بخيل وقوج - بخل نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
بخيل وقوج
بخيلي همسايه دانشمندي داشت روزي به وي گفت حيله اي بمن بياموزكه ازشرذكاه دادن راحت شوم دانشمندقبول نكردولي بخيل اصراركردتاحيله اي آموخت وبخانه خودرفت سپس دستارازسر گرفت وباخودحساب مي كردوسررابرهنه كرده مي جنباندقوچي سرحال درمنزل بسته بودچون خواجه رابديدكه سربرهنه كرده مي جنباندپنداشت كه بااوقصدسرزدن دارد .فلذاحمله كردوازبندرهيده چنان سربرسرخواجه كوبيدكه مغزاوپريشان شدچون آن خبربه دانشمندرسيدگفت هركه چنان زكوه دهدچنين سزايابد