ساغر
خورشيد
زلف و رخسار تو ره بر دل بيتاب زنند
شكوه اي نيست ز طوفان حوادث ما را
جرعه نوشان تو اي شاهد علوي چون صبح
خاكساران ترا خانه بود بر سر اشك
گفتم : از بهر چه پويي ره ميخانه رهي
گفت : آنجاست كه بر آتش غم آب زنند
رهزنان قافله را در شب مهتاب زنند
دل به دريازدگان خنده به سيلاب زنند
باده از ساغر خورشيد جهانتاب زنند
خس و خاشاك سراپرده به گرداب زنند
گفت : آنجاست كه بر آتش غم آب زنند
گفت : آنجاست كه بر آتش غم آب زنند