ناله يي در شب
اي ياد تو در ظلمت شب همسفر منوي نام تو روشنگر شام و سحر من
جز نقش تو نقشي نبود در نظر
من شب ها منم و عشق تو و چشم تر من
وين اشک دمادم که بود پرده در من
در عطر چمن هاي جهان بوي تو ديدمدر برگ درختان سر گيسوي تو ديدم
هر منظره را منظري از روي
تو ديدم چشم همه ي عالميان سوي تو ديدم
با ياد تو شادست دل در به در من
از نور تو مهتاب فلک آينه پوشست
وز بوي تو هر غنچه و گل عطر فروشست
دريا به تمناي تو در جوش و خروشست
ژس تو به هر آب فند چشمه نوشست
خود ديده بود آينه ي حق نگر
داني تو که در راه وصالت چه کشيدم
چون تشنه ي گرمازده ي خسته دويدم
بسيار از اين شاخه به آن شاخه پريدم
آخر به طربخانه ي عشق تو رسيدم
ام به طلب سوخت همه بال و پر من
غم نيست کسي را که دلش سوي
خدا بود در خلوت خود شب همه شب مست دعا بود
جانش به درخشندگي آينه ها بود
بيچاره اسيري که گرفتار طلا بود
گويد که بود آتش من سيم و زر من
هر جا نگرم يار تويي جز تو کسي
نيست از غم نفسم سوخت ولي
همنفسي نيست
بي نغمه ي تو باغ جهان جز
قفسي نيست غير از تو به فرياد کسان
دادرسي نيست
اي دوست تويي دادرس و دادگر من
محروم کسي کز تو جدا بود و ندانست
در گوش دلش از تو صدا بود و ندانست
آثار تو در ارض و سما بود و ندانست
عالم همه آيات خدا بود و ندانست
اي واي اگر نفس شود راهبر من
هر پل که مرا از تو جدا کرد شکستم
هر رشته نه پيوند تو را داشت
گسستم آن در که نشد غرفه ي ديدار تو
بستمصد شکر که از باده ي توحيد تو مستم
هرگز نرود مستي اين مي ز سر
من راه تو مرا از ره بيگانه جدا
کرد ياد تو مرا از غم بيهوده رها کرد
عشق تو مرا شاعر انگشت نما کرد
گفتم به همه خلق که اين طرفه
خدا کرد بي لطف توکاري نرود از هنر من
من بي کسم و جز تو خدايي که ندارم
گر از سر کويت بروم رو به که
آرم بر خاک درت گريه کنان سر بگذارم
خواهم که به آمرزش تو جان بسپارم
اينست دعاي شب و ذکر سحر من