مادر بزرگم ميگفت آقا محمد در عالم نوجواني با بقيه تفاوت داشت ومن نميديدم كه خودش را در بازيها ودعواهاي بچه گانه كه طبيعي اين سن ودوران است وارد كند.ازمادر بزرگم شنيده ام كه دردوران بارداري تمام وقت قرائت قرآن را فراموش نميكردند وماهي يك بارقرآن راختم ميكردند وپس از تولد شيردادن برايشان قرآن مي خواندند ايشان مي گفتند آقا محمدازهوش وذكاوت خاصي برخورداربود وموقعي كه من قرآن ميخواندم نگاهش برق ميزد واحساس ميكردم انگار متوجه ميشود.
هرگز اورا فراموش نميكنم
پدرم درابتدا به سراغ تحصيلات علوم جديدرفت وتا پايان سال دوم دبيرستان را دراصفهان درمدارس مختلف آن روز به تحصيل مشغول شد خودش نقل ميكرد مدرسه ازخانه فاصله زيادي داشت كه روزانه آن را پياده طي ميكرد ازمنزل پدري كه قسمت كوچكي از آن هنوز باقي مانده است وسهميه پدر ايشان از منزل بزرگي بود كه بخشي از فاميلشان در آن بسر ميبردند خاطرات زيادي به ياد داشت .از جمله در قسمت مجاور خياباني كه بعدها اسمش خيابان شاهپور شد كاروانسرايي بود كه ايشان ياد مي آوردند كه اين كاروانها به آنجا مي آمدند وصبح خيلي زود هم باهمان صداي جرس حركت ميكردند وبراي ايشان اين آمد وشد كاروانها وآن اشخاص مختلفي كه آنجا منزل ميكردند بسيارجالب بود .از جمله از سارباني ميگفت كه مرد چهل وچند ساله اي بود كه يك پسر هم داشت هرگاه كه به اصفهان وآن كاروانسرا مي آمد يك سري هم به منزل ما مي آمد ومن پاي صحبت او مي نشستم با اينكه اين مرد سواد نداشت اما سيما وچهره گشاده اش براي من گيرا بود و نگاه عميق وآن ميزان درك وشعور عميق او كه از فطرت پاكش برخاسته بود هميشه براي من گيرايي خاصي داشت وبا اينكه هيچ نام ونشاني از آن مرد نميدانستم ولي هرگز اورا فراموشش نكردم .ايشان در يك چنين خانواده اي اوايل عمرش را گذراند وآنچه به خصوص از پدرش به ياد داشت واثر پذيرفته بود اين بود كه سخت روي استقلال تكيه ميكرد وميگفت.من هيچ گاه در تمام عمرم از راه دين ارتزاق نكرده ام حتي بعد ها كه دبير شده بود ميگفت دبير تعليمات ديني نخواهم شد زيرا نمي خواهم هيچ گاه از راه دين ارتزاق كنم لذارفتند ودبيرزبان انگليسي شدند .