عقاب تنها
منم آن عقاب تنها که بهلانه پر نداردبه فضاي آسمانها هنر سفر نداردبه حصار تيره ماندم چه بگويم از اسيري
بود آشيانه ي من قفسي که در نداردبه پر خيال آيم همه شب به
ديدن تو دل چون کبوتر من غم نامه بر
نداردمنم و خيال خدامي به اميد روشناييعجبا کسي ه جز من شب بي سحر نداردپدرم فراق دديه سخنم به جان
پذيرد غم من کسي چه داند که غم پسر
نداردهمه عاشقيست کارم من و چشم مست يارمدل و جان بي قرارم هوس دگر نداردبه هنروري چنان شو که روي به
قعر دريا به کنار برکه منشين که به کف گهر
نداردز عقيق خون چشمم به غزل
نگين نشانم
غم مدعي ندارم که از آن خبر نداردمن و ناسزاي دشمن که دمي نمي شکيبد
دل ما بر او بسوزد چه کند
هنر ندارد