باده ي توحيد
سحري بود و دلم مست گل آواز سروشديده پر اشک و لبم بسته و جانم به
خروش دلربا زمزمه ي بلبل شوريده به باغ
نرم نرمک غزل باد بهاري در گوششب مهتابي و بزم چمن از نقره
سپيد ماه در جلوه چنان دختر مهتاب فروشپي خوشبويي عالم همه جا پيک نسيم
شادمان پويه کنان عطر اقاقي بر دوش
دختر غنچه به خواب خوش و نرگس بيداربلبلان گرم غزلخواني و گلهاي خاموش
بانوي بيد سر زلف برافشانده با باغ
شانه مي زد همه دم با سحر
بر گيسويششاخه ياقوت نشان بود ز بسياري گل
قامت سرو هم از نسترنان مخمل پوش
عندليبي به کنار گل و سرگرم نياز
که ببين حال من و ناز به عاشق
مفروشروي گل در عرق شرم ز تشويش وصال
پر بگشاده ي بلبل ز دو سو چون آغوش
لاله ها ساغر لرزنده ي بلبل که بگير
ارغوان ساقي پروانه ي لرزان که بنوش
رازها ميشکفد از لب گل وقت سحر
روشن آن دل که به هر حال
بود راز نيوشنقش ها بلعجب و چهره ي نقاش نهان
جان عارف همه روشن ز تماشاي نقوشمست آن منظره ها بودم و ديوانه ي دوست
آن چنان مست که افتادم و دفتم
از هوش سرخوش از باده ي توحيد نخفتم تا صبح
کاشکي هر نفسم عمر برآيد چون دوشچه شب عمر فزايي همه مستي همه شور
چه بهاري چه هوايي همه لذت همه نوش