تنها زنده
بهاران بود و دل درحال پروازسفر کردم به خاک پاک شيراز
بزير خيمه ي زرين خورشيد
شدم مهمان کاخ تخت جمشيدستون ها سنگي و ديوار سنگيبر آنها نقشي از مردان جنگي
هنرمندان عهد باستانيزده بر سنگ نقش داستانيبه سنگي صورت زرين کمر ها
نشان نيزه ها نقش سپرها
به ديگر سنگ طرح پادشاهان
همه فرماندهان صاحب کلاهان
کمانداران ستاده نيزه در دست
کنار تخت شاهان از ظفر مست
بناهايي که پيش چشم من بود
نموداري از ايران کهن بودستون قصر کورش سرشکستهبه ديوارش عقابي پر شکسته
شگفتي آمد و از تاب رفتم
در آن حيرتسرا در خواب رفتمبه رويا دديم ايران کهن را
کي و گودرز و گيو و تهمتن را
بنا گه اردشير از گور برخاستکه ما شاهنشهيم و عالم از ماست
بر آمد از ميان ابر جمشيد
يکي گوهر به تاجش مي درخشيد
در آن هنگامه دستي بر کمر زد
به سربازان درگه بانگ بر زد
که من پيروزمند روزگارمابر جنگاور گردون سوارمدر آن رويا بسي هنگامه ديدمز هر سو نعره ي گردان شنيدم
همه بازو ستبران نيزه دارانخروش اسب ها بانگ سواراندري زرين ز هر سو باز مي شد
شهنشاهي سخن پرداز مي شد
که من شهنشه ايران زمينم
همه ايران بود زير نگينمدر آن هنگامه فريادي برآمد
که سردار بزرگ اسکندر امد
سکندر آمد و بر تخت بنشست
پس از او ساقي آمد جام در دست
سپس آمد زن گيسو کمنديپري رويي بتي بالا بلاندييکي پيراهن زربفت بر تن
هزاران دانه الماسش به دامن
سر زلف سيه را تاب دادهتن و گردن بلور آب داده
نگاهش فتنه ساز و زندگي سوز
دو چشمش چون دو فانوس شب افروز
قدش چون باغ گل رخ ياسمن
زادز سرسبزي چنان سرو چمن زاددر آن ساعت که ساقي جام مي داد
سکندر جام گلگوني به وي داد
زنک نوشيد و رنگش سرخ تر شد
ز مستي نعره زد و از خود بدر
شد سکندر يوسه زد بر چشم مستشگرفت آن ساغر مي را ز دستش
که اي ارام جان برخيز برخيزاگر رامشگري شوري برانگيزاز اين مردم مرا خشمي نهانست
که اينجا سرزمين دشمنانست
گلنداما نه اين جاي درنگست
شتابي کن که ما را وقت تنگستبخوان آواز يوناني به صد ناز
سپس در پرده ها اتش دراندازسکندر مشعلي بر دست زن داده صد ديوانگي داد سخن داد
رخش شدتيره از راي تباهشبه کاخ اندر طنين قاه قاهش
سپس آن تند خوي آهنين چنگ
بزد جام بلورين بر سر سنگ
زنک کز مي سري پرخاشجوداشت
سر مشعل به پاي پرده بگذاشت
زن ديوانه چون مشعل برافراخت
به هر جا پرده بود آتش درانداخت
از آتش کاخ دارا بي ستون شد
دو صد تنديس مرمر سرنگون شد
به هر سو چرخ مي زد سنگ بر دست
هزاران جام ديرين سال بشکستز کاخي باستاني دود بر شد
شبي در شعله ي آتش بسرشد
ستونهاي ستبر از پا در آمد
در و ديوار در خاکستر آمد
صداي ضجه از تاريخ برخاست
که اينجا قصر کورش کاخ داراست
گذشت آن ماجراي تلخ و
ننگين دو چشم باز شد از خواب سنگين
به خوابم دوره ي تاريخ کم بود
تو گويي قرنها نزديک هم بود
شگفتي بود و من در دامن دشت
به حيرت کاي چه خوابي بود و
بگذشت در اين صحرا ز شاهان جاي پا نيست
نشانيزان غرور و کبريا نيست
جلال و جاهشان بر باد رفته
ز اسکندر بر آن بيداد رفته
شگفتا سربسر تاريخ خوابست
به عبرت بين که دريا ها سرابست
رفيقا کلده يي کو بابلي کو
کهن شد قصه ها صاحبدلي کو
بگو کورش چه شد دارا کجا رفت
دروغين قدرت بيجا کجا رفت
چه شد آن کر و فر داستانيکجا شد تخت و بخت باستاني
نشان از استخوان لشکري يست
وزآن آتش به جز خاکستري نيست
نه جمماند و نه کورش ني سکندرعجب افسانه يي الله اکبر
مرا اين جمله آذين قنوت است
که تنها زنده حي لايموت است