشتن مي دهد مثلا افرادي به اين دليل تهور به خرج مي دهند كه نامشان در تاريخ باقي بماند اين يك انگيزه غير مادي است چون رضايت از يك امر غير مادي است ، و در عين حال يك امر موهوم است ، يعني رضايت از امر واقعي نيست كه به آن برسد ، [ رضايت ] از يك خيال است ، امري است كه به صورت يك تخيل مي باشد ، و لذا او هم اسمش را مي گذارد " حماقتها " ، مي گويد : . . . ولي در مقياس فرد گاهي كارهايي كه احمقانه شمرده مي شود هست . متنبي ، شاعر معروف و زبردستي است ، در عرب تقريبا نظير سعدي [ در فارسي زبانان ] است و سعدي هم خيلي از او استفاده كرده تا آنجا كه كتابي به نام " سعدي و متنبي " نوشته اند خيلي از مضمونهاي سعدي مضمونهايي است كه از متنبي استفاده كرده است متنبي در جاهاي مختلفي بوده ، سالهاي زيادي نزد پادشاهان و در دربارها بوده است رئيس يكي از قبايل ، از قديم كينه اي با او داشت بعد از سالها كه متنبي به وطن باز مي گشت ( خودش بود و پسرش و يك غلام ) اتفاقا از نزديكي محلي مي گذشت كه دشمنش در آنجا بود آن دشمن فهميد و به او حمله كرد متنبي و پسرش و آن غلام سه نفري از خودشان دفاع مي كردند متنبي ديد كه اينها بيشترند و زورشان بيشتر است ، فرار كرد غلام به او گفت : تويي كه آن شعر را گفته اي كه :" الخيل و الليل و البيداء تعرفني و السيف و الرمح و القرطاس و القلم " خيل يعني اسب و ميدان و شمشير و قلم است كه مرا مي شناسد ( يعني من چنين مردي هستم " حال چطور فرار مي كني ؟ ! همين به رگ او برخورد ، برگشت ، خودش ، پسرش و غلامش هر سه كشته شدند خلاصه يك شعر و يك خيال [ باعث شد كه خودش و دو نفر ديگر را به كشتن دهد ] اول عقل خود را به كار برد ، ديد زورش نمي رسد ، مي رفت كه جانش را نجات دهد ، بعد به خاطر همين كه آخر منم كه اين شعر را گفته ام ، من ديگر نبايد فرار كنم ، همان حرف غلام ، او را برگرداند ، برگشت و كشته شد . غرض اين است كه ماركس هم [ انگيزه هاي غير اقتصادي را ] در اين حدود قبول دارد ولي براي اينها اصالتي قائل نيست ، چنانكه خود ما هم براي كارهاي تقليدي نقشي قائل هستيم ولي براي اين كارها پري اصالت قائل نيستيم .من مي خواستم در دنباله بحثهاي جلسه پيش ، يكي از آقايان داوطلب شود ، مطالعه اي كند و كنفرانسي بدهد روي مسأله نژاد كه در جلسات پيش مطرح بود و اجمالا اشاره شد كه در دنياي اروپا برخي فلسفه هاي اجتماعي بر اساس نژاد پرستي به وجود آمد كه نازيسم آلمان و فاشيسم ايتاليا بر همين اساس بود و حتي هگل تا حدي به همين جنبه نژادپرستي تمايل دارد ، كنفرانسي داده شود راجع به اينكه چگونه شد و چه جريان تاريخي در اروپا رخ داد كه منتهي به اين فلسفه شد ، زيرا ما از يك طرف مي بينيم كه آن حركت ادبي ابتدايي اي كه در اروپا پيدا شد حركت در جهت حقوق بشر بود مثل اعلاميه استقلال آمريكا و اعلاميه حقوق بشر فرانسه و اينها همه در اطراف وحدت بشريت و اينكه هيچ امتيازي ميان نژادها نيست دور مي زد اصلا اعلاميه حقوق بشر فرانسه و همچنين اعلاميه استقلال آمريكا بر اين اساس است كه همه افراد بشر متساوي آفريده شده اند و ميان قومي و قومي ، و نژادي و نژادي ، امتيازي نيست چطور شد كه يكمرتبه اين افكار نژادي به وجود آمد ؟ كه البته مي گويند بعد از انقلاب فرانسه كه بر اساس همان اعلاميه بود و آلمانيها هم خيلي از اين فكر استقبال كردند ، در عمل ديدند كه اين اعلاميه حقوق بشر فرانسه هم وسيله اي شده براي استثمار ، يعني فرانسويها ملتهاي ديگر و از آن جمله آلمانيها را به نام اعلاميه حقوق بشر [ استثمار مي كنند و ] امتيازي براي خود نسبت به ملتهاي ديگر قائل هستند از اينجا فكر ناسيوناليسم به وسيله فيخته و ساير فيلسوفان در آلمان ظهور كرد اينها براي اينكه خودشان را از استثمار فرانسه نجات دهند آمدند فكر ناسيوناليسم و اصالت نژاد ژرمن را به وجود آوردند دلم مي خواست كه تاريخچه فاشيسم و نازيسم و ريشه هاي آن كه اين فلسفه از كجا پيدا شد و مسأله ناسيوناليسم در دنيا اكنون چه حالتي دارد اگر چه امروز ناسيوناليسم را مي خواهند از جنبه نژادي و خوني خارج كنند و جنبه فرهنگي به آن بدهند مورد بحث قرار گيرد اگر كنفرانسي روي اين موضوع داده شود خيلي خوب است .
ارزش وجدان انسان
توضيحي راجع به بعضي مطالب گذشته مي دهم ، راجع به آنچه كه مربوط به ارزش وجدان انسان ( 1 ) ( ارزش فكر انسان ) است از نظر ماركسيسم اين را از دو جنبه مختلف بايد مورد بررسي قرار داد ، يكي از همان جنبه فلسفه تاريخي ماركسيسم يعني بنياد فلسفي تاريخي ماركسيسم كه عرض كرديم كه ماركسيسم يك بنياد فلسفي دارد و يك بنياد منطقي ، بنياد فلسفي اش هم يك بنياد فلسفي جهاني دارد و يك بنياد فلسفي اجتماعي كه قهرا ناشي از آن بنياد فلسفي جهاني است بنياد ديالكتيكي اش ( بنياد منطقي اش ) همان منطق ديالكتيك است كه در يكي از جلسات درباره آن بحث كرديم بنياد فلسفي جهاني آن همان اصالت ماده در تفسير جهان است ، و بنياد فلسفي اجتماعيش همان چيزي است كه از آن به " ماترياليسم تاريخي " تعبير مي كنند ، يعني اصالت ماده در اجتماع و به عبارت ديگر اصالت جنبه هاي مادي زندگي در تحولات تاريخ ، كه شؤون معنوي به تعبيري كه خودشان مي گويند حكم1. فعلا مقصودمان وجدان عقلاني يعني فكر انسان است .