يكي زهره خرج كردن نداشت زرش بود و ياراي خوردن نداشت نه خوردي كه خاطر بر آسايدش نه دادي ، كه فردا به كار آيدش شب و روز در بند زر بود و سيم زر و سيم در بند مرد لئيم بدانست روزي پسر در كمين كه ممسك كجا كرد زر در زمين زخاكش برآورد و بر باد داد شنيدم كه سنگي در آنجا نهاد پدر زار و گريان همه شب بخفت پسر بامدادان بخنديد و گفت: زراز بهر خوردن بود اي پدر زبهر نهادن چه سنگ و چه زر زر از سنگ خارا برون آورد كه با دوستان و عزيزان خورند زر اندر كف مرد دنياپرست هنوز اي بردار به سنگ اندرست چو در زندگاني بدي با عيال گرت مرگ خواهند ازايشان منال بخيل توانگر به دينار و سيم طلسميست بالاي گنجي مقيم ./ بوستان سعدي