معراج
در کوچه اي که جز تو
آواز عابري نيست
در دفتري که جز تو
شعري و شاعري نيست
در کوچه باد هرزه است
شعري اگر نوشه
شبگرد مثل خفاش
من ، کور و لال بودم
ميلاد را نديده
رو به زوال بودم
از تو دوباره خورشيد
در ذهن من درخشيد
در تني به جاي خونم
شعر و ترانه جوشيد
شاعر تو بودي اي دوست
گقتي و من نوشتم
دست تو رهبرم بود
نه خط سرنوشتم
ميلادم از تو بوده
پيش از تو من نبودم
در من نگفته گم شد
شعري اگر سرودم
يک لحظه سال ها شد
تا عشق را شناختم
گفتي که دردکش باش
گفتي بساز ، ساختم
گفتي که در جواني
بايد که پير باشي
در عين بنده بودن
بر خود امير باشي
اکنون که خود فراموش
سر تا به پا تو هستم
آزارم از تعلق
بي باده مست مستم
آيا گشوده اي در
بر اين هميشه محتاج ؟
آيا رسيده وقت پرواز من به معراج ؟