تنها زنده - هزار خوشه عقیق (مجموعه شعر) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هزار خوشه عقیق (مجموعه شعر) - نسخه متنی

مهدی سهیلی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید














تنها زنده

بهاران بود و دل درحال پرواز

سفر کردم به خاک پاک شيراز

بزير خيمه ي زرين خورشيد

شدم مهمان کاخ تخت جمشيد

ستون ها سنگي و ديوار سنگي

بر آنها نقشي از مردان جنگي

هنرمندان عهد باستاني

زده بر سنگ نقش داستاني

به سنگي صورت زرين کمر ها

نشان نيزه ها نقش سپرها

به ديگر سنگ طرح پادشاهان

همه فرماندهان صاحب کلاهان

کمانداران ستاده نيزه در دست

کنار تخت شاهان از ظفر مست

بناهايي که پيش چشم من بود

نموداري از ايران کهن بود

ستون قصر کورش سرشکسته

به ديوارش عقابي پر شکسته

شگفتي آمد و از تاب رفتم

در آن حيرتسرا در خواب رفتم

به رويا دديم ايران کهن را

کي و گودرز و گيو و تهمتن را

بنا گه اردشير از گور برخاست

که ما شاهنشهيم و عالم از ماست

بر آمد از ميان ابر جمشيد

يکي گوهر به تاجش مي درخشيد

در آن هنگامه دستي بر کمر زد

به سربازان درگه بانگ بر زد

که من پيروزمند روزگارم

ابر جنگاور گردون سوارم

در آن رويا بسي هنگامه ديدم

ز هر سو نعره ي گردان شنيدم

همه بازو ستبران نيزه داران

خروش اسب ها بانگ سواران

دري زرين ز هر سو باز مي شد

شهنشاهي سخن پرداز مي شد

که من شهنشه ايران زمينم

همه ايران بود زير نگينم

در آن هنگامه فريادي برآمد

که سردار بزرگ اسکندر امد

سکندر آمد و بر تخت بنشست

پس از او ساقي آمد جام در دست

سپس آمد زن گيسو کمندي

پري رويي بتي بالا بلاندي

يکي پيراهن زربفت بر تن

هزاران دانه الماسش به دامن

سر زلف سيه را تاب داده

تن و گردن بلور آب داده

نگاهش فتنه ساز و زندگي سوز

دو چشمش چون دو فانوس شب افروز

قدش چون باغ گل رخ ياسمن
زاد

ز سرسبزي چنان سرو چمن زاد

در آن ساعت که ساقي جام مي داد

سکندر جام گلگوني به وي داد

زنک نوشيد و رنگش سرخ تر شد

ز مستي نعره زد و از خود بدر
شد

سکندر يوسه زد بر چشم مستش

گرفت آن ساغر مي را ز دستش

که اي ارام جان برخيز برخيز

اگر رامشگري شوري برانگيز

از اين مردم مرا خشمي نهانست

که اينجا سرزمين دشمنانست

گلنداما نه اين جاي درنگست

شتابي کن که ما را وقت تنگست

بخوان آواز يوناني به صد ناز

سپس در پرده ها اتش درانداز

سکندر مشعلي بر دست زن داد

ه صد ديوانگي داد سخن داد

رخش شدتيره از راي تباهش

به کاخ اندر طنين قاه قاهش

سپس آن تند خوي آهنين چنگ

بزد جام بلورين بر سر سنگ

زنک کز مي سري پرخاشجوداشت

سر مشعل به پاي پرده بگذاشت

زن ديوانه چون مشعل برافراخت

به هر جا پرده بود آتش درانداخت

از آتش کاخ دارا بي ستون شد

دو صد تنديس مرمر سرنگون شد

به هر سو چرخ مي زد سنگ بر دست

هزاران جام ديرين سال بشکست

ز کاخي باستاني دود بر شد

شبي در شعله ي آتش بسرشد

ستونهاي ستبر از پا در آمد

در و ديوار در خاکستر آمد

صداي ضجه از تاريخ برخاست

که اينجا قصر کورش کاخ داراست

گذشت آن ماجراي تلخ و
ننگين

دو چشم باز شد از خواب سنگين

به خوابم دوره ي تاريخ کم بود

تو گويي قرنها نزديک هم بود

شگفتي بود و من در دامن دشت

به حيرت کاي چه خوابي بود و
بگذشت

در اين صحرا ز شاهان جاي پا نيست

نشانيزان غرور و کبريا نيست

جلال و جاهشان بر باد رفته

ز اسکندر بر آن بيداد رفته

شگفتا سربسر تاريخ خوابست

به عبرت بين که دريا ها سرابست

رفيقا کلده يي کو بابلي کو

کهن شد قصه ها صاحبدلي کو

بگو کورش چه شد دارا کجا رفت

دروغين قدرت بيجا کجا رفت

چه شد آن کر و فر داستاني

کجا شد تخت و بخت باستاني

نشان از استخوان لشکري يست

وزآن آتش به جز خاکستري نيست

نه جمماند و نه کورش ني سکندر

عجب افسانه يي الله اکبر

مرا اين جمله آذين قنوت است

که تنها زنده حي لايموت است







/ 113