پرسش
و بزرگترين سوالي
که تا امروز بي جوابه
نه تو بيداري نه تو خوابي
نه تو قصه و کتابه
براي دونستن تو
همه ي دنيا رو گشتم
از ميون آتش و باد
خشکي و دريا گذشتم
آسمون شولاي خواب
فرش من خاک زمين بود
مرهم زخم هاي پاهام
هفتا کفش آهنين بود
تو رو پرسيدم و خواستم
از همه عالم و آدم
بي جواب اومدم اما
حالا از خودت مي پرسم
تو رو بايد از کدوم شهر
از کدوم ستاره پرسيد
از کدوم فال و کدوم شعر
پرسيد و دوباره پرسيد
تو رو بايد از کدوم گل
از کدوم گل خونه بوييد
تو رو بايد با کدوم اسب
از کدوم قبيله دزديد
غايب هميشه حاضر
تو رو بايد از چي پرسيد
از ته دره ي ظلمت
يا نوک قله ي خورشيد
اون ور اين جا و اون جا
اون ور امروز و فردا
عمق روح آبي آب
ته ذهن سبز صحرا
مث زندگي مث عشق
تو هميشه جاري هستي
تو صراحت طلوعو
نفس هر بيداري هستي
مث خورشيد مث دريا
روشني و با صراحت
تو صميميت آبي
واسه شستن جراحت
غايب هميشه حاضر
تو رو بايد از چي پرسيد
از ته دره ي ظلمت
يا نوک قله ي خورشيد
تو رو از صداي قلبم
لحظه به لحظه شنيدم
تو رو حس کردم تو نبضم
من تو رو نفس کشيدم
مث حس کردن گرما
يا حضور يه صدايي
به تو اما نرسيدم
ندونستم تو کجايي
تو رو بايد از کي پرسيد
تو رو بايد با چي سنجيد
تو رو حس مي کنم اما
کاشکي چشمام تو رو مي ديد
غايب هميشه حاضر
تو رو بايد از چي پرسيد
از ته دره ي ظلمت
يا نوک قله ي خورشيد