خواب و افسانه
گلندامان همه شمعند و من پروانه ي ايشانمکن منعم اگر عمري شدم ديوانه
ي ايشان ز چشم مسنشان در جام جانم باده
ميريزد به هوشياري نخواهم رفت از ميخانه ي ايشان
دلم در سينه مي لرزد به هنگام چميدن ها
از آن گيسو که مي رقصد به روي شانه ي
ايشان ز جمع آشنايان مي گريزم در پريشاني
که در عالم نباشد غير من بيگانه ي ايشان
نشاط از مي چه ميجويي دعاي شب نشينان بين
که رحمت مي چکد از ناله ي مستانه ي ايشان
صبوحي رارها کن صبح با مردان شب بنشين
که مستي ها بود در سفره ي صحانه ي اشان
سحرخيزان ز باغ شب گل توحيد مي چينند
دعا گلخانه ي آنان ملک پروانه ي ايشان
صفاي زندگي را در رخ عشاق حق
بنگر که جان بر اهل عالم مي دهد جانانه ي
ايشان به قصر خويش يادي کن ز کوخ آبرومندان
که کس هرگز نمي گيرد سراغ خانه ي
ايشان ز خاک رفتگان چون بگذري در خويش سيري
کن مگر از خواب بيدارت کند افسانه ي ايشان